Decision
OneD_Smutميفهمي يعني چي؟ اون يه بخشي از زندگي من بوده. واي واي واي واي لويي. من نميخوام بهش فكر كنم. من نبايد بهش فكر كنم. من ميبينم كه هر بار ازش ميگم شان چه حالي ميشه. من فقط نميتونم هندل كنم. ميفهمي؟ من دارم از بين ميرم مرد!»
لويي سر تكون داد: «ميدوني نايل، اولين باري كه پيش من از هري تعريف كردي رو خوب يادمه. بهم گفتي اون يه پسر خيلي خيلي خوشگله، با چشماي سبز و موهاي فرفري قهوهاي. گفتي وقتي لبخند ميزنه خيلي زيبا ميشه. تو حتي بهم گفتي اون گاهي توي خواب صداهاي بامزهاي از خودش در ميآره. من تمام اينا رو يادمه. ولي تو يادته وقتي برام از شان گفتي، چيا گفتي؟»
نايل سرشو بالا برد و به چشمهاي آبي لويي زل زد: «چيا گفتم؟» لويي انگشتاشو توي هم قفل كرد: «تو بهم گفتي اون از هركسي كه تابهحال ديدي زيباتره. گفتي وقتي ميخنده خودتو توي اين جهان حس نميكني. گفتي خندش مرهم تمام زخماته. گفتي هيچوقت نميتوني ولش كني چون تو بدون اون هيچي. چون تو نميخواي تنها كسي كه برات باقي مونده رو از دست بدي. نميتوني تحمل كني كه احدي باهاش بدرفتاري كنه يا ناراحتش كنه. نايل، تو داري مسير خيلي غلطي رو ميري. نايل! نفهم، بيشعور، بيعقل، بيمغز! كسي-كه-مُرده-بر-نمي-گرده. اينو توي مغز پوكت فرو كن. ميدونم كه ميخواي الان اينجا ميبود. ولي ميتوني تحمل كني شان ناراحت شه؟»
نايل سر تكون داد. ديگه هيچي نميدونست. هيچي. حتي نمي دونست الان بايد از لويي تشكر كنه يا بزندش. درسته كه گيج بود، ولي حق با لويي بود. نميتونست بذاره اين گيجي به شان صدمهاي بزنه. سر تكون داد و از جاش بلند شد: «اتاق خالي داري؟» لويي با تعجب بهش نگاه كرد: «خوبي؟» نايل آستينهاي لباسشو بالا زد: «من خوبم. اتاق خالي داري يا نه؟ ميخوام بخوابم.» لويي نگاهشو از نايل نگرفت: «برو توي اتاق خودم. كِي تصميمتو بهم ميگي؟» نايل دستاشو بالا برد: «هروقت بهت گفتم كِي قراره تصميم قطعيمو بگيرم، يعني تصميممو گرفتم. من وقتي هنوز تصميم نگرفتم چجوري بگم كي قراره تصميممو بهت بگم مرد؟» لويي آروم خنديد: «تو هيچوقت آدم نميشي. برو بخواب يه ذره خون به مغزت برسه.»
نايل يه دور دورِ خودش چرخيد و به پشت راه رفت تا به اتاق لويي رسيد. وقتي در چوبي رو پشتش حس كرد با انگشت اشارش به لويي اشاره كرد، خنديد و وارد اتاق شد. لويي سر تكون داد. نگران حال نايل و شان بود. ميدونست نايل چه مرگشه. ولي نميتونست دست روي دست بذاره و تماشا كنه كه نايل زندگي خودش و شانو نابود كنه. فعلا نايل به يهكم آرامش احتياج داشت. بايد بعد از اينكه بيدار شدنش از خواب باهاش حرف ميزد. اونم خيلي مفصل.
.
.
