Dead࿐

Dead࿐

@webtoon_vkook

بی‌صدا توی خیابونا قدم برمیداشت. از اینکه خوابای عجیب غریبش دست از سرش برنمیدارن خسته بود. توی ذهنش افکارشو میکشت و بدون هیچ واکنشی راهشو ادامه میداد.

_بیخیالش جانگکوک فقط ذهنتو درگیر میکنی.

توی کوچه خلوتی پیچید و بدون توجه به اطرافش وارد مغازه شد و نگاهش رو به بسته‌های سوشی داد.

اون پسری که توی خوابش دیده بود... سوشی دوست داشت!

_ خیلی عجیبه که الان بخوام... به این فکر کنم ولی...

سریع بسته سوشی رو برداشت و روی پیشخان گذاشت. استرسی که بهش وارد میشد گلوشو چنگ میزد و تیک عصبیش شروع کرده بود به خودنمایی.

_ ببخشید... میشه این رو حساب کنید؟ یکم سریعتر...

ناخودآگاه مشتش رو روی میز کوبید و با دردی که توی بدنش پیچید سعی کرد خودش رو مهار کنه. سرش رو پایین انداخته بود تا نگاهای فروشنده ازارش ندن.

_ جانگکوک... عوضی... زود باش!

تن صدای استرسیش بالا میگرفت و باعث میشد راه تنفسیش مسدود شه.

ولی... سایهای که روی بدنش افتاد ساکتش کرد. بوی خوب غریبه کناریش باعث میشد جانگکوک کنجکاو تر شه. اما تیک عصبیش دیگه از کنترل خارج شده بود و اینو میشد از مشتی که روی بازوی غریبه فرود اومد فهمید!

_مـ... متاسفم... دست خودم... نـ... نیست.

سریع سرش رو بالا اورد و با دیدن پسر روبروش خشکش زد. دستاش منجمد شدن! حس میکرد الانه که زمین پاهاشو ببلعه...

+ موردی نداره... دفعه بعد حواستو جمع کن

با اتمام حرفش نگاهش رو به بسته سوشی روی میز داد و چشماش درخشید. بسته رو داخل کیسه کرد و جلوی فروشنده گرفت.

+ اینو میبرم.

با مشت دیگه‌ای که به بازوش خورد حرصی سمت پسر مو لختی که کنارش مثل بید میلرزید برگشت و یقش رو گرفت.

+ ببینم مشکلت چیه؟

چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ اون دستای لرزونی که روی دستاش نشستن و حالا اون سرمایی که پوست گرم تهیونگ رو لمس میکرد باعث میشد اعصابش بیشتر بهم بریزه!

_من... تورو... توی... تهیونگ...

نگاهشو به صورت پر بهت تهیونگ دوخت و دستشو بیشتر فشار داد که با ول شدنش روی زمین افتاد. نفساش تازه داشتن به حالت عادی برمیگشتن و هق ارومی زد...

+ وسایل بنجلت ارزونی خودت! از یجا دیگه میخرم.

و تنها چیزی که موند صدای قدمای محکمش روی زمین چوبی فروشگاه بود و بعدم صدای کوبیده شدن در.

_متاسفم... من بسته سوشی رو میبرم...

پول رو روی میز گذاشت و هق ارومی زد و دوباره مشتش رو روی میز کوبید. حتی نمیخواست توی صورت فروشنده نگاه کنه تا شاید خبری از حس عصبانیت نباشه!

_ مـ... ممنونم.

سریع کیسه‌ای که بسته سوشی توش بود رو برداشت و با دو از مغازه خارج شد. هق دیگه‌ای بخاطره تیک عصبیش زد و محکم توی قفسه سینش کوبید.

_ قـ... قرصام...

دستش رو توی جیبش کرد و جعبه کوچیک قرصو دراورد و بدون اب یکیشو توی دهنش گذاشت و قورتش داد.

_خـ... خواهش میکنم...

ناخودآگاه ضربه دیگه‌ای به سینش زد و شروع به راه رفتن کرد. همون پسری بود که توی خوابش دیده بود... همون پسری که سوشی دوست داشت!

