Date

Date

Nia , @rainbow_bts

_دکترضربان قلبش به شدت افت کرده!

=به شوک الکتریکی نیاز داریم...

*دکتر دیگه فایده نداره..

دکتر که تا اون لحظه از سر و صدای اطرافش رنج میبرد دنبال راهی برای ساکت کردنشون میگشت کنترل دهنش رو از دست داد و هین بررسی بدن بیمار داد زد

-اون با بیمار های دیگه هیچ فرقی نمیکنه!نیاز به هیچ وسیله ای نیست.فقط به سکوت احتیاج دارم.

و بدون توجه به پرستار های کنارش که قانع شده بودن دست کش هاشو در اورد و به سمت شیراب رفت و دوباره لب به سخن باز کزد:

-اصلا همه این موضوع ها به کنار به اون دختری که ساعت ها کنار این در به حال اینکه شاید خبر خوشی از برادرش بشنوه نشسته و به جای بوسه های برادرش روی لپهاش اشکها اسیرش کرده؟

تکونی به دست های خیسش داد و شیر رو بست و به صدای عادی شدن ضربان قلب گوش سپرد و لبخندی از رضایت روی لبهاش نشست

-این عمل هم به خوبی تموم شد..میتونید وسایل رو جمع کنید.

کارکنا با حرف دکتر شروع به جمع کردن وسایل کردنو قبل از اینکه چیزی به زبون بیارن دکتر از محوطه تاریک اتاق عمل بیرون اومد و به امید اینکه بتونه حرف دلگرم کننده ای به دختر پشت در بزنه در رو باز کرد و صحنه ای رو که منتظر بود دید

+اخ..بالاخره اومدین..حالش چطوره؟عمل چطور پیش رفت؟

بر خلاف تصورش سوالی بدون نگرانی و ترسی شنید و اماخوشحال شد و جواب داد:

-خدا رو شکر عمل به خوبی پیش رفت.فقط دو روز داخل بخش باید بمونه تا از نظر سلامتیش مطمعن بشیم.

دختر بدون حرفی لبخندی زد و با تعظیمی از بیمارستان بیرون رفت...دکتر روی صندلی کنارش نشست و به خواهر بیمار فکر کرد...عجیب بود..چرا چند ساعتی نشده ذهنش از این دختر بیرون نمیرفت؟

-اووف البته که عشق نیست..چون منکه به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم.

=اما باید داشته باشین

دکتر که متوجه حضور یکی از پرستار ها کنارش شده بود با اخم گفت

-بزرگتر بهت یاد نداده چیزی که بهت مربوط نیست نباید توش دخالت کنی؟

پرستار با پوزخند کنار دکتر نشست و با حالت جدی ای گفت:

=دکتر کیم!میشه برای یه بار هم که شده جدی باشین و موضوع دیگه ای رو وسط نکشین؟

دکتر خواست جمله ای به زبون بیاره که پرستار مانعش شد:

=دکتر کیم..دلو به دریا بزنو یه بار طعم عشقو بچش!

-باشه قانعم کردی

و زد زیر خنده..از عشق چیزی سر در نمیوورد و شاید بخاطر همین بود که حالتشو وقتی که با اون دخترروبرو میشد درک نمیکرد.

...........................................................دوروزبعد.............................................................................

+سلام ببخشید..یانگ تهمین توی کدوم بخشه؟امروز میتونم ببرمش دیگه؟

کارکنی که پشت شیشه مشغول بررسی اسم برادرش بود گفت:

_عا...بله امروز وقت ترخیصشه.اتاق 18 طبقه دو انتهای رارو سمت چپ.

+خیلی خیلی ممنونم..

بلافاصله بعد از تعظیم به سمت اتاق تهمین حرکت کرد...از شوق اینکه میخواست بعد از دو روز برادرش رو ببینه کنترل راه رفتن از دستش خارج بود و از طرفی باید از دکترش تشکرویره ای میکرد چون این عمل به شدت سخت و غیر ممکن بوده...

به در اتاق رسید و نفس عمیقی کشید و دستگیره در رو به پایین هل داد و با برادرش که مشغول صحبت با دکتر کیم بود دید..سریع به اون محل پا گزاشت و شروع به سلام و احوال پرسی کرد..

بعد از نیم ساعت که تمام نکاتی که باید برای سلامتی تهمین تامین میکرد و انجام بده و با لبخند های قشنگ از اتاق بیرون اومدن.

تهمین روی ویلچر همراه با کتاب رمان سبز رنگ منتظر رفتن و دختر منتظر موقیعتی برای ابراز همدردی با اون...اما چیزی مهمتر هست.

+اخ...تهمین..من باید یه چیزی از دکترت بپرسم و بیام کمی صبر کن..

باشه ای گفت و دختر دوباره وارد اتاق شد و بعد از عذر خواهی گفت:

+من نمیدونم چطوری این کار فوق العاده شمارو جبرانش کنم...ایده های مختلفی به ذهنم اومد اما خب اخر سر به این نتیجه رسیدم که خودتون هر جور دوست دارید جبران بشه...

-اخ..نه این چه حرفیه نیاز به جبران نیست..

+میدونین من ادم سمجی ام نمیتونین از زیر این در برین!

-واقعا احتیاج به جبران نیست همین که خوشحال کنار هم هستین برای من نوعی ارامشه

+واقعا از این برخورد صداقتمندانتون خوشم میاد بازم ممنون..سپاس گزارم..

و به طرف در روانه شد تا از بیمارستان بیرون بره...دستگیره در رو گرفت و خواست به پایین بکشه که حرف دکتر مانعش شد..

-عا..خانمِ

دختر سرش رو برگردوند و گفت:

+ا/ت هستم.

-بله خانم ا/ت..حالا که واقعا اسرار دارین ازتون یه خواهش دارم.

+بله با کمال مبل قبول میکنم.

با اینکه استرس زیادی برای به زبون اوردن این سوال داشت اما گفت:

-مایل هستید تا اخر عمر مال من بشین؟

Report Page