Demon

Demon

Vmin Zone

Ř€ƗĦΔŇ€

Demon


اسلحه شو +الو؟+الو؟! 

-سلام جین. زود میرم سر اصل مطلب.. جیمین پیش توئه؟! 

+نه… ببینم چیزی شده ته؟!! 

-چیزی نیست… 

+ولی صدات اینو نمیگه…! 

-متاسفم که دیر وقت زنگ زدم.. فعلا!

+ولی… 


با لمس دکمه ی "قطع تماس" به آخرین مکالمه ی نا امید کننده ی امروز، پایان داد… 

نسکافه ی سرد شده ش رو تا آخر سر کشید و نگاه بی رمقی به فضای بیرون پنجره انداخت…! 

با غروب خورشید، امروز دومین روزی میشد که جیمین بعد از دعوای چند شب پیش ناپدید شد… 

مهم نیست حق واقعا با کی بود.. خودش یا جیمین!

تنها چیزی که الان توی الویت قرار داشت، پیدا کردن همسرش و برگردوندنش به خونه ست…! 

پوزخندی به وضعیت کوفتیش زد و از صندلی چوبی کنار پنجره، جدا شد.. 

نباید نا امید میشد…

حتی اگه تمام کرسی های ذهنش، به برگشت دوباره ی جیمین رای منفی میدادن…!! 


بخاطر هوای سرد ماه فوریه، به کمد لباسای گرمش رجوع کرد و بعد از پیدا کردن یه پالتوی قهوه ای و یه شلوار نسبتا گشاد مشکی، مو های حالت دارشو روی پیشونی خوش فرم و چشمای بلوریش ریخت و همزمان با پوشیدن دست کش های چرمش، چتری رو از گوشه ی جا لباسی چنگ زد و از اون خونه ی نفرین شده، بیرون زد…! 


به محض گرفتن تاکسی، برای هزارمین بار با

مخاطب "King Of Heart" تماس گرفت.. ولی جواب اپراتور مثل همیشه، چیزی به جز "مشترک مورد نظر پاسخگو نیست" نبود! 

خسته از شکست خوردن تلاش های مکررش برای ارتباط با اون پسر مو صورتی، سرش رو به شیشه ی بارون خورده تکیه داد…! 

غم وجودش، حتی دل سنگ رو هم شرمنده می‌کرد.. 

در حالیکه از قلب خودش، فقط یه تیکه گوشت و چند تا رگ باقی مونده بود…!!! 

'''' یعنی الان کجاست؟! 

چیزی خورده؟! 

خیس شده؟! 

بلایی که سرش نیومده؟! '''' 

انبوهی از سوالات بی جواب ذهنش مثل شمع های معبدگاه سئول، تک به تک روشن میشدن و دوباره در قعر تاریکی فرو میرفتن… 


قطره اشک مزاحمی که روی گونه ش خط انداخته بود رو پاک کرد و کنار چهار راه اصلی پیاده شد تا دسترسی بیشتری به کل شهر داشته باشه. 

بعد از حساب کردن پول تاکسی، بدون اینکه باقی پول رو پس بگیره از ماشین خارج شد و حیف که گوش هاش خیلی دیر تونست صدای داد زدن راننده برای گرفتن بقیه ی پول رو آنالیز کنه…! 

دست توی جیب فرو برد.. سرشو بالا گرفت و بین جمعیت دنبال چهره ی معصوم و زیبای پارک جیمین گشت… 

شاید اگه پلیس قانون حداقل ۴٨ ساعت گمشدگی برای هر فرد رو تصویب نمی‌کرد، تا الان پیدا شده بود…! 


هاله ای از اشک چشمای خسته ش رو نوازش کرد.. 

با یاد آور شدن "ناراحتی قلبی" جیمین، به یکباره تمام وجودش فشرده شد! 

درست مثل تیر خلاص تو آخرین دقیقه ی فیلم… 

این همه نوسانات روحی واقعا براش بس نبود؟!! 

نمیدونست داره تاوان کدوم گناهی رو اینطور بی رحمانه پس میده…! 

زانو هاش هر لحظه در حال بیشتر سست شدن بودن که جرقه ی بزرگی ذهن خاموش شده شو روشن کرد…!!! 

با دیدن مغازه ی تعمیر کامپیوتر رو به روش، لبخند محوی زد و قدم های بلندی به سمت مقصدش برداشت.. 

بعد از اینکه وارد مغازه شد، شماره ی جیمینو برای ردیابی کردن گوشیش به مرد پشت کامپیوتر داد و تا تونست خودشو بخاطر این دیر فهمیدن لعنت کرد!!


حدود 30 دقیقه بعد با استرس و عجله از مغازه خارج شد! 

جیمین به همون رودخونه ای که تو دوران آشنایی شون کنارش قدم میزدن، پناه برده بود…

اینکه معشوقه ش هنوزم به رابطه شون فکر میکرد، میتونست یکم درد قلبشو تسکین بده…! 

