"Debt"

"Debt"

-AOI

نفس نفس زنان خود را پشت ستونی پنهان کرد تا از شر سربازی که درحال عبور از آن مکان بود راحت شود.

پس از عبور سرباز با تمام سرعت شروع به دویدن کرد،بعد از طی کردن مسافتی باز هم پشت ستونی پناه گرفت،درهمان حال چشمانش در گردش بودند تا مبادا گیر بی افتد.

البته میدانست که غیر ممکن است او قصر را مانند کف دستان خود میشناخت زیرا سالها بود که در آنجا به عنوان زیر دست مشغول بود،اما بازهم احتیاط شرط عقل است.

هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد به دلیل اینکه لعنت فقط دوروز تا تاج گزاری آن شاهزاده لعنتی مانده بود و آنها برای محافظت از تنها شاهزاده و وارث آن تاج و تخت تعداد سربازان را به شدت افزایش داده بودند و همه چیز بهم گره خورده بود؛خواهان مرگ شاهزاده ده برابر شده بود.

میدانست که دارد طناب دار را به گردن خود می آویزد اما چاره ای نداشت مجبور بود برای گذراندن زندگی خود آن پول را بگیرد و کار شاهزاده را تمام کند.

دم عمیقی گرفت و کلاه شنلش را جلوتر کشید،به آرامی و با احتیاط در حالی که حواسش به اطراف بود از پشت ستون بیرون آمد و قدمی برداشت که ناگهان از پشت دستی بر شانه اش نشست.

مطمئن بود که جریان خون در رگهایش متوقف شده است و حتی نمیتوانست نفس خود را بیرون دهد.

اگر کسی از افراد شاهزاده می فهمیدند که او برای قتل شاهزاده آمده است کارش تمام بود،اول فکر کرد که با تمام سرعت خود فرار کند و از آنجا دور شود اما میدانست با این کار همه چیز را بدتر خواهد کرد.

چشمانش را محکم برو روی هم فشرد و با خود گفت:من که همه جارو کاملا چک کرده بودم پس چطور امکان داره گیر افتاده باشم.

سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و اگر هرکسی که بود بتواند به اون دلیل قانع کننده ای بدهد.

با برگرداندن سرش و دیدن فرمانده ی بسیار باهوش شاهزاده، فرمانده "کیم تهیونگ" در دل به خود لعنتی فرستاد، مطمئن بود کارش تمام است.

کیم تهیونگ لعنتی اورا میشناخت و میدانست که زیر دست شاهزاده است زیرا چند بار باهم برخوردی داشتند و حتی اسم جانگکوک را هم میدانست،دیگر از این بهتر هم میشد؟! به معنای واقعی بدبخت شده بود.

با استرس شروع به صحبت کرد: ق-قربان شما اینجا چه کار میکنید؟

کیم تهیونگ با نیشخندی بر لبان خود به او نگاهی انداخت و گفت: من باید این سوال رو از تو بپرسم جئون جانگکوک،میشه بدونم توی قصر شاهزاده اونم این وقت شب دنبال چی میگردی؟!

رنگ از رخ پسر پرید وقتی آن فرمانده با آن لحن با او صحبت کرد و اسمش را گفت.

زبانی بر لبان خشک شده اش کشید:م-من... 

اما با کشیده شدن دستش حرفش نصفه ماند.

با برخورد پشتش به ستون و چسبیدن فرمانده کیم به او،به خود آمد و دهان باز کرد:چه اتفاقی...

اما با گذاشتن دستان مرد بر روی دهانش باز هم حرفش نصفه ماند.

فرمانده کیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:هیس اگه نمیخوای لو بری ساکت باش.

نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است،به حرفی که از دهان فرمانده در در آمده بود توجه کند یا دستان داغی ک بر روی لبانش بودند و بدنی که کاملا به او چسبیده بود.

با برداشته شدن دستان فرمانده نفس عمیقی کشید تا آشوب درون خود را آرام کند.

با صدای آن مرد نگاهش را به او داد: من دیدم که با خنجرت وارد قصر شدی و حدس اینکه برای چه کاری اومده بودی سخت نیست، پس خوب به من گوش کن، من همین الان تورو از دست سربازای شاهزاده نجات دادم در حالی که خیلی راحت میتونستم با دستای خودم تحویلت بدم، پس تو یه بدهکاری بزرگ به من داری!

میدانست که آن فرمانده زیرک دستش را خوانده است و اگر دروغ میگفت تنها کار را بدتر میکرد.

با صدایی لرزان گفت: ا-اما چرا جان من را نجات دادید قربان؟!من یه خیانتکارم!

با نزدیکتر شدن سر مرد نفس درون سینه اش حبس شد.

فرمانده با صدایی که شرارت در آن به خوبی قابل تشخیص بود بغل گوش های او زمزمه کرد: تو فکر کن ازت خوشم اومده "جئون جانگکوک" و بوسه ای بر لاله ی گوش پسر نهاد و نفس خود را زیر گوش او رها کرد.

قدمی به عقب برداشت و از پسر فاصله گرفت،نگاهی به او که چشمان خود را بسته بود انداخت و گفت: فردا شب تو اتاقم منتظر پرداخت کردن "بدهی ای" که به من داری هستم.


For:my soulmate

Report Page