Date
@TAEKOOK_FAMILYخیره به فضای بیرون از پنجره ی اتوبوس به جاده نگاه می کرد..
می خواست هر چه سریع تر برسه.. فاک بهش چرا ایستگاه لعنتی نمی رسید..
گوشی رو از تو جیب ش خارج کرد، ولوم آهنگ رو کمتر کرد و رفت تو لیست مخاطبینش. روی اسم تهیونگ رو لمس کرده براش پیامی نوشت و ارسال کرد:
"بیست دقیقه دیگه اونجام"
با لرزش گوشیش نگاهی بهش انداخت و با لبخند دوباره به خیابون خیره شد.
"باشه عزیزم💜"
***
مدتی می شد که رسیده بود..
گوشه ای از تخت نشسته بود و داشت به گوشیش نگاه می کرد که تهیونگ اومد و پشت بهش تکیه داد و نشست.
سرش رو بیشتر خم کرد و چشماشو بست... حس خوبی داشت که باعث شد کمی مکث کنه...
اما با بلند شدن جونگکوک از پشت به تخت افتاد و رفتن پسر به بیرون رو تماشا کرد...
دستش رو دراز کرد و سیگاری برداشت و با فندک روشن کرد...
دودش رو به بیرون فوت کرد و صدای دوربین باعث شد سرش رو خم کنه و جونگکوک رو با یه دوربین تو دستش ببینه.
سمتش رفت و روبروش ایستاد..
خم شد و نزدیک ترین حالت بهش ایستاد..
دلش بوسه می خواست.. "پس چرا فقط نمی بوسید؟"
از خودش پرسید..
قبل از هر چیزی دست های پسر دور گردنش حلقه شدن و کاملا بهش چسبید.
کمرش رو چسبید که صدای معده ی پسر تو آغوشش رو شنید..
خندید و تو گوشش گفت:
+گشنته!
بیشتر بهش چسبید.. و هوم خفه ای از توی گلوش بیرون داد.
+پس بریم بیرون...
-اون هودی ستی که خریدیمو بپوش
با خنده گفت:
+اوکی..بزن بریم
خانم هان نگاهشو از مانیتور گرفت و به مشتری های تازه وارد داد..
دونفر که یکی شون تهیونگ بود و می شناختش..
به لباس کاپلی شون نگاهی کرد..
خیلی سوییت بودن.. کاغذ رنگی ها و قلب های صورتی تو قلبش به اهتزاز در اومدن..
×سلام خوش اومدین..
تهیونگ لبخندی دندون نما به اون زن مهربون زد و سفارش دادن..
×نوشیدنی؟
نگاهی به هم انداختن و با ذوق نوشیدنی مورد علاقه اونیکی رو گفتن..
هان لبخندی به شیرینی شون زد و سفارشاتشون رو ثبت کرد.
∵ ∴ ∵ ∴ ∵
•︴#Date
•︴#SUga 🍊
cнαɴɴel
@Taekook_family