 مو هاشو به سمت بالا شونه کرد تا جلوی دیدشو نگیره.. 

نفس عمیقی کشید و بی معطلی حرکت کرد…!

اونقدر سریع می‌دوید که حتی متوجه نشد موقع ی دویدن به چند نفر برخورد کرده و چند تا ماشینو وسط خیابون متوقف کرده!!! 

به محض دیدن اسکله ی قدیمی از دور، روی زانو هاش افتاد..

سرفه ی های خشک و خس خس گلوش آزار دهنده تر شده بود… 

تکونی به پاهای خسته ش داد و دوباره بلند شد…! 


وقتی به خودش اومد، از اسکله عبور کرده بود و درست کنار رودخونه قرار داشت.. 

لباش به شکل لبخند، حلالی شدن و روی چهره ی رنگ پریده ش ثابت موندن…

نسیمی که از سمت شمال می‌وزید مو هاشو بهم ریخت.. 

سنگ به سنگ ساحل اینجا، رد خاطرات دو نفره شون بود… 

توی ذهنش رو فولدِر "جیمین" کلیک کرد و بعد از سرچ خاطره ی "اعتراف من" اجازه داد که اون ویدئوی شیرین سه دقیقه ای روی مانیتور چشم هاش پلی بشه…!


*فلش بک* 

دستشو به آرومی دور کمر جیمین حلقه کرد و بوسه ی نامحسوسی به موهای ابریشمی و صورتیش زد… 

نزدیک غروب بود.. 

جیمین در حالیکه سرشو به شونه ی مردونه ش تکیه میداد لب زد: کی برمیگردی کالج؟!

نگاه عمیق تهیونگ به غروب زیبای خورشید دوخته شد.. با صدای بم و آرامش بخشش گفت: فردا.. درست توی همچین لحظه ای…! 

پسر کوچیکتر آهی کشید و همونطور که پاهاشو تو خودش جمع میکرد، گفت: دلگیره… 

-چی دلگیره؟! 

+فردا.. بدون تو.. غروب.. و غروب های بعدیش.. دلگیره…! 


با اینکه کلمات رو تیکه تیکه و جدا از هم بیان کرد، ولی چیزی از بار سنگین اون جمله کم نشد… 

تهیونگ که میتونست "عشق" و "دلتنگی" که به طور غیر مستقیم توی حرفای جیمین نهفته شده بود رو بفهمه، لبخند معنا داری زد…! 

شاید حالا وقتشه تا کاری که کل امروز برای انجام دادنش دو دل بود رو عملی کنه…

با بی میلی از بدن معشوقه ش فاصله گرفت و رو به روش زانو زد! 

یه جعبه ی چوبی که روش طرح گل رز حکاکی شده بود رو از جیب مخفی کتش بیرون آورد و درشو باز کرد…! 

نگاه مطمعنی به حلقه ی داخلش انداخت و محترمانه به سمت جیمین گرفت…!!! 


با چند تا سرفه گلوشو صاف کرد و مثل اینکه از قبل حسابی تمرین کرده باشه شروع کرد: هیچوقت توی زندگیم به "نیمه ی گمشده" اعتقاد نداشتم.. از نظر من این حرفا جاشون فقط توی رمانا و داستانای عاشقانه بود.. هنوزم نظرم همینه…! 

ولی با یه تفاوت.. مهم نیست چقدر کامل بشم یا چقدر پیشرفت کنم… هر جا که برم و توی هر بازه ی زمانی که قرار بگیرم، میدونم که تا ابد جای خالی یه نفرو تو قلبم حس میکنم.. و اون یه نفر.. تویی پارک جیمین…! 

دوستت دارم.. و میخوام بدونم؛ با.. با من ازدواج میکنی؟! 


*جین*

-تهیونگ! تهیونگ!!! 

عرق سرد از سر و صورتش پایین میریخت.. 

پلک هاش تیک میگرفتن و اخم ضعیفی که بین ابرو هاش گره خورده بود، غلیظ تر میشد…! 

لب های ترک کرده ش دائم باز و بسته میشد.. انگار داشت هزیون میگفت…! 

میدونستم وضعیت روحیش خوب نیست.. ولی هیچوقت فکر نمیکردم که حتی توی خوابم گریبان گیرش بشه…!! 

لبامو جلوتر بردم و کنار گوشش تقریبا داد زدم: تائه بلند شو!!!!! 


شوک زده بیدار شد!!! 

مثل کسایی که عقل شون رو از دست داده باشن، از روی صندلی بیمارستان بلند شد و سردرگم به اطرافش نگاه کرد.. 

-جیمین! جیمیننننننن!!!!!! 

+جیمین تو کماست!!! فراموش کردی؟‌؟؟!!!

انگار که حرف جدید و مبهمی شنیده باشه، گیج و مبهوت به چشم هام خیره شد.. 