چشمهاشو باز كرد و با خستگي پلك زد. حس ميكرد اصلا نخوابيده. از روي كاناپه بلند شد و وارد آشپزخونه شد. سردرد وحشتناكي داشت. حس ميكرد الانه كه مغزش از گوشها و دماغش بيرون بزنه. نفس عميقي كشيد و دستشو به لبۀ كانتر گرفت. يك نفس عميق ديگه هم كشيد و چشمهاشو بست. حتي از پشت پلكهاي بسته هم ميتونست سرگيجه و چرخيدن خونه رو دور سرش حس كنه. لبهاشو روي هم فشار داد و هوا رو با شدت درون ششهاش كشيد.
ميخواست چشمهاشو باز كنه اما ميدونست به محض انجام دادن اين كار بالا ميآره. پس به اميد اين كه حالش يهكم بهتر شه دوباره نفس عميقي كشيد. هنوز هوا رو به طور كامل از ريههاش بيرون نفرستاده بود كه دستي رو روي شونش حس كرد و با تعجب چشمهاشو باز كرد. نالهاي كرد و مستقيم روي فرد روبروش بالا آورد. با شرمندگي و كمي انزجار به صحنۀ روبروش خيره شد. پسر موفرفري داشت استفراغ رو از روي صورتش پاك مي:رد. به دور و بر نگا كرد و پارچ آب رو روي كانتر ديد. برش داشت و با فشار روي سر و صورت فرد مقابلش ريخت. انقدر سرگيجه و سردرد داشت كه ديدش تار شده بود و هنوز هم حالت تهوع داشت، ولي به زور جلوي خودشو گرفته بود تا بالا نياره. به موجود چشمسبز روبروش خيره شد.
هَـ.. هري؟!
پسر بدون جواب دادن به سمت سينك رفت، شير آب رو باز كرد و مشتي آب به صورتش پاشيد. به سمت نايل چرخيد، دستش رو گرفت و به سمت ظرفشويي برد. دوباره شير آب رو باز كرد و كمي آب هم به صورت نايل پاشيد. با برخورد آب سرد به صورتش از گيجي دراومد. سرشو تكون داد و قطرات آب رو به اطراف پاشيد. نفس عميقي كشيد، بازوي هريو گرفت و به سمت خودش چرخوند. چند لحظه به لبهاي خيسش نگاه كرد، و بعد سرشو جلو برد و با ولع شروع به بوسيدن لبهاش كرد.
نفس عميقي كشيد و هر رو به كابينت چسبوند و دستشو روي پهلوي هري گذاشت. سرشو بيشتر كج كرد و عميق بوسيدش. هري دستهاشو دور گردن نايل حلقه كرد و لبهاشو مكيد. نايل براي نفس گرفتن از هري جدا شد. و سيلياي، درست زير گوشش خوابوند. هري با لبخند به نايل خيره شد. نايل ناله كرد و محكم هري رو بغل كرد. سرشو توي گردن هري برد، گردنشو بوييد و به لباسش چنگ زد. هري خيس شدن گردنشو – از اشكهاي نايل – حس ميكرد.
محكم نايل رو بغل كرد و اجازه داد خودشو خالي كنه. نايل آروم از هري جدا شد و بهش نگاه كرد. سر انگشتشو روي گونهي هري كشيد. نميدونست چجوري بايد حالشو توصيف كنه. هري با همون لبخند هميشگي به نايل خيره شده بود كه نفسش بد اومده بود و حالش منقلب شده بود. دستشو گرفت و از آشپزخونه بيرون برد. روي كاناپه نشوندش و خودش روي پاهاي نايل نشست.
نايل لبخند زد و به هري خيره شد كه دستهاشو دو طرف گردنش انداخته بود. دوباره سرشو توي گردن هري برد. هري دستهاشو پشت نايل كشيد. نايل توي گردن هري لب زد: «كجا بودي؟» هري ساكت موند. نايل چشمهاشو بست. دوباره و شمردهشمرده سوالشو تكرار كرد: «كجا بودي هري؟!» هري دستشو روي ديك نايل گذاشت: «ميشه.. آه فاك.. ميشه اول به اين رسيدگي كنيم؟» نايل چشمهاشو بيشتر روي هم فشرد. ميدونست كه هري فقط داره از جواب دادن طفره ميره، ولي ابدا نميخواست معذبش كنه.
