قرار
ساغر حسینیچهار دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه. چهار دقیقه و پنجاه و نه ثانیه. پنج دقیقه... با استرس به ساعتش نگاه میکرد و تند تند پاهایش را تکان میداد و با دستانش به روی میز ریتم گرفته بود و زیر لب ثانیه شماری میکرد و منتظر آمدن رها بود، دوست صمیمیاش. رها گفت تا پنج دقیقهی دیگر میآید ولی الان دقیقا ۷ دقیقه گذشته و رها هنوز هم نیامده. به یاد اساماس دیشب رها افتاد که از او خواست کمی زود تر به مدرسه بیاید و در مغازهی کنار مدرسه منتظرش بماند و صبح وقتی ساعت ۷:۱۵ دقیقه زود تر از همیشه آمد و وارد مغازهی آقای پارسا شد، رها را دید که منتظرش است، با دیدن رها شُکه شد، خیلی به خودش رسیده بود و تا او را دید با عجله به سمتش آمد و گفت:
- وای سلام! اومدی دریا! دستت درد نکنه فکر نمیکردم به حرفم گوش بدی
- سلام! چرا خودتو این ریختی کردی خنگه ؟ مدرسه که اینجوری بهت گیر میدن
- دریا یه لحظه حرف نزن تا توضیح بدم، ما الان نمیریم مدرسه! من...
و شروع کرد به تعریف ماجرا برای دریا! وقتی حرفهای رها تمام شد دریا خیلی عصبانی شد و ترسید.
- هی رها! هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ تو میخوای بری از یه پسر یهلاقبا که اصلا معلوم نیست چکارست شماره بگیری؟ خجالت بکش...
- وای دریا نمیدونی چقدر خوشگله که اصـ...
دریا پرید وسط حرفش و گفت:
- ساکت شو! من که باهات نمیآم، اگه بابام بفهمه میدونی چی میشه؟ اصلا اگه بابا خودت بفهمه چی؟ من میترسم نمیآم، میرم مدرسه تا تو بیای، عه! آیدا و فاطمهام اومدن! وایسا ببینم آیدا باهات میآد؟ منو فاطمهام تو حیاط مدرسه منتظرتون میمونیم!
- بچهها بیاید کارتون دارم!
آیدا: سلام خوبی؟ چکار داری؟
- سلام ممنون، ببین آیدا...
و شروع کرد به تعریف ماجرا
حالا آیدا با رها میری یا نه؟
آیدا: اره چرا نرم؟ شمام بیاید بابا...
- نه منو فاطمه تو حیاط یا اگه شد جلو در منتظرتون میمونیم! فقط زود بیایدا...
رها دست آیدا رو گرفت و همانطور که عقبعقب میرفتند گفت:
- باش ما تا پنج دقیقه دیگه اینجاییم! و رفتند...
و دریا فاطمه رفتند و جلوی در مدرسه ایستادند تا رها و آیدا بیایند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که خانم گودرزی، ناظم مدرسه، آمد و گفت: بچهها شما چرا اینجا ایستادین؟ زود باشین برین سر کلاستون ببینم. بدویید.
- چشم خانم داشتیم میومدیم .
***
و الان ۷ دقیقه گذشته و آنها هنوز نیامدهاند.
فاطمه را صدا زدم گفتم: وای فاطمه چرا نمیان؟ الانه که رضاتبار (دبیرورزش) بیاد. حالا خوبه ورزش داریم.
- اره خوب شد من نرفتم، خودت میدونی که اگه مامانم بفهمه چی میشه؟ وای فکرشم دوست ندارم، من برم آبخوری و بیام، نمیای تو؟
- نه برو زود بیا!
اه چرا اینا انقدر لفتش دادن پس چی شد؟ همینطور داشتم زیر لب غرغر میکردم که فاطمه با عجله پرید تو کلاس و اومد پیشم و گفت:
- وای دریا مامان رها اومده مدرسه، وای وای وای، حالا چکار کنیم؟
اینو که شنیدم زود رفتم تو راهرو و مامان رها رو دیدم که داره میاد سمتم، گفتم:
- سلام خاله! خوبید؟ هستی (خواهر رها) خوبه؟
- سلام! ممنون خوبه، تو مامانت خوبه؟ سلام برسون بهش، پس چطور شده که رها پیشت نیست؟ شما که همیشه با همین؟
(داشتم میمردم از استرس، هول کرده بودم بد جور، خوب شد نرفتم با رها، اصلا چرا مامانش الان اومده مدرسه؟ فکرمو به زبون آوردم و گفتم:
- رها رفته بوفه خوراکی بخره الان میاد، میگم خاله چرا اومدید مدرسه؟ مگه چند دقیقه بیشتره که رها را نمیبینید؟
- والا صبح خیلی به خودش رسید، گفتم مدرسه که اینجوری بهش گیر میدن ،اومدم ببینم اومده مدرسه یا نه؟ بوفهی حیاط رفته گفتی؟ بیا بریم ببینم. و دست منو گرفت و دنبال خودش کشوند. رفتیم بوفهی مدرسه، گفت: پس رها کو؟
- بوفهی مدرسه که نه! رفته بیرون در مغازه، الاناست که بیاد! تازه رفته!