مردمک های لرزونش چند دقیقه ای صورت گُر گرفته مو رصد کرد… 

بالاخره ذهنش به حقیقت تلخ دو ماه زندگیش، پرچم سفید نشون داد و تسلیم واقعیت شد…! 

انگار حالا درک بهتری از اطرافش داشت.. 

دوباره روی صندلی نشست و کلافه، دستی به صورتش کشید… 

شونه های خمیده از خستگی شو فشردم.. 

-الان آرومی؟! 

+آ.. آره… 

-قوی باش مرد…! 


همونطور که سعی میکرد با لمس و نوازش کردن کمرش، احساس بهتری بهش بده کنارش نشست… 

-بازم کابوس دیدی؟! 

 پوزخند تلخی زد و با صدای خش دار شده گفت: کابوسام هر بار عمیق تر میشن.. شفاف تر.. واضح تر.. واقعی تر…! 

نفس عمیقی کشید و با نا باوری ادامه داد: حتی بین شون خاطرات قدیمی هم سراغم میان.. جالبه نه؟! 

از صندلی جدا شد و پیشونیشو به شیشه ی اتاق ICU تکیه داد.. 

با دیدن دوباره ی جیمین بین اون همه دم و دستگاه، برای بار هزارم احساس کرد که خراش دردناکی با بی رحمی روی قلبش فرود اومد…! 

همونطور که سعی میکرد با مشت کوبیدن به سینه ش، قلبشو آروم کنه گفت: این بار گمش کرده بودم…! 

جین قدمی جلوتر اومد.. میتونست به وضوح درخشش اشک رو از چشم های همیشه بلوریش تشخیص بده… 

برای اینکه یکم فضا رو عوض کنه، لبخند تصنعی زد و گفت: یادمه توی دانشگاه یه تئوری ثابت نشده خوندیم که میگفت وقتی خواب کسی رو می‌بینیم که فوت شده یا مثل جیمین موقتاً روحش از جسمش جدا شده، یعنی اون دو روح زمانی که از کالبد جدا میشن همدیگرو ملاقات میکنن… 

تهیونگ لبخند تلخی زد و خیره به فرد پشت شیشه لب زد: پس دفعه ی بعد که توی خواب همو ملاقات کردیم، ازش میخوام.. برگرده… 




 











 

-سلام جین. زود میرم سر اصل مطلب.. جیمین پیش توئه؟! 

+نه… ببینم چیزی شده ته؟!! 

-چیزی نیست… 

+ولی صدات اینو نمیگه…! 

-متاسفم که دیر وقت زنگ زدم.. فعلا!

+ولی… 


با لمس دکمه ی "قطع تماس" به آخرین مکالمه ی نا امید کننده ی امروز، پایان داد… 

نسکافه ی سرد شده ش رو تا آخر سر کشید و نگاه بی رمقی به فضای بیرون پنجره انداخت…! 

با غروب خورشید، امروز دومین روزی میشد که جیمین بعد از دعوای چند شب پیش ناپدید شد… 

مهم نیست حق واقعا با کی بود.. خودش یا جیمین!

تنها چیزی که الان توی الویت قرار داشت، پیدا کردن همسرش و برگردوندنش به خونه ست…! 

پوزخندی به وضعیت کوفتیش زد و از صندلی چوبی کنار پنجره، جدا شد.. 

نباید نا امید میشد…

حتی اگه تمام کرسی های ذهنش، به برگشت دوباره ی جیمین رای منفی میدادن…!! 


بخاطر هوای سرد ماه فوریه، به کمد لباسای گرمش رجوع کرد و بعد از پیدا کردن یه پالتوی قهوه ای و یه شلوار نسبتا گشاد مشکی، مو های حالت دارشو روی پیشونی خوش فرم و چشمای بلوریش ریخت و همزمان با پوشیدن دست کش های چرمش، چتری رو از گوشه ی جا لباسی چنگ زد و از اون خونه ی نفرین شده، بیرون زد…! 


به محض گرفتن تاکسی، برای هزارمین بار با

مخاطب "King Of Heart" تماس گرفت.. ولی جواب اپراتور مثل همیشه، چیزی به جز "مشترک مورد نظر پاسخگو نیست" نبود! 

خسته از شکست خوردن تلاش های مکررش برای ارتباط با اون پسر مو صورتی، سرش رو به شیشه ی بارون خورده تکیه داد…! 

غم وجودش، حتی دل سنگ رو هم شرمنده می‌کرد.. 

در حالیکه از قلب خودش، فقط یه تیکه گوشت و چند تا رگ باقی مونده بود…!!! 

'''' یعنی الان کجاست؟! 

چیزی خورده؟! 

خیس شده؟! 

بلایی که سرش نیومده؟! '''' 

انبوهی از سوالات بی جواب ذهنش مثل شمع های معبدگاه سئول، تک به تک روشن میشدن و دوباره در قعر تاریکی فرو میرفتن… 


قطره اشک مزاحمی که روی گونه ش خط انداخته بود رو پاک کرد و کنار چهار راه اصلی پیاده شد تا دسترسی بیشتری به کل شهر داشته باشه. 

