Demon
Mahya_برده جدید رو آوردیم قربان
مَرد با صدای بلند اعلام کرد و منتظر دستور شیطان روبه روش موند.
_خب؟
نامجون دستهاش رو پشتش قفل کرد و با صدای آرومی پرسید.
_خیلی چموشه قربان، نمیزاره درست کارمون رو انجام بدیم و داره بازی در میاره.
نامجون اخم کرد و ترسی رو به دل اون مرد بیچاره انداخت.
_ازت یک چیز خواسته بودم هوسوک فقط یک چیز و تو از پس بر نیومدی.
نامجون با عصبانیت با استفاده از قدرتش سرعتش رو افزایش داد و به هوسوک رسید تا ترس بیشتری رو به جونش بندازه.
ناخونهای مشکی رنگش رو دور گلوی مرد بیچاره حلقه کرد و دندونهای نیش کریهش رو به نمایش گذاشت.
_متاسفم قربان ببخشید منو لطفا قربان نمیدونستم اینطوری میشه ق...رب..ان
با فشار دست نامجون روی گردنش کلماتش جدا از هم بیان شد و صورتش رو به کبودی رفت.
_ل..ل..طفاا
هوسوک دوباره با صدای خفه شدش التماس کرد تا اون شیطان دست از روی گردنش برداره و رهاش کنه.
نامجون فشار محکم دیگه ای وارد کرد و هوسوک رو محکم روی زمین پرت کرد و بی توجه به نفس های عمیق و سرفه های خون آلود زیردستش، اون اتاق رو ترک کرد.
با دیدن برده جدیدش پشت میله های زندان چشمهاش برق زد و لبخند کثیفی روی لبهاش نشست در زندان رو باز کرد و به برده اسیر شده در زنجیر پوزخند زد.
همونطور که آروم دکمه های لباسش رو باز میکرد بهش نزدیک تر شد و روبه روش روی پاهاش نشست.
یونگی خودش رو عقب کشید و از عصبانیت نفس نفس زد.
نامجون چونه یونگی رو توی دستهاش گرفت و فشار داد و دست دیگش رو روی ترقوه های لخت یونگی کشید و زمزمه کرد:
_از این به بعد تو دستهای خودمی کوچولو.