لبخند مصنوعياي روي لبش نشوند و سرشو از گردن هري بيرون كشيد. بدون نگاه كردن به چشمهاي پسر، دستشو روي دكمههاي پيراهنش گذاشت و بعد از باز كردن دكمهي اول، دستشو داخل لباسش برد و نيپلشو لمس كرد. نفس عميقي كشيد و ليس بزرگي به گردن هري زد. پسر بيحال خودشو روي بدن نايل رها كرد و نايل با سر زبونش مشغول به بازي گرفتن گردنش شد و همزمان با سرعت كم و آزاردهندهاي نيپلشو ميماليد. لبهاي هري يهكم از هم باز مونده بودن و نفساش سنگين شده بود.
گردنش جزو نقاط ضعفش بود و نايل اينو خيلي خوب ميدونست. دستش رو پايين برد و به زيپ شلوار نايل رسوند. زيپ رو باز كرد و سر انگشتهاشو داخل برد. فقط سر انگشتاش. و اين داشت نايلو ديوونه ميكرد. بعد از يه مدت خيلي طولاني هريو داشت، و اون داشت اينجوري بازيش ميداد.
وقتي ميخواست دستشو از توي پيراهن هري بيرون بكشه و مجبورش كنه حركاتشو سريعتر كنه، هري بهش اين اجازه رو نداد. از روي پاهاش بلند شد و نايلو هم بلند كرد. به موهاي بلندش چنگ زد و همشونو بالا برد و پشت گوشش فرستاد. روي مبل نشست، كش شلوار نايلو گرفت و پايين كشيد. نيشخند زد و به باسن خوشفرم نايل نگاه كرد، كه فرم گردش از پشت پارچۀ پنتي هم مشخص بود. لبهاشو ليس زد و پنتيشو هم پايين كشيد. خم شد و پنتي و شلوارو از دور مچ پاهاي نايل درآورد.
نايل هم بيكار نايستاد و شلوار هري رو درآورد. گويا ليسيدن گردنش كار خودشو كرده بود. ديكش نيمههارد بود و باكسرش برجسته شده بود.
نايل نيشخند زد: «گويا اينجا يه بيبيبوي رو داريم كه داره براي به فاك دادن دديش لحظهشماري ميكنه. آره هزا؟» هري تو گلو غريد: «خفه شو ان.» نايل خنديد: «اوه اوه! بيبيبوي ميدونه وقتي اخماشو ميبره توي هم چقدر جذاب ميشه؟» آخر حرفش ناله كرد و روي زمين نشست. هري كمرش رو بالا گرفت تا نايل بتونه راحتتر باكسرشو بيرون بكشه. نايل بعد از بيرون كشيدن باكسر هري همراخه با اون تيكهپارچه خم شد و در آخر مچ پاهاي هريو بوسيد.
روي زمين نشست و دستاشو روي رونهاي پاهاي هري گذاشت و از هم بازشون كرد. به هري زل زد كه با اخم غليظي به حركاتش خيره شده بود. "فاك!" نايل گفت و زبونشو سطحي روي كلاهك ديك نيمههارد هري كشيد و باعث شد هري سرشو به پشتيِ كاناپه بكوبه. نفس عميقي كشيد و سرشو جلوتر برد. به پاهاي هري چنگ زد و سعي كرد بيشترين حجم ممكنو توي دهنش جا بده.