بعد از حساب کردن پول تاکسی، بدون اینکه باقی پول رو پس بگیره از ماشین خارج شد و حیف که گوش هاش خیلی دیر تونست صدای داد زدن راننده برای گرفتن بقیه ی پول رو آنالیز کنه…! 

دست توی جیب فرو برد.. سرشو بالا گرفت و بین جمعیت دنبال چهره ی معصوم و زیبای پارک جیمین گشت… 

شاید اگه پلیس قانون حداقل ۴٨ ساعت گمشدگی برای هر فرد رو تصویب نمی‌کرد، تا الان پیدا شده بود…! 


هاله ای از اشک چشمای خسته ش رو نوازش کرد.. 

با یاد آور شدن "ناراحتی قلبی" جیمین، به یکباره تمام وجودش فشرده شد! 

درست مثل تیر خلاص تو آخرین دقیقه ی فیلم… 

این همه نوسانات روحی واقعا براش بس نبود؟!! 

نمیدونست داره تاوان کدوم گناهی رو اینطور بی رحمانه پس میده…! 

زانو هاش هر لحظه در حال بیشتر سست شدن بودن که جرقه ی بزرگی ذهن خاموش شده شو روشن کرد…!!! 

با دیدن مغازه ی تعمیر کامپیوتر رو به روش، لبخند محوی زد و قدم های بلندی به سمت مقصدش برداشت.. 

بعد از اینکه وارد مغازه شد، شماره ی جیمینو برای ردیابی کردن گوشیش به مرد پشت کامپیوتر داد و تا تونست خودشو بخاطر این دیر فهمیدن لعنت کرد!!


حدود 30 دقیقه بعد با استرس و عجله از مغازه خارج شد! 

جیمین به همون رودخونه ای که تو دوران آشنایی شون کنارش قدم میزدن، پناه برده بود…

اینکه معشوقه ش هنوزم به رابطه شون فکر میکرد، میتونست یکم درد قلبشو تسکین بده…! 

 مو هاشو به سمت بالا شونه کرد تا جلوی دیدشو نگیره.. 

نفس عمیقی کشید و بی معطلی حرکت کرد…!

اونقدر سریع می‌دوید که حتی متوجه نشد موقع ی دویدن به چند نفر برخورد کرده و چند تا ماشینو وسط خیابون متوقف کرده!!! 

به محض دیدن اسکله ی قدیمی از دور، روی زانو هاش افتاد..

سرفه ی های خشک و خس خس گلوش آزار دهنده تر شده بود… 

تکونی به پاهای خسته ش داد و دوباره بلند شد…! 


وقتی به خودش اومد، از اسکله عبور کرده بود و درست کنار رودخونه قرار داشت.. 

لباش به شکل لبخند، حلالی شدن و روی چهره ی رنگ پریده ش ثابت موندن…

نسیمی که از سمت شمال می‌وزید مو هاشو بهم ریخت.. 

سنگ به سنگ ساحل اینجا، رد خاطرات دو نفره شون بود… 

توی ذهنش رو فولدِر "جیمین" کلیک کرد و بعد از سرچ خاطره ی "اعتراف من" اجازه داد که اون ویدئوی شیرین سه دقیقه ای روی مانیتور چشم هاش پلی بشه…!


*فلش بک* 

دستشو به آرومی دور کمر جیمین حلقه کرد و بوسه ی نامحسوسی به موهای ابریشمی و صورتیش زد… 

نزدیک غروب بود.. 

جیمین در حالیکه سرشو به شونه ی مردونه ش تکیه میداد لب زد: کی برمیگردی کالج؟!

نگاه عمیق تهیونگ به غروب زیبای خورشید دوخته شد.. با صدای بم و آرامش بخشش گفت: فردا.. درست توی همچین لحظه ای…! 

پسر کوچیکتر آهی کشید و همونطور که پاهاشو تو خودش جمع میکرد، گفت: دلگیره… 

-چی دلگیره؟! 

+فردا.. بدون تو.. غروب.. و غروب های بعدیش.. دلگیره…! 


با اینکه کلمات رو تیکه تیکه و جدا از هم بیان کرد، ولی چیزی از بار سنگین اون جمله کم نشد… 

تهیونگ که میتونست "عشق" و "دلتنگی" که به طور غیر مستقیم توی حرفای جیمین نهفته شده بود رو بفهمه، لبخند معنا داری زد…! 

شاید حالا وقتشه تا کاری که کل امروز برای انجام دادنش دو دل بود رو عملی کنه…

با بی میلی از بدن معشوقه ش فاصله گرفت و رو به روش زانو زد! 

یه جعبه ی چوبی که روش طرح گل رز حکاکی شده بود رو از جیب مخفی کتش بیرون آورد و درشو باز کرد…! 

