Date!

Date!

LEO, @straykidsis

عینکش رو تنظیم کرد و دستش رو روی میز گذاشت. کمی به سمت کامپیوتر خم شد و با دقت نگاهی به لیست اسامی کسانی که کمیک یا کتاب هارو امانتی می گرفتن، انداخت.

دستش رو روی صفحه کیبورد گذاشت و با فشردن چند دکمه سرش رو بالا آورد.

- تاریخ تحویل رو کی بزارم؟

- تا فردا شب بهت تحویل می‌دم.

هیونجین سری تکون داد و توی جدول تاریخ رو وارد کرد.

- جدیدا زیاد کمیک می بری یانگ... به درس هات می رسی؟

با این حرف هیونجین اخمی روی پیشونی پسرک نقش بست، اولین دلیلش این بود که همیشه بدش می اومد دوست صمیمیش توی محل کارش جوری باهاش رفتار می کنه انگار نسبتی باهم ندارن، دومین دلیلش هم این بود که رفتارش جوری بود که انگار با یک بچه طرفه و این اعصاب یانگ جونگین رو بهم می‌ریخت!

با حالت سردی کتاب ها رو از روی میز برداشت توی کیفش گذاشت. بعد اینکه کیف رو روی شونه هاش تنظیم کرد، تکونی به سرش داد و در ادامه این حرکتش موهاش به یک طرف ریخته شد.

- چند روز دیگه دارم فارغ‌التحصیل می‌شم... بخاطر همین فکر نکنم نیاز باشه با درس خوندن به خودم فشار بیارم!

هیونجین سری تکون داد و عینکش رو از چشم هاش برداشت. به کل فراموش کرده بود که این پسر داره دبیرستانش رو تموم می کنه!

- من دیگه می رم.

بدون حرف دیگه ای از کتابخونه خارج شد.

.

.

.

.

- "خورشید بودی، دور بودی اما به من می تابیدی، در من تابستان راه می انداختی و در من گیلاس می رویاندی اما طوری که زمستان شدی که من و گیلاس را خشکاندی؛ طوری که انگار هرگز گرم نبودی!"

با تمام شدن آخرین جمله کتابش رو بست؛ سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و چشم هاش رو بست.

دقایقی همونطور به خودش استراحت‌ داد اما با صدای پیام گوشیش چشم هاش رو باز کرد و پاهاش رو از روی میز پایین انداخت.

کمی خم شد، گوشیش رو برداشت و پیامی که فرستاده شده بود رو باز کرد.

- "فکر کنم باز آلزایمرت اود کرده... ولی خواستم یاد آوری کنم امشب باید کتاب رو تحويل بدی!"

جونگین لبخندی زد؛ نگاهش رو از موبایلش گرفت و به نقطه نامعلومی داد.

- چقدر زود گذشت...

از پشت میز بلند شد و رو به روی آیینه ایستاد، تیشرت گشاد آبی رنگ با شلوار ورزشی سفید اش اونقدر ها هم بد نبود.

- فکر نکنم نیاز باشه لباس عوض کنم، سریع کتاب رو بهش می دم و بر می گردم.

کتابش رو برداشت و از خونه خارج شد.

جلوی مغازه ایستاد، از بیرون هیچ چیزی معلوم نبود به غیر از در چوبی بزرگی که باعث می شد افرادی که عاشق خوندن هستن برای فرار از مشغله و فکر، به جزیره مورد علاقشون که پر از حس آرامش و بوی کتاب بود وارد بشن.

دوسالی بود که برای گرفت کتاب به اینجا می اومد و یکسالی شده بود که هیونجین اونجا کار می کرد. اون پسر باعث شکل گرفتن این دوستی شده بود.

اما جونگین تازه فهمیده بود یک نیروی خاصی باعث می شه که اون بخواد بیشتر به اینجا بیاد، تنها نیروی اونجا هیونجین بود!

به آرومی از چهارتا پله بالا رفت، در رو باز کرد و وارد کتابخونه شد.

نگاهی به اطراف چرخوند، فضا تقریبا تاریک شده و فقط لامپ های رشته ای که از سقف آویزون بودن روشن بود.

- پس هیونجین کجاست؟

زیر لب گفت، جلو تر رفت تا نگاهی به اطراف بندازه که با گل برگ های قرمز رنگ زمین مواجه شد. کمی تعجب کرد که اون همه گلبرگ چرا روی زمین ریخته.

- نکنه با کسی قرار داره؟

جلوتر رفت، به سمت جایی که سر تا سر شیشه بود و فضای بیرون که با دکوراسیون خاصی چیده شده بود و دست کمی از جنگل نداشت و حتی حس و بوی همون جارو داشت نزدیک شد.

- هیون... اینجایی؟

با تردید اسمش رو صدا زد. بلاخره هیونجین از بین یکی از قفسه های کتاب بیرون اومد و با لبخند به سمتش رفت.

جونگین به اون همه گل برگ قرمز نگاه کرد.

- اوه... می‌بینم خوشتیپ کردی، مثل اینکه مزاحم شدم!

پسر بزرگتر خنده ای کرد و موهاش رو کنار زد.

- آره قرار مهمی دارم؛ اتفاقا به موقع اومدی.

جونگین متوجه جمله اش نشد و فقط کتاب رو به سمتش گرفت.

- فقط اومده بودم این رو بدم.

کتاب رو از دستش گرفت، پسر چشمکی با لبخند بهش زد و گفت:

- شب خوبی داشته باشی!

به سمت راهی که اومده بود برگشت اما با صدای هیونجین متوقف شد.

- کجا داری می ری؟

با گیجی به سمت هیونجین برگشت.

- خب، تو گفتی قرار داری... طرف بیاد اینجا بنظرت چی می‌گه وقتی من رو ببینه؟

- طرف اومده!

جونگین تعجب کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

- چی؟ اون الان اینجاست؟!

به پسر بزرگتر نزدیک شد و صداش رو پایین تر آورد.

- من... معذرت می خوام، ولی اون کجاست؟

- رو به رومه!

جونگین یک قدم عقب رفت، پوکر شد و به اطراف نگاه کرد.

- به غیر از من که کسی نیست اینجا...

- خودت چه فکری می‌کنی جونگین؟

- ایده ای ندارم.

هیونجین به سمت یکی از میز ها رفت که هم کتاب رو بذاره روش هم قدرتی برای تحلیل به تنها پسری که اونجا بود ببخشه!

- آها! فهمیدم، این یه قراره دوستانه ست!


هیونجین سرش رو به طرفین تکون داد، نمی‌دونست از قصد این حرف رو زده یا واقعا گیج بازی در میاره!

به سمتش برگشت و با حالتی جدی با قدم های بلندش خودش رو بهش رسوند.

- می خوام دوستیمون رو خراب کنم!

جونگین سرش رو بالا آورد و توی چشم هاش نگاه کرد.

- این... این یعنی چی؟ می خوای تمومش کنیم؟!

شونه های جونگین رو گرفت، کمی سرش رو پایین آورد و تک تک اجزای صورت پسر رو از نظر گذروند و بعد از بوسه ای که روی گونه اش کاشت سرش رو