ديك هري براي دهن نايل زيادي بزرگ بود. بقيشو با دست كاور كرد و با سر و صدا و خيس شروع به مكيدن كرد. گونههاش داخل دهنش به هم چسبيده بودن و هري به دستهي كاناپه چنگ زده بود. انقدر از خود بيخود شده بود كه حتي نميتونست سرعت حركت سر نايلو كنترل كنه. تلاش كرد نفس بكشه اما لباش از هم باز مونده بودن و نميتونست درست نفس بكشه. خودشو رها كرد و نالهي آرومي كرد: «نزديـ-»
نايل شست دستشو به نشونهي اينكه متوجه منظور هري شده بالا آورد و به كارش ادامه داد. وقتي منقبض شدن عضلات پاي هري رو زير دستش حس كرد عقب كشيد و بعد از دو ثانيه هندجاب دادن به هري، حالا كام هري رو روي دستش و قسمتي از پوست سينش داشت. هري نفس پرسروصدايي كشيد و سرشو به كاناپه تكيه داد: «فاك يو نايل!» نايل پوزخند كجي زد: «دوباره؟! هنوز زوده بيبيبوي.» هري انگشت فاكشو جلوي صورت نايل گرفت و باعث شد نايل بلند بخنده.
بعد از چند لحظه كه نفس هردوشون سر جاش اومد نايل خودشو بالا كشيد، بدنشو جوري بين پاهاي هري تنطيم كرد كه ديكهاي هردوشون به هم برخورد كنه و شروع به خيس بوسيدن هري كرد. هري نالهاي سر داد و تلاش كرد بدن شل و وارفتش رو جمع كنه. دستاشو روي باسن نايل گذاشت و آروم چلوندش. وقتي نايل گاز آرومي از لب پايينش گرفت محكم باسنشو اسپنك كرد. نايل آخي گفت و ديكشو به ديك هري كشيد.
هري آه كشيد. دوست پسر هورنيش داشت دوباره هاردش ميكرد تا مجبور شه به فاكش بده. كمر نايلو گرفت و بهش كمك كرد كه روي پاهاش بشينه. ديك جفتشونو توي دستش گرفت و همزمان به جفتشون هندجاب داد. نايل سرشو توي گدن هري برده بود و كاركهاي ريز و درشت ميذاشت و هري مدام با نالههاي بلندي سرعت هندجابشو بالاتر ميبرد.
نايل دندوناشو توي پوست گردن هري فرو كرد و هري ميدونست كه اين يعني نايل نزديكه. با بيشترين سرعتي كه سراغ داشت هندجاب داد و جفتشون همزمان خالي شدن. هري براي دومين بار و نايل براي اولين بار توي اون.. شب؟ روز؟ حتي نميدونست ساعت چنده. نايل آروم سرفه كرد و از پوست كبود گردن هري جدا شد. لباشو روي لباي هري گذاشت و عميق بوسيدش. هري خودشو جمع و جور كرد و سعي كرد بدون توجه به كثيفي بدنش با نايل همراهي كنه. و موفق هم شد.
نايل كه راضي شده بود بالاخره از لباي هري دل كَند و دوباره سيلي محكمي زير گوش هري خوابوند. هري كه واقعا دردش گرفته بود لبخند زد و به نايل نگاه كرد كه چشماش داشتن پر ميشدن. فقط بهش زل زد. فقط زل زد. زل زد و براي دومين بار توي اون يكي دو ساعت شاهد خرد شدن نايل بود. نايل سرشو جلو برد تا توي سينهي هري قايم كنه اما ناگهان با مغز رفت توي كاناپه.
اشكهاش خشك شدن و گيج و منگ سرشو چرخوند. به پشت سرش نگاه كرد و هريو توي قسمت ديگهاي از خونه با لباسهاي كامل ديد. به خودش نگاه كرد و ديد كه خودشم لباسهاش تنشه. سرشو با تعجب تكون داد و به پشت به كاناپه تكيه داد. مغزش قفل كرده بود. اين چه معنياي داشت؟ در انتظار يه توضيح منطقي براي اين اتفاقات عجيب به هري زل زده بود كه بالاخره لب از لب باز كرد: «سلام نايل.»
