Dead

Dead

#purple

_یونگی...


تهیونگ با صدای شلیک گلوله فریاد زد....


چند قدم اون ور تر یونگی عزیزش روی زمین در حالیکه خون از شکمش میرفت افتاده بود.


تهیونگ تقلا کرد تا بتونه خودشو از چنگال اون طناب ها نجات بده اما فایده ای نداشت...


پسر روبه روش خنده ی بلندی سر داد و گفت:

_اون یه مزاحم عوضی بود که حالا دیگه نیست...اون زیادی حرف میزد.


تهیونگ فریادی کشید و گفت:

_خفه شو آشغال...اون دهن فاکیتو ببند..


اشکاش از گوشه ی چشماش سرازیر شدن.


_خواهش میکنم ببرش بیمارستان...


تهیونگ با عجز گفت.

پسر با پوزخند گفت:

_نباید تو کارهای من دخالت میکردی...چه پلیس مزخرفی هستی...اگه میزاشتی اون محموله رو جا به جا کنم این اتفاق برای یونگی عزیزت نمی افتاد...حالا ببین به کجا رسیدی...


تهیونگ فریاد کشید:

_فاک بهت عوضی...


پسر خنده ای کرد و گفت:

_تو و نامجون تمام نقشه های منو به باد دادین...

من فقط میخواستم با اون کشتی بچه ها رو ببرم ولی فضولی کردن تو کار رو خراب کرد...


تهیونگ گفت:

_عوضی تو داشتی قاچاق انسان میکردی و اون بچها را با خودت میبردی...

تویه موش کثیفی...


پسر فریاد زد:

_دهنتو ببند دیگه داری حوصله ی منو سرمیبری...ده سال تو اون زندان کوفتی نقشه ی قتلتو میکشیدم...دنبال نقطه ضعفت بودم..


نگاهی به یونگی انداخت و ادامه داد:

_که موفق شدم نقطه ضعفتو پیدا کنم...

یونگی بدبخت...


تهیونگ درحالیکه اشک میریخت برای بار چندم فریاد زد:

_خفه شو عوضی...اگه این طنابارو باز کنی نشونت میدم آشغال...


پسر روبه روش تا خواست حرفی بزنه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد...


اون پسر دستپاچه سمت تهیونگ رفت و اسلحشو بالا آورد...


باصدای بلند فریاد زد:

_اگه یونگی بمیره پس توهم باید بمیری..من بالاخره دارم به آرزوم میرسم...تو مسبب تمام بدبختیای منی...



یونگی ناله ای کرد و گفت:

_تهیو..نگ..


پسر گلوله ای هم به شکم تهیونگ شلیک کرد...


نامجون صدای شلیک گلوله رو که شنید 

به افرادش دستور داد تا سریعا وارد اون سوله متروکه بشن....


صدای شلیک گلوله افراد نامجون بلند شده بود و اون پسر داشت فرار میکرد..


تهیونگ دیگه نه چیزی دید و نه چیزی شنید....



••••••••••••••••••••••••••••••••••••



چشماش تار میدیدن و صدا خوب به گوشش نمیرسید...

چند بار پلک زد...


زنی که اونجا بود فریاد زد:آقای دکتر...بیمار به هوش اومدن...


سرش حسابی درد میکرد..کلی سرم بهش وصل بود..


نگاهی به اطراف انداخت چیزی یادش نمیومد...


دکتر اومد بالای سرش و گفت:

_علائم حیاتیشو چک کنین..


پرستار کناری گفت:همه چی نرماله..


دکتر ادامه داد:

_خوبه مراقبش باشین..


نامجون وارد اتاق شد و روبه تهیونگ گفت:

_هی پسر خوبی؟؟


تهیونگ گفت:آ..آره...


تازه داشت یاد یونگی میوفتاد..

باعجله به نامجون گفت:_یو..یونگی..اون..کجا..ست؟؟


نامجون گفت:

_لطفا آروم باش..


تهیونگ با نگرانی گفت:

_نامجون؟؟


_اون..اون مرده..یونگی دیگه اینجا نیست...


تهیونگ خنده ی ضعیفی کرد و گفت:

_مسخره...با..بازی درنیار...


قطره اشکی ازگوشه چشم نامجون سرازیر شد..


تهیونگ شوکه به نامجون نگاه کرد و گفت:

_یونگی حالش خوبه چرا داری گریه میکنی؟؟


نامجون روشو برگردوند کرد...

صدای گریش میومد...


تهیونگ فریاد زد:

_بهت گفتم حالش خوبه لعنتی چرا داری گریه میکنی؟؟؟مگه با تو نیستم نامجون.....


همه ی سرم های وصل شده به خودشو کند و از تخت بیرون اومد...


نامجون عاجز روی زمین نشسته بود و گریه میکرد...


تهیونگ توی سالن بیمارستان داد زد:_دکتر..دکتر...یونگی کجاست؟؟


اشکاش بی اختیار جاری شدن 

تهیونگ فریاد میزد و گریه میکرد..


پرستار ها اومدن و با زور بردنش توی تخت بهش آرام بخش تزریق کردن اما تهیونگ هنوز گریه میکرد..

چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟


یونگی عزیزش بخاطر حماقتش مرده بود...

اون دیگه پیشش نبود که بتونه در آغوش بگیرتش،باهاش حرف بزنه و دوباره طعم اون لبای سرخشو بچشه...


اره یونگی دیگه نبود...

Report Page