نگاه مطمعنی به حلقه ی داخلش انداخت و محترمانه به سمت جیمین گرفت…!!! 


با چند تا سرفه گلوشو صاف کرد و مثل اینکه از قبل حسابی تمرین کرده باشه شروع کرد: هیچوقت توی زندگیم به "نیمه ی گمشده" اعتقاد نداشتم.. از نظر من این حرفا جاشون فقط توی رمانا و داستانای عاشقانه بود.. هنوزم نظرم همینه…! 

ولی با یه تفاوت.. مهم نیست چقدر کامل بشم یا چقدر پیشرفت کنم… هر جا که برم و توی هر بازه ی زمانی که قرار بگیرم، میدونم که تا ابد جای خالی یه نفرو تو قلبم حس میکنم.. و اون یه نفر.. تویی پارک جیمین…! 

دوستت دارم.. و میخوام بدونم؛ با.. با من ازدواج میکنی؟! 


*جین*

-تهیونگ! تهیونگ!!! 

عرق سرد از سر و صورتش پایین میریخت.. 

پلک هاش تیک میگرفتن و اخم ضعیفی که بین ابرو هاش گره خورده بود، غلیظ تر میشد…! 

لب های ترک کرده ش دائم باز و بسته میشد.. انگار داشت هزیون میگفت…! 

میدونستم وضعیت روحیش خوب نیست.. ولی هیچوقت فکر نمیکردم که حتی توی خوابم گریبان گیرش بشه…!! 

لبامو جلوتر بردم و کنار گوشش تقریبا داد زدم: تائه بلند شو!!!!! 


شوک زده بیدار شد!!! 

مثل کسایی که عقل شون رو از دست داده باشن، از روی صندلی بیمارستان بلند شد و سردرگم به اطرافش نگاه کرد.. 

-جیمین! جیمیننننننن!!!!!! 

+جیمین تو کماست!!! فراموش کردی؟‌؟؟!!!

انگار که حرف جدید و مبهمی شنیده باشه، گیج و مبهوت به چشم هام خیره شد.. 

مردمک های لرزونش چند دقیقه ای صورت گُر گرفته مو رصد کرد… 

بالاخره ذهنش به حقیقت تلخ دو ماه زندگیش، پرچم سفید نشون داد و تسلیم واقعیت شد…! 

انگار حالا درک بهتری از اطرافش داشت.. 

دوباره روی صندلی نشست و کلافه، دستی به صورتش کشید… 

شونه های خمیده از خستگی شو فشردم.. 

-الان آرومی؟! 

+آ.. آره… 

-قوی باش مرد…! 


همونطور که سعی میکرد با لمس و نوازش کردن کمرش، احساس بهتری بهش بده کنارش نشست… 

-بازم کابوس دیدی؟! 

 پوزخند تلخی زد و با صدای خش دار شده گفت: کابوسام هر بار عمیق تر میشن.. شفاف تر.. واضح تر.. واقعی تر…! 

نفس عمیقی کشید و با نا باوری ادامه داد: حتی بین شون خاطرات قدیمی هم سراغم میان.. جالبه نه؟! 

از صندلی جدا شد و پیشونیشو به شیشه ی اتاق ICU تکیه داد.. 

با دیدن دوباره ی جیمین بین اون همه دم و دستگاه، برای بار هزارم احساس کرد که خراش دردناکی با بی رحمی روی قلبش فرود اومد…! 

همونطور که سعی میکرد با مشت کوبیدن به سینه ش، قلبشو آروم کنه گفت: این بار گمش کرده بودم…! 

جین قدمی جلوتر اومد.. میتونست به وضوح درخشش اشک رو از چشم های همیشه بلوریش تشخیص بده… 

برای اینکه یکم فضا رو عوض کنه، لبخند تصنعی زد و گفت: یادمه توی دانشگاه یه تئوری ثابت نشده خوندیم که میگفت وقتی خواب کسی رو می‌بینیم که فوت شده یا مثل جیمین موقتاً روحش از جسمش جدا شده، یعنی اون دو روح زمانی که از کالبد جدا میشن همدیگرو ملاقات میکنن… 

تهیونگ لبخند تلخی زد و خیره به فرد پشت شیشه لب زد: پس دفعه ی بعد که توی خواب همو ملاقات کردیم، ازش میخوام.. برگرده… 




 









ید.. محض احتیاط نگاهی به طرفین انداخت و بعد اینکه دوباره از امن بودن مکانش مطمعن شد، بوت های مشکی شو بیصدا حرکت داد و جلوی در مد نظرش متوقف شد..

هنوز نمیتونست باور کنه که اون زن فریبنده هیچ بادیگارد احمقیو برای محافظت از طبقه ی بالا مستقر نکرده…!

پوزخند بی معنی به افکارش زد و سرشو به شونه ش نزدیک کرد تا صداش واضح تر بشه: هی نامجون.. رمز این در لعنتی چیه‌؟!