صداش گرفته بود و با خسخس حرف ميزد. نايل با نگراني به هزاش خيره شد. چهش شده بود؟ چرا صداش اينجوري بود؟ هري با لبخند هميشگيش به نايل نگاه كرد اما نايل الان حتي با ديدن اون لبخند هم آروم نميشد. الان فقط يه توضيح واقعا منطقي ميخواست. هري روي مبل روبروي نايل نشست و پاهاشو روي هم انداخت. دستاشو توي هم قفل كرد و آرنجهاشو روي زانوهاش گذاشت.
به نايل زل زد: «سلام نايل.» نايل با تعجب به اطراف نگاه كرد. اينجا ديگه كجا بود؟ دوباره به اطراف دقيق شد. اينكه خونهي قبليش بود. نايل اينجا چيكار ميكرد؟ و از همه مهمتر، هري اينجا چيكار ميكرد؟ به آشپزخونهاي نگاه كرد، كه اولين باري كه هريو به اين خونه آورده بود، توش يه تن ماهيو تركونده بود. سرشو كامل چرخوند و به اتاق سابقش نگاه كرد. جايي كه توش با هري Call Me By Your Name رو تماشا كرده بود و هري يه ربع تمام توي بغلش گريه كرده بود.
سرش با شنيدن صداي بشكني به سمتي كه هري نشسته بود برگشت. داد بلندي كشيد و از روي كاناپه بلند شد. جايي كه تا دقايقي قبل هري نشسته بود، هري ننشسته بود. يك.. يك اسكلت نشسته بود! حدود سه دقيقه طول كشيد تا مغز نايل بتونه اين اطلاعات جديد رو پردازش كنه. هري با اون بشكن كاري كرده بود كه نايل به ياد بياره. به ياد بياره كه ديگه هريو نداره، چون هري حدود يه ساله كه مُرده. دوباره روي كاناپه نشست و با حال خراب به اسكلت روبروش زل زد، كه ميدونست تا مدتي بعد از مرگش متعلق به هري بوده. حالا حتما موريانهها حتي استخوناشو هم جويده بودن.
نفس عميقي كشيد و سعي كرد به خودش مسلط باشه. مستقيم به حفرات خالي اسكلت، كه قبلا چشماني سبز توشون قرار داشت كه بهش زندگي بخشيده بودن، خيره شد: «چرا اومدي؟ من تزه داشتم با نبودت كنار مياومدم. ميفهميييييي؟!» اسكلت سر تكون داد: «ميفهمم. من اومدم تا بهت يه پينهادي بدم. خوب به حرفم گوش كن و وسط حرفم نپر. باشه؟!» نايل با چهرهي دردمندي چشماشو بست. شنيدن اين صداي هري براش زجر خالص بود. اون حتي نتونسته دقايق آخر رندگي هري كنارش باشه. چون توي اون شهر نبود و هري از چند ماه قبل از مرگش ارتباطشو باهاش قطع كرده بود.
نفس عميقي كشيد و چشماشو باز كرد: «باشه.» اسكلت دوباره شروع به حرف زدن با صداي هري كرد: «من يه خيالم. من واقعي نيستم. اينا تجسمات بخش ناخودآگاه ذهن خودته. ذهنت متوجه شده كه داري با عذاب وجدان زندگيتو تلف ميكني. نايل. تو هريو همون روز اول فراموش كردي. نه اينكه فراموش كني، ولي با مرگش كنار اومدي. نايل، تو هيچوقت عاشق هري نبودي. تو فقط نميتونستي زندگي بدون اونو تصور كني و دليلش اين بود كه بهش عادت كرده بودي. ميفهمي؟ تو هيچوقت هيچكسو به اندازهي شان دوست نداشتي. اون پسر با اون صداي شگفتانگيز و حركات جذاب. نايل اون تو رو از همه لحاظ ارضا ميكنه. روحي، رواني. نايل نايل نايل،را بعد از يه سال ياد هري افتادي؟ چرا درست وقتي كه ميخواي وارد يه رابطهي مفيد بشي؟ نايل، تو هريو از ذهنت بيرون كرده بودي. تو، توي لعنتي، توي احمق، تو هميشه خوددرگيري داشتي و داري. درسته كه تصميم داشتي تا آخر عمر با هري باشي، ولي آخر عمر اون سر رسيد. نايل، اون تموم شده. ميفهمي؟ تموم شده. تمركزتو روي زندگي در جريان خودت بذار. زندگي تو ادامهداره. شما هيچكدوم به زندگي بعد از مرگ اعتقاد نداشتين. و اين يعني عذاب وجدان الان تو بيمعنيترين كار ممكنه. چرا نميخواي بفهمي؟ چرااااااا؟!»