_خـ… خورشید داره غروب میکنه...

قدم‌هاشو سمت پارک کج کرد و مشتاش آروم‌تر به سینش برخورد میکردن. انگار قرص برای بار هزارم داشت اثر میکرد.

بسته سوشی رو بالا گرفت و بی صدا تکونش داد. بنظر تازه میومدن... شاید میتونست تو تنهاییاش چند تا ازش بخوره.

_خیله خب... یه نقطه... کور

قدم‌هاشو سریع‌تر کرد و وارد پارک شد. اینجا بهترین جای عمرش بود... بی‌صدا و آروم! هیچوقت حتی یه آدم رو توی این پارک ندیده بود!

_ بهتره روی چمنا بشینم...

سرش رو سمت چمنای خشکی که اطرافش بود کج کرد و بی حرف روشون نشست و بسته سوشی رو جلوی پاش گذاشت. باید فکرش رو آزاد میکرد و یکم از سوشیش لذت میبرد...

_خیله خب... حالا با چی... رول سوشیو... قطعه قطعه کنم...؟!

سرش رو کمی کج کرد و با چاقویی که کنار سرش وایساد لبخند بزرگی زد. چاقو رو از توی دستای گرم غریبه بیرون کشید و شروع به قطعه قطعه کردن سوشی کرد.

+ خواهش میکنم!

اون صدای آشنا... دوباره؟

سریع سمت صدای تهیونگ برگشت و با دیدن چشمای به خون نشستنش عقبکی رفت.

_ب... ببخشید...

سریع چاقو رو برداشت و سمت تهیونگ گرفت. از طرفی دلش میخواست تهیونگ رو بار ها و بار ها ببینه و از طرفی دلش میخواست تهیونگ قاتل نباشه!

+ اسممو از کجا میدونستی؟

چاقو رو روی هوا گرفت و روی سیبک گلوی جانگکوک گذاشت. چطور باید نشون میداد که از دخالت تو کاراش بدش میومد؟

_توی... خوابم... دیدمت...

یه تیکه از سوشی برداشت و اروم سمت تهیونگ گرفت و با صدای لرزون گفت:«سوشی دوست داری مگه نه؟»

به صورت پر تمسخر تهیونگ خیره شد و دستش رو پایین اورد. از این جو لعنتی خوشش نمیومد... دلش میخواست زودتر فرار کنه!

+مسخرم کردی؟ اَبله؟

محکم با پا توی شونه جانگکوک کوبید و چاقو رو سمت چشمش گرفت که باعث هق زدن جانگکوک شد. باید میکشتش وگرنه دیگه هیچوقت نمیتونست عادی زندگی کنه!

_من... تورو توی خوابم دیدم... باور کن!

محکم پای تهیونگ رو گرفت و سعی کرد به عقب هولش بده. دردی که توی شونش میپیچد قابل وصف نبود و باعث میشد اشکاش گونه‌هاشو خیس کنن!

+ داری میگی منو توی خوابت دیدی؟ من اونقدر ابلهم؟

سعی کرد بغض تو صداشو مخفی کنه... برای اعتبار خانوادش مجبور به کشتن چند نفر شده بود! ولی دیگه دیر بود... خانوادش مرده بودن و دستاش با خون رنگین شده بود!

_ من دیدم... تو یکیو کشتی...!

فشار دستشو روی پای تهیونگ کم کرد و هق دیگه‌ای زد. شایدم اشتباه فکر میکرد! شاید اون چیزی که دیده بود درست نبود! فقط... کنار یه جنازه درحال گریه کردن بود...

_ولی... نه... کنار یه جنازه نشسته بودی... گریه میکردی...

با صدای داد تهیونگ چشماشو بست و فشاری که روی شونش بیشتر میشد دلیل هق زدناش بود. گیر یه قاتل افتاده بود، نه؟

+داری از خودت درمیاری... بگو چی دیدی... تعقیبم میکنی؟

پاشو از روی شونه جانگکوک برداشت و از یقه گرفت و بلندش کرد. باید میکشتش... مطمئن بود که مچشو گرفته بود و تا حالا به پلیسا خبر داده!