بعد از شنیدن صدای هورت کشیدن ته مونده ی آبمیوه توی نی، صدای معترض نامجون به گوش رسید: این شرکت های آبمیوه چقدر کلاهبردار شدن!

آبمیوه هاشون بیشتر طعم آب خالص میده تا میوه ای چیزی!

خب چی گفتی؟!


تصور اینکه چقدر تو اون لحظه از دست نامجون کفری بود، قابل توصیف نبود…

فقط منتظر بود این عملیات فاکی تموم بشه تا خودش از تک تک سلول های نامجون آب آلبالو بگیره…!

نفس حرصی کشید و از پشت دندونای چفت شده ش غرید: میگم رمز این در بی صاحابو بده!!

-اوکی بابا جوش نزن.. امممم… 1، 2، 3!

+میشه به جای شمردن و چرت و پرت گفتن رمزو بنالی؟!!!

-میگم که بابا… 1، 2، 3!

+چی؟! جدی میگی نامجون؟!!

-آره دیگه اه!


هر لحظه که میگذشت بیشتر به اتفاقای اطرافش شک میکرد…!

اول خاموش بودن دوربین های مدار بسته.. بعدش نبودن بادیگارد.. حالا هم یه رمز ساده و مسخره برای اتاق بانوی اون عمارت…!!!

احساس میکرد یه چیزی سر جاش نیست…

پوفی کشید و سعی کرد نسبت به این افکار بی تفاوت باشه.. حتما سیستم محافظتی ضعیف و بی لیاقت بوده…!

البته همچین چیزی از اون زن مقتدر تقریبا بعید بنظر میومد…

بالاخره جنگیدن با خودشو کنار گذاشت و رمزو وارد کرد..

قفل در با صدای تق مانندی باز شد..

انگشت اشاره شو روی ماشه ی تفنگ تنظیم کرد و با آرنج ضربه ی آرومی به در زد…!

بلافاصله پرید توی اتاق و اسلحه رو به سمت زن نشونه رفت!


لباس قرمزش تا روی زانوش میومد و موهای کوتاه و بلوندش روی گردنش پخش شده بود…!

رو به پنجره و پشت به مرد ایستاد بود و منظره ی بیرون رو نظاره میکرد…

دود سیگار و بوی الکل فضای اتاقو کدر کرده بود ولی از تکبر اون زن باهوش ذره ای کم نمیشد…!


-منتظرت بودم… کیم!


نیشخند صدا داری زد.. هنوزم غرور و اُبهت توی لحن و رفتارش موج میزدن…!


-کی فکرشو میکرد روزی در برابر هم قرار بگیریم استلا؟!


خنده ی بلندی کرد و به سمت مرد برگشت…

تهیونگ هنوزم همون بود.. همون بدن ورزیده.. همون صورت خوش فرم.. و همون صدای پر جذبه…!

سه تا چیزی که هیچوقت درباره ش عوض نمیشد…

البته با خوشپوش بودنش، میشد چهار چیز!


-راستشو بگو کیم تهیونگ.. چقدر بهت پول دادن که برای گرفتن جونم اومدی؟!

بهتره زیاد داده باشن.. چون ارز‌شم خیلی بالاست…!

+هه.. خیلی حیف شد استلا.. چون حتی یه دلارم برای سرت پیشکش نکردن… من از طرف خودم اومدم!

بهتره نیشتو همینجوری باز نگه داری.. میخوام وقتی زیر یه خروار خاک دفنت میکنم، هنوزم فکت مثل احمقا باز باشه!!


دختر دوباره بلند بلند خندید و درحالیکه روی میز کارش می‌نشست، پای چپشو روی پای راستش انداخت…!

-خب تهیونگ.. بگو چی اینقدر عصبیت کرده، هوم؟!


پسر پوزخند صدا داری زد و خواست بی توجه به حرفای اون عفریته شلیک کنه، که در دوم اتاق با شدت باز شد و بادیگارد های سیاه پوش مثل مور و ملخ به سمت داخل هجوم آوردن!!!


توی دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا همون لحظه از این خراب شده بیرون نرفت.. وقتی میتونست به وضوح بوی دردسرو حس کنه…!

نمیدونست کی و چرا بهش خبر داده.. دیگه هم مهم نبود وقتی که اینطوری توی مخمصه گیر افتاده…!!

سعی کرد چهره ی به ظاهر خونسردش رو حفظ کنه…

+حدسشو میزدم…

-خب نگفتی کیم.. چرا زدی به سیم آخر؟!

+میخوای بگی نمیدونی؟! جالبه!

چطور ممکنه خودت برام پاپوش درست کنی و کاری کنی که یه هفته ی تمام بخاطر کار نکرده شکنجه بشم و حالا خودت هیچی به یاد نیاری استلا؟!!!

+اوه! پس بخاطر این ازم ناراحتی.. بهم حق بده تائه.. تو فقط تاوان اشتباهتو پس دادی…!!!