نايل، در تمام مدتي كه اسكلت داشت با صداي هري براش اين سخنراني رو ايراد ميكرد، با چهرهي بيروحي، بهش زل زده بود. وقتي حرفاش تموم شد، از جا بلند شد: «حرفاتو شنيدم. همين الان بيدارم كن.» اسكلت بهش زل زد. از چهرهِ يه اسكلت نميشه فهميد كه چه احساسي داره. ولي اون اسكلت ناخودآگاه مغز خود نايل بود. پس نايل ميتونست هالهي نگراني رو اطرافش حس كنه. جلو رفت و با اسكلت چشم تو چشم شد: «بهت-گفتم-همين-الان-بيدارم-كن.»
اسكلت دستاشو به نشانهي تسليم بالا برد و نايلو محكم روي كاناپهي پشت سرش هل داد. نايل با برخورد پشتش به كاناپه چشماشو بست و داد زد. بعد از چند لحظه كه نفسش بالا اومد چشماشو باز كرد. فضاي اطرافش تاريك بود و نميتونست بفهمه كجاست. ياد روياي احمقانش افتاد و پوزخند صداداري زد. سرشو محكم روي بالش كوبيد و به چهرهي مزخرف اون اسكلت فكر كرد و اين واقعيت كه صداي هريو داشت.
نفس عميقي كشيد و به گفتههاش فكر كرد. داشت درست ميگفت. چرا توي تمام اين يك سال ياد هري نيفتاده بود؟ از جا بلند شد. تصميمشو گرفته بود. كورمال كورمال راه افتاد تا به يه ديوار رسيد. دستشو روي ديوار كشيد و وقتي برجستگي دستگيرهي درو زير دستش حس كرد درو باز كرد. نور چشمهاشو ميزد. لويي كه هنوزم روي همون صندلي توي هال منتظر نايل نشسته بود از جا بلند شد و به سمت نايل اومد. موهاش توي صورتش ريخته بودن و قيافش جوري به هم ريخته بود كه انگار چند مايل دويده بود.
با نگاهي پر از سوال به نايل خيره شد. نايل مصمم بهش زل زد: «تصميممو گرفتم.»
و لويي ميتونست فقط با نگاه كردن به چشمهاي رفيق چندسالهش بفهمه چه تصميمي گرفته. نايل رو محكم بغل كرد، شونشو بوسيد و توي گوشش گفت: «من و شان بهت افتخار ميكنيم.» نايل لبخند زد. و اين بار لبخندش واقعي بود. «به شان زنگ بزن. بايد باهاش حرف بزنم و بابت اين مدت ازش عذرخواهي كنم.» لبخند لويي بزرگتر شد و نايل رو از آغوشش بيرون آورد: «همينه رفيق!» نايل خنديد: «قهوه يا چاي؟ راستي نه. قراره يه خبر خوشحالكننده به شان بدم. سو بايد چاي بريزم. ميدوني كه.. اون عاشق چايه؟» لويي خنديد. بعد از يك ماه دوباره برق چشماي نايل، زماني كه از شان حرف ميزد برگشته بود.
بهش زنگ ميزنم.
منم چاي دم ميكنم.
به هم نگاه كردن و دستاشونو بالا بردن و كف دستاشونو با خنده به هم كوبيدن.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من واقعا حرفی ندارم.
امضا طالب ✨