_من توی خوابم دیدمت... میخوای باور کن... میخوای نکن... فقط ولم کن تا برم!

محکم مشتاشو توی شونه تهیونگ کوبید و نفس نفس زد. دوباره اون تیک عصبی... حتی شاید شدید ترش!

+فقط باید کارتو تموم کنم... پس انقدر وول نخور!

با مشتی که توی صورت تهیونگ فرود اومد یقه جانگکوک شل شد و روی زمین افتاد

مستحقشون بود... نبود؟

_اون پروانه‌ها...نمیخواستی لمسشون کنی؟

نگاهشو به صورت پر از بهت تهیونگ داد و بزور روی پاهاش وایساد...

نباید میزاشت اینطوری تموم شه...

سریع سمتش رفت و لبشو نرم روی لب تهیونگ گذاشت...


.

.

.


_اگر... اگر دوباره نبینمت چی تهیونگ...؟ من نمیخوام از دستت بدم!

صدای هق هقش توی محوطه قصر پیچیده بود و باعث میشد تا تمام تنش بلرزه!

+قول میدم جانگکوک... خودم میام سراغت... یه روزی... قرار نیست همو از دست بدیم!

جانگکوکو توی بغلش گرفت و چونش رو بالا داد و انگشت اشارشو سمت پروانه‌هایی که حالا در حال پرواز بودن گرفت.

+میخوام با تو اینارو لمس کنم جانگکوک... ولی الان نمیتونم... این یه خواب بیشتر نیست... ولی قول میدم وقتی... اومدم پیشت... از طلوع تا غروب خورشید با همیم!


.

.

.


با حس سوزش و درد توی پهلوش سرش رو عقب برد و به چاقوی خونی زل زد.

_آخرم... منو یادت نیومد... هاع...؟

روی زانوهاش فرود اومد و دستشو روی زخمش گذاشت. اشکاش اروم روی گونه‌هاش میریختن.

+تو... هنوزم منو احمق فرض میکنی... ولی من زرنگ‌تر از این حرفام!

با کشیده شدن یقش جلو، هنگ به لبای خونی جانگکوک چشم دوخت. صدای پر بغضش نشونی از این بود که نمیتونست حرفایی که دوست داره رو بزنه!

_فقط... پروانه ها رو فراموش نکن باشه؟

بی‌صدا خودش رو توی بغل تهیونگ انداخت و چشماشو بست.

باید میدونست اینجوری میشد ولی... این همون بوی خوش دارچین و شکلات بود... همون گرمایی که پوست سردشو نوازش میکرد و همون چشمای براق و موهای فری که توی صورتش ریخته شده!

+ چی میگی الان یکی میبینه... از روم بلند شو!

چاقو رو توی دستای جانگکوک گذاشت و چند بار فشارش داد.

باید بغضش رو مهار میکرد... اون فقط یه مهره سوخته بود! اما چرا... دلش میخواست پروانه هارو با اون ببینه...؟

+هویی بچه... بیداری؟

محکم شونه جانگکوک رو گرفت و تکونش داد. نباید میمرد... یه قتل دیگه... بدون حتی یکم فکر!

+هویی بچه... بهتره بلند شی وگرنه...

وگرنه... چی؟

با یه مرده حرف زدن، خودش کافی نبود؟

نگاهش روی سوشیا موند...

حالا فهمیده بود... محکوم به مرگه ولی باید زنده میموند...!

+ متاسفم...

آروم جسم بی‌جون جانگکوک رو روی زمین گذاشت و لبای سردشو بوسید. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و چاقو رو توی دستش گرفت.

+شاید... عاشقت نبودم ولی... بیا توی دنیای دیگه برای هم بهترین باشیم!

گوشیشو درآورد و شماره رو با دستای لرزون گرفت. باید میرفت! این اخر داستانش بود!

+الو... میخواستم یه مورد قتل رو گزارش کنم.

Report Page