de

de

تبلیغات

🌸♨️دختر حاج آقا♨️🌸 #قسمت_چهارم اصلا به خودش نگرفت.هدفون رو دوباره برداشت و گذاشت روی گوشهاشو به بالا و پایین کردن وزنه های سنگین و گرفتن نفسهای عمیق ادامه داد....! خیلی از دستش حرص خوردم!اما مگه میشد چیزی به پسر برادر آقای جباری زد و یه بهونه برای اخراج دستش داد! بخاطرحرفاش یه حسی بدی بهم دست داده بود.انگار دیگه از خودم خوشم نمیومد! تی رو برداشتم و چند بار تو سطل آب بالا و پایینش کردمو با وجود اینکه اصلا میل و رغبتی برام نمونده بود اما کسل و خسته شروع به برق انداختن زمین کردم! دو ساعت بعد، وقتی کف زمین رو تمیز کردمو همه ی وسیله هارو دستمال کشیدم، برای آخرین بار یه نگاه به آمین، پسر برادر آقای جباری انداختم و از سالن بیرون رفتم. بقیه ی خدماتی ها لباس پوشیده بودنو یکی یکی داشتن سمت در میرفتن! پسند خانم اومد سمتمو با همون لحن همیشه طلبکار گفت: -همه جارو تمیز کردی؟؟؟ قری به گردنم دادمو گفتم: -بله! -گربه شور نکرده باشی؟! -نه نه! چقدر گیر میدی پسند خانم! تمیز کردم دیگه! برو از اون غول بیابونی که چپیده اون تو بپرس! لب پایینیشو زبر دندوناش گرفت و گفت: -هیش بابا! چه پررویی تو ! حالا خوبه بهت گفته بودم آقا آمین پسر برادر آقای جباری...قراره مربی بدنسازی همینجا۰ بشه پس بلبل زبونی نکن! حالا هم برو شال و کلاه کن بزن بیرون سلطان میخواد درای باشگاه رو باز کنیم...درضمن! یه حموم بری و سه فصل مسواک هم بزنی بد چیزی نیستاااا...بوی گند سیرت همه جا رو برداشتم! کاش اصل نفس نکشی! پیف پیف! نفسم رو تو سینه حبسم کردمو بعد از رفتن پسند خانم با حرص بیرون فرستادمو دستمو روی دلم گذاشتم...شیشه سیر کار دستم داده بود! اوخ اوخ کنان سمت رختکن رفتم.... ➖قبل از اینکه دستم سمت دکمه اف اف بره، ایمان پسر صاحبخونه درو به روم باز کرد و مثل همیشه بایه نگاه تحقیر آمیز به سرتاپام گفت: -به به! گربه ی ولگرد به خانه برگشت! بیرون خوش گذشت دختر حاج اقا!!!؟ و بعد هم همونطور که دونه های قهوه ای تسبیح که بیشتر جنبه تزئیناتی داشت رو دونه دونه رد میکرد، جوری که حتی لباسش به لباسم برخورد نکنه بدون گرفتن جواب سوالش، از کنارم رد شد و رفت! جوابی بهش ندادم چون دیگه یه جورایی هم به تیکه و طعنه هاش عادت کرده بودم و هم خستگی کار رمقی برام نگذاشته بود. شالمو دادم جلو و با کش دادن مانتوم سمت در ورودی ساختمون رفتم.بازهم قبل اینکه دستم سمت دستگیره بره و بازش کنم شیما لنگه ی چوبی درو باز کرد و گفت: -هووووووف! بالاخره اومدی!؟؟ دیگه دشاتم از فضولی می مردم! و بعد ولوم صداشو خیلی خیلی پایین اورد و گفت: -گوشیم شارژ نداشت..حتی قد یه تک زدن ! یلدا،خواهر ایمان بود ولی زمین تا آسمون باهاش فرق داشت.هر چقدر ایمان تلخ مزاج و نچسب و سختگیر بود همون اندازه یلدا شیرین و شیطون و بلا بود! یه گوشی اندروید سامسونگ داشت که حاصل جمع آوری یه عمر قایمکی پول کنار گذاشتن دور از چشم خانواده اللخصوص همین آقا ایمان بود و همیشه ی خدا هم بین دوتا سینه اش قایمش میکرد! دستمو گرفت و کنار خودش روی پله ها نشوندم و با دید زدن در واحدشون گفت: -خب چیشد؟؟؟ پرید؟ سرمو که تکون دادم با دهن بسته خندید و گفت: -دیدی گفتم سیر اثر میکنه! دیدم که میگم آخه! پسر دوست مامانم یادته؟؟ نمیدونی چقدر سمج بود.مگه ول میکرد اسکول...همین ترفند و به کار بردم بی برو برگشت زد زیر همه چیز! اصلا گوشم به حرفایی یلدا نبود...انگار داشتیم همزمان تو دو جهان مختلف سیر می کردیم.دستمو از زیر چونه ام برداشتمو گفتم: -یلدا ؟ بنظرت سینه های من خیلی کوچیکن!؟ موذیانه نگام کرد و گفت: -تا نبیینم نمیتونم نظر بدم که! با پهلوی همون کفش کثیفم زدم به ساق پاشو گفتم: -مزه نریز...فقط بگو خیلی کوچیکن آره؟ شالمو کنار زد و بعد از دید زدن بالا تنه ام گفت: -نه بابا! راضی کننده ان! با لحن تندی گفتم: -یلدا به جواب درست و حسابی بده...کوچیکن یا نه!؟ سرشو عقب برد و گفت: -والا اگه درسته قورتم نمیدی باید بگم نه خیلی بزرگن و نه خیلی کوچولو...متوسطن دیگ... با حسرت به سینه های یلدا که تو حصار بلوز بنفشش در حال ترکیدن بودن نگاه کردم و گفتم: -یلدا بنظر تو راهی واسه بزرگ کردن سینه هست!؟ خیلی سریع گفت: -آره! چرا که نه! -مثلا!؟ خندید و همونطور که با دستاش نحوه ی چنگ زدن و ورز دادن خمیرو نشون میداد گفت: -مثلا اینکه بدی ایمان یه فصل بمالشون...همچین دو سه بار که مثل خمیر چنگشون بزنه میشن 85...! با یلدا اونقدر صمیمی و رفیق بودم که پاهمو دراز کنم و بگم: -عمراااا ! آخه کی با داداش قرون وسطایی تو دوست میشه! عه عه عه! جناب سروان! جناب نچسب بیشتر بهش میخوره تا جناب سروان! یلدا دستاشو دور بازوهام حلقه کرد و گفت: -جون من اینجوری نگو....ایمان خیلی هم خوبه! نگاه به اخمها و سخت گیری هاش نکن.

Report Page