DEFENSE

DEFENSE

ATAN


 از خونه بیرون اومدم تا کمی قدم بزنم، فضای سرد خونه خسته کننده شده بود و کمی نیاز به هوای آزاد داشتم. نسیم خنکی به صورتم خورد و لبخند بزرگی روی صورتم نشست.


دستامو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هندزفریمو داخل گوشم گذاشتم و موسیقی بی کلامی پخش کردم. دستی توی موهام کشیدم و به پسر بچه ای که روی صندلی، جلوی مغازه نشسته بود سلام کردم.

عجیب حس خوبی داشتم امروز و میتونستم به همه ی دنیا لبخند بزنم.

با پیچیدن بوی شکلات توی دماغم ایستادم، نگاهی به اطراف کردم و با دیدن شیرینی فروشی چشمام برقی زد و به سمتش رفتم. 



دونات داغ توی دستم رو کمی فوت کردم تا بتونم یه گاز بهش بزنم. طعم شکلات شیرین دونات، نسیم خنکی که به موهام میخورد، اهنگی که گوش میدادم و... همه باعث شده بودن بهترین لحظات زندگیم رو سپری کنم. 

قدم هامو با ریتم آهنگ تنظیم کردم و دوباره گازی به دونات زدم. تو فکر این بودم که تا پارک قاصدک برم و چند تا عکس بگیرم، با تصور زیبایی اونجا جیغ خفه ای کشیدم و سرعتم رو بیشتر کردم.



ضربه ای به شونه هام خورد و به عقب کشیده شدم.

دستام قفل شدن و با حس یه چیز سرد زیر گردنم بی حرکت به روبه رو خیره شدم. هندزفری از گوشم بیرون کشیده شد میتونستم نفس هاشو که به موهام میخورد حس کنم، با شنیدن صداش بغل گوشم تکون خوردم و پاره شدن پوست گردنم با چاقوی زیر گردنم. 


"آروم باش پسر، کاریت ندارم. فقط ازت میخوام زنگ بزنی به پدرت و بگی برادرم رو آزاد کنه."

"نمی... نمیتونم."

"نمیتونی؟... چرا اون وقت؟"

"یعنی... بابام نمیتونه... این کارو... بکنه."

"چطور تونسته زندانیش کنه!!"

"اون فقط یه... یه پلیسه، هم.. همین."


عاجزانه به مردمی که دورمون جمع شده بودن نگاه کردم با چشمام ازشون کمک خواستم.

هربار که کسی نزدیک میشد، مرد پشت سرم فریاد میکشید و تهدید به کشتنم میکرد. 

چاقو رو بیشتر زیر گردنم آورد و بهم نزدیک تر شد.

" بخاطر همین گفتم که میتونه، زود باش. "

چشمامو روی هم فشار دادم و دستم رو داخل جيبم بردم. گوشیم رو در آوردم و سیم هندزفری رو ازش بیرون کشیدم.

روی اسم پدر ضربه زدم.


"بزار روی بلند گو."

منتظر وصل شدن تماس بودم که گردنم آزاد شد. سریع به عقب برگشتم و کمی فاصله گرفتم. چیزی که میدیدم اصلا برام آشنا نبود و اتفاق نیوفتاده بود. عجیب بود برام.... خیلی عجیب.

دوتا پسر رو به روم باهم درگیر شده بودن، یکیشون چاقو داشت و اونیکی... هیچی. 

زانو هام لرزید و خم شد، روی زمین نشستم و با استرس به صحنه رو به روم نگاه کردم. 

وقتی اون مرد دوباره بهم نزدیک شد، سرمو بین دستام پنهون کردم و خیس شدن چشمام کاملا غیر ارادی بود. 

با شنیدن صدای آژیر پلیس نفس حبس شدمو بیرون دادم و منتظر بودم سریع تر اون دوتا پسر از هم فاصله بگیرن. 

پسری که چاقو داشت با شنیدن صدای آژیر ضربه ای به دست پسر دیگه زد و ازش فاصله گرفت. چند قدم به عقب برداشت، میخواست فرار کنه ولی مردمی که دورمون جمع شده بودن اجازه اینکارو بهش نمیدادن. 



سریع به سمت کسی که نجاتم داده بود رفتم. 

"هی... حالت خوبه؟!" 

صورتش زخمی شده بود و از ساعد دستش خون میومد. 