جمله ی آخرو تقریبا داد زد که صدای فریاد مرد توی فضای اتاق پیچید:

تاوان کدوم اشتباه لعنتی؟؟؟!!!

وقتی بهت کمک کردم از اون زندان سیاسی فاکی فرار کنی؟؟!!

شایدم وقتی که توی اون عملیات ترور کوفتی، لاشه‌تو از زیر پاهای سولدرا بیرون کشیدم؟؟!!

منه احمق فکر کردم من و تو همکاریم.. دوستیم!!!

فکر کردم درکم میکنی… ولی تو هیچی نیستی… هیچی!!!


اخم کمرنگی بین ابروهای دختر شکل گرفت.. زبونشو روی لب هاش کشید و طعم رژ لب قرمز دانمارکیش رو مزه کرد…!

آب دهن نداشته ش رو قورت داد و با همون لحن محکم لب زد:

انگار فراموش کردی کیم.. همین دو ماه پیش بود که ازت خواستم با هم باشیم.. ازت خواستم مال من بشی…!

ولی تو گفتی گی ای!!!

چطور میخواستی اینو باور کنم؟!!!

اول فکر کردم داری دروغ میگی…

پس مجازاتت کردم…!

ولی بعدش نظرم عوض شد.. تصمیم گرفتم دربارت تحقیق کنم و فهمیدم تو واقعا گی بودی…!

و خب یکم.. فقط یکم احساس پشیمونی کردم…!!

واقعا حیف شد.. چشم این همه دختر دنبالته در حالیکه تو یه همجنسگرایی!


تهیونگ ناباورانه سری به معنای تاسف تکون داد و خنده ی عصبی کرد:

-عوضی رزل!!

+حالا اینو گوش کن تائه!


زن از روی میز پایین اومد و همونطور که به کفش های پاشنه بلندش پیچ و تاب میداد، سه قدم به مرد مخاطبش نزدیکتر شد…!

+دو تا راه داری…

یا برمیگردی خونت و قبل از اینکه بدم دوست پسرتو تیکه تیکه کنن، گورتو از اینجا گم میکنی!

یا حماقت میکنی و برای گرفتن یه انتقام فاکی، هم جون خودت و هم اون پسر بیچاره رو به گا میدی!!!

راستی اون دوست پسرت.. اسمش چی بود؟! آها جیمین!

باید بگم واقعا خوشگل و کیوته!

خوش سلیقه ای.. ولی اگه منو انتخاب میکردی خوش سلیقه تر بودی…!!!


تهیونگ نمیدونست تا چند دقیقه ی دیگه میتونه به حرفای اون دختر گوش کنه و همچنان آرامششو حفظ کنه…

نباید ضعف نشون میداد…

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه…!



پوزخند تمسخر آمیزی زد و با لحن تحدید وارانه ای گفت: این که راه اولو انتخاب میکنم مشخصه… ولی یادت نره استلا.. میخواستم حداقل بخاطر دوران خوبی که توی گذشته داشتیم، بزارم مرگ بدون دردی داشته باشی…

ولی خودت خرابش کردی.. اون دنیا می‌بینمت…!


نگاه برزخی به بادیگارد ها انداخت و با گام های بلندی عمارت رو ترک کرد…

رو به روی ساختمون ایستاد..

اون دختر حتی تا آخرین لحظه هم تلاش کرد بازیش بده…!  

دوباره نفس سنگینی کشید و توی شنود نجوا کرد: نامجون.. نقشه ی B!

+من که بهت گفتم همینو اجرا کنیم.. خودت فاز مرگ بی درد و از این بی مزه بازیا برداشتی.

لوله های گازو شل کردی دیگه؟! مطمعن باشم؟!!

-آره.. مطمعن باش…


صداش آروم آروم تحلیل رفت… نمیتونست بمونه و سوختن آپارتمان کسی که به جای دشمن، روزی دوستش بود رو تماشا کنه…!

فقط زیر لب زمزمه کرد: منو ببخش استلا…

نگاهشو به سختی از عمارت رو به روش گرفت…

همین که سوار ماشین شد، پاشو تا آخرین حد ممکن روی پدال گاز فشار داد تا بتونه هر چه زودتر خودشو به جیمین برسونه…!





دست توی جیب فرو برد و تند تند دنبال کلیداش گشت..

یه دسته کلید درهم رفته از لباسش بیرون کشید و جلوی نور چراغ ماشین گرفت تا بتونه کلید انباری خونه ی پدربزرگشو از کلید آپارتمانش تشخیص بده!

بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره کلید ساختمونو پیدا کرد و بی توجه به روشن بودن ماشین، دوان دوان از پله ها بالا رفت…!

چیزی که داشت استرسش رو هر لحظه زیادتر میکرد، نشنیدن صدای درگیری بود!

اون ترجیح میداد با صحنه ی گلاویز شدن جیمین و زیر دستای استلا رو برو بشه تا صحنه ی جسم خونین روی زمین و رد پای کثیف سولدرا!!!

به محض دیدن عدد طلایی 4 روی در، مغزش به پاهاش فرمان ایستادن داد..

اول خواست بلند اسم معشوقه شو صدا بزنه ولی با تصور اینکه ممکنه چند نفر توی خونه کمین کرده باشن، بیخیال حرف زدن شد و کلتشو از جای چرمش جدا کرد..

اینکه مدیر آپارتمان یه پیرمرد هفتاد ساله ی پولدار و الکلی بود که بخاطر سنگینی گوشش سمعک میزد، خیالشو برای استفاده از اسلحه به جای چاقو راحت میکرد…!

کلت رو تو راستای بدنش قرار داد و با دست چپ دستگیره ی درو پایین آورد..

هنوز درو کاملا باز نکرده بود، که با برخورد در به چیزی نفس توی سینه ش حبس شد…

میتونست به آسونی حدس بزنه چیزی که جلوی در افتاده، قطعا گلدون کاکتوس جیمین یا مجسمه ی مسیح کنار تلویزیون نیست…!

اون یه جسم بود…!!!

ذهنش از تصور چیزی که چند لحظه ی بعد قراره به قلبش تحمیل بشه، بدنشو به لرزه مینداخت…

عرق پیشونیش رو با آستین بولیزش پاک کرد و تنشو از لای در عبور داد…!

ولی چیزی که بهش برخورده بود، تمام جبر و جذب های ذهنش رو بهم ریخت!

جسم پشت در، جسد یکی از زیر دستای استلا بود!!!

نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه…!

شوکه شده بود!

لگد محکمی به سولدر غرق در خون زد تا راه سد شده شو باز کنه که چشمش به کریستال هزار تیکه شده افتاد!!

میتونست به وضوح دریده شدن سینه ش رو زیر کوبش قلبش احساس کنه…!!!

صدای لرزونش رو بالا برد و اسم دوست پسرشو صدا زد: جیمین!! اینجایی؟!!!

-ته.. تهیونگ…

مرد با شنیدن صدای جیمینی که اسمشو به زبون میاورد، خودشو به اتاق ته راهرو رسوند…


پسر کوچیکتر مثل بچه ی معصومی که مادرش رو توی شهربازی گم کرده باشه به کنج دیوار تکیه داده بود و سرشو لای پاهاش پنهان میکرد…!

تهیونگ کنار جسم لاغر و لرزون کنارش زانو زد..

سرشو بین دستاش گرفت و صورتشو بالا آورد…!

خیسی گونه هاش رو حس میکرد.. یکی از بلور های گوشه ی چشمش رو با سر انگشتش پاک کرد و لب زد: جیمین.. صدمه که ندیدی.. دیدی؟!

پسر سرشو تند تند به نشونه ی منفی تکون داد و بینی شو بالا کشید…!

-اون سولدر.. تو با کریستال زدیش.. آره؟!

+تهیونگ.. من.. من نمیخواستم بکشمش.. ف.. فقط میخواستم.. ازم دور بشه.. من نمیخواستم.. نمیخواستم بمیره… من…

صدای هق هق و گریه های بلندش فضای اتاق رو پر کرده بود.. وقتی تهیونگ از روش های خودش برای کشتن آدما حرف میزد، هیچوقت فکر نمیکرد که گرفتن زندگی حتی یک نفر، بتونه اینقدر دردناک جلوه کنه…!!!


تهیونگ دستاشو دور بدن نحیف جیمین حلقه کرد و پیشونیش رو به سینه ی ورزیده ش تکیه داد…

بوسه ی آرومی روی موهای خوشبوش کاشت و زمزمه کرد: هیششش.. نه جیمین.. تقصیر تو نیست.. تو فقط میخواستی از خودت دفاع کنی.. اونم آدم پاکی نبود که بخاطرش اشک بریزی… هر وقت کسی رو کشتی که واقعا حقش نبود بمیره، اون وقت گریه کن…!

-تو.. تو تا حالا بخاطر قتل گریه کردی؟!

+نه.. ولی امروز نزدیک بود.. برای یه فرد ناپاک گریه کنم…

-ک.. کی بود؟!


بغضی که مثل سنگ راه نفس کشیدن رو براش سخت میکرد قورت داد…

نمیخواست با گریه کردن کاری کنه که پیراهنش بیشتر از این به اشک های معشوقه ش آلوده بشه…

پوزخند تلخی زد.. خواست چیزی بگه که صدای کفش سولدرها گوش هاشو تیز کرد…!!!

میدونست اونا برای تلافی برگشتن!


توی ذهنش با خودش نجوا کرد: تک به تکتون تقاص خراش های روحم رو پس میدین…

هم تقاص اشک های جیمین.. هم تقاص قدرت دادن به استلا…!

Report Page