Death

Death

MOBINA


نگاه بی حسش رو به دیوار سیاه شده ی رو به روش دوخت و نفس بی جونی کشید. اخرین لحظات زندگیش بود ولی چرا دیگه از مردن نمیترسید؟ چرا اون ترسی که وقتی تو دادگاه حکم اعدامش رو دادن دیگه وجود نداشت؟ 

+حسش میکنم! 

صدای جونگ کوک باعث شد نگاهش رو از دیوار به چهره ی پر استرس جونگ کوک بده. لبهاشون خشکیده و بی روح بنظر میرسید اما فقط خودشون میدونستن که چه اشوبی تو دلشونه. 

+ما میمیریم تهیونگ... تو حسش نمیکنی؟ 

پسر بزرگتر لبخند بی جونی در جواب جونگ کوک زد و سعی کرد با لیس زدن لبهاش اون دو تیکه گوشت سفت و خشک شده رو تر کنه. 

-براش ناراحت نیستم... ما همین الانشم زندگی نمیکنیم کوک... بهش به چشم ازادی نگاه کن. 

پسر کوچیکتر که انگار با شنیدن حرف های تهیونگ دوباره به گریه افتاده بود، فاصلش با تهیونگ رو با چهار دست و پا راه رفتن تو اون سلول تاریک طی کرد و بین پاهای تهیونگ قرار گرفت. 

+حداقل میتونستیم تو اغوش هم شبمون رو صبح کنیم.

دست هاش رو روی شونه های پسر گذاشت و لبهای خشکش رو به لبهای تهیونگ رسوند. تهیونگ لرزش لبهای جونگ کوک و بعد، طعم شوری که متعلق به اشک های پسر بود رو حس کرد اما کاری از دستش برنمیومد. اونها فاصله ای تا مرگ نداشتن و هیچ چیز باعث نمیشد حکم دادگاه تغییر کنه. 

-تو نباید گریه کنی... ما قرار نیست از هم جدا بشیم... روح های ما هرگز همدیگه رو ترک نمیکنن. 

+نمیخوام بمیرم... 

-هیسسس... 

تهیونگ پسرکش رو به اغوش کشید و بوسه ای روی موهاش نشوند. 

-ما فقط قراره به اخر جمله یه نقطه اضافه کنیم... جمله های بعدی هنوز تو راهن.

هق هق های جونگ کوک بیشتر از هرچیزی تهیونگ رو عذاب میداد اما نمیتونست از پسر بخواد که اشک نریزه. اون دو خیلی برای مردن جوون بودن و خب... این خیلی ازار دهنده بود. 

حلقه ی دیت هاس دور جونگ کوک رو محکم تر کرد سرس رو به سینش فشرد. 

-هیچوقت فراموشت نمیکنم... بهم قول بده که تو ام همین کار و میکنی. 

پسر خودش رو بیشتر به سینه ی تهیونگ چسبوند و همزمان که ضربانهای تند قلب تهیونگ رو میشمرد جواب داد:

+هیچوقت فراموشت نمیکنم.

Report Page