روی زخمشو فشار داد و بلند شد. 

"من خوبم.... ولی تو زخمی شدی." 

"من؟" 


با یادآوری گردنم دستی روش کشیدم با حس کردن خیسی و بعد خون، چشمام سیاهی رفت. 

شقیقه هامو فشار دادم و به سمت خونه راه افتادم. چند قدم به جلو برداشتم ولی عذاب وجدانم نذاشت اون پسرو همینجوری اونجا ول کنم. دوباره برگشتم و بازوی دست سالمشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم. 


" منو کجا میبری؟" 

"من خودم پرستاری خوندم پس لازم نیست بری بیمارستان، فقط بیا زخماتو ببندم." 

از گوشه چشم نگاهی بهش کردم که سری تکون داد و دیگه حرفی نزد. 

جلوی در خونه بودیم که گفت

"من حالم خوبه زخمام هم عمیق نیست، خودشون خوب میشن. تا اینجا هم باهات اومدم که وسط راه حالت بد نشه، حالا که سالم رسیدی، منم باید برم. " 

"به طرفش برگشتم و اخم کردم. 

" وقتی با اون مرد دعوا میکردی نظر منو نخواستی که آیا دلم میخواد نجاتم بدی یا نه... الانم من نظرتو نمیخوام فقط بیا. "


در خونه رو باز کردم و به داخل هدایتش کردم. 

توی اتاقم روی تخت منتظر نشسته بود. توی آینه نگاهی به زخم گرنم انداختم، سطحی بود و مشکلی پیش نمی آورد. ضد عفونیش کردم و روش پماد زدم. 


روی تخت کنارش نشسته بودم و زخمای صورتشو تمیز میکردم. 

خراش ساعدش کمی عمیق بود ولی خون زیادی ازش نرفته بود. 

خون روی دستشو تمیز کردم و بعد زخمشو ضد عفونی کردم، کمی پماد روی زخمش زدم و روشو فوت کردم. 

کارمو با پیچیدن باند دور دستش تموم کردم و بلند شدم. اونم بعد از من از جلش بلند شد و تشکر کرد. 

"من کیم سوکجینم و از اینکه اونجا کمکم کردی واقعا ممنونم." 

و بعد دستمو جلو بردم. 

لبخندی زد. 

"کیم نامجون." 

و دستشو توی دستم گذاشت. 



 صدای پدرمو که شنیدم، سریع بیرون رفتم و محکم بغلش کردم.

"بابا...."

خنده آرومی کرد و چند ضربه به پشتم زد.

"چیشده عزیزم؟"

فقط محکم تر بغلش کردم و چیزی نگفتم.

" عه.... نامجون، اینجا چیکار میکنی؟"

با شنیدن اسم اون پسر از زبون بابام با تعجب به عقب برگشتم.

 "شما همو میشناسین؟"

پدرم جواب داد

"اره نامجون پزشک بخش ماست."

با حرص دندون هامو روی هم دادم و بعد رو به نامجون گفتم.

" چرا نگفتید پزشکید؟"

"شاید چون شما نظر منو نخواستید؟! "

 لبخند زورکی زدم و سرمو برگردوندم. 


"خب... نگفتی اینجا چیکار میکنی نامجون... "

دوباره لبخند زد و برای بابام توضیح داد.

" جینا... مطمئنی خوبی دیگه؟"

"اره بابا خوبم، واقعا خوبم"

"من پیگیر این قضیه میشم، ازش شکایت میکنم نگران نباش. "

سرمو تکون دادم. 

بابام از نامجون تشکر کرد و به اتاقش رفت تا لباساش رو عوض کنه.


" سوکجین، فکر کنم اینو جا گذاشتی."

با دیدن هندزفریم تو دستش به سمتش رفتم و ازش گرفتمش.

دوباره خواستم فاصله بگیرم که با یه دستش نگهم داشت و خم شد، بغل گوشم زمزمه کرد

" مواظب خودت باش، گاهی وقت نمیکنم از پشت سر مراقبت باشم."



با بسته شدن در به خودم اومدم.

" نامجون رفت؟ "

به بابام نگاه کردم و سرمو تکون دادم.

با یادآوری حرف نامجون، ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد و سعی کردم لبخندمو پنهون کنم و سریع به اتاقم رفتم.

Report Page