- یعنی چی رفته بیرون مغازه؟ مگه مدرستون بوفه نیست؟
- چرا چرا! اون چیزی که رها میخواست بوفهی مدرسه نداشت رفت بیرون با دوستم بخرن، الان میان
- دریا اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ بعد من چه خاکی به سرم بریزم؟ تو میدونی کجا رفتن تو دوست صمیمیشی
-ای بابا خاله تو رو خدا یکم آروم باشید، الان برمیگردن جایی نرفتن که
- اصلا مگه این مدرسه خراب شده مدیر نداره که میذارن بچهها برن بیرون؟
اینو گفت و راه افتاد طرف دفتر، زود پریدم جلوش و گفتم
- عه خاله چرا میرید دفتر؟ الان میاد دیگه، بعدشم اون از مدرسه نرفته که
- پس از کجا رفت؟ الان من کجا برم؟ چه غلطی کنم؟ بذار اصلا زنگ بزنم به باباش بیاد. و گوشیشو در آورد
- خاله الکی عمو رو نگران نکنید، از سرکار پاشه بیاد پاک از کار و زندگیام میافته
- پس بیا بریم بیرون دنبالشون بگردیم.
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند، رفتیم چند تا کوچه اطراف رو گشتیم،
- کو؟ پس چرا نیستن؟
- حتما تا حالا برگشتن مدرسه، بیاید بریم ببینیم.
راستش خودمم نگران شده بودم، تا الان باید برمیگشتن، پس چیشد؟
- اره بیا برگردیم
- خاله رنگتون خیلی پریدهها، انقد نگران نباشید تو رو خدا، بیاید بریم اون ور خیابون مدرسه
- باش بریم
خاله بیتوجه به ماشینها به سرعت رفت وسط خیابون و نزدیک بود که بای ماشین برخورد کنه، سریع دستشو گرفتمو کشیدم اونطرف خیابون.
- عه خاله حواست کجاست نزدیک بود خودتو به کشتن بدی!
- دریا هنوز که برنگشتن، من برم دفتر
- میگم بذارید یه نگاه به بیرون کنم و بیام بعد برید دفتر
- باشه زود باش فقط.
- عه خاله دارن میان
رها و آیدا هرهر و کرکرکنان داشتن میاومدن و همزمان باهم ماجرا رو تعریف میکردن. من که متوجه نشدم چی میگن، خواستم بگم رها مامانت اومده، که مامان رها گفت:
- هیس! نگی من اینجاما
دیگه خیلی نزدیک شده بودند و تا از در وارد حیاط مدرسه شدند و مامانِ رها رو دیدند لبخند رو لبشون خشکید، مامان رهای سیلی به رها زد
- تا الان کدوم گوری بودی؟ ها؟
رها یک قدم عقب رفت، رنگش مثل گچ دیوار شده بود،
- ما ما...
- ساکت شو! آیدا تو بگو ببینم کجا بودید؟
- خاله اول با رها رفتیم در مغازه، بعد من یادم افتاد کتابم رو خونه جا گذاشتم، رفتیم کتابم رو آوردیم، برا همین دیر شد، ببخشید!
- رفتید خونتون؟ کو شماره تلفنتون رو بده ببینم!
- مامانم و بابام که سرکارن، آبجیم هم امروز شیفتشه بیمارستان، کسی خونه نبود، اینم کلیدم، میتونید بیاید ببینید...
وای چقد راحت دروغ میگه! حتی منم که میدونستم کجان باورم شد!
- خدا کنه همین که میگید باشه، وگرنه من میدونم و شما، رها تو هم ظهر اومدی خونه باهات کار دارم، خداحافظ...
و ما رو رها کرد و رفت.
رها: وای دریا مامانم چطور اومد؟ اون که هیچوقت از این عادتا نداشت
- بمیری هی! مگه من نگفتم زیادی به خودت رسیدی؟ تازهش هم مامانت میخواست تصادف کنه، اونوقت چه خاکی تو سرت میخواستی بریزی؟ ارزشش رو داشت؟ وای سه دیقه دیگه دبیر میاد، من که رفتم.
- دریا صبر کن،
دستشو کرد توی جیبش، یه کاغذ در آورد، مچالش کرد و انداخت توی سطل زباله.
با نگاهم دنبال فاطمه و آیدا گشتم که متوجه شدم خیلی وقته رفتن. من و رها هم هر کدوم توی فکر راه کلاس رو در پیش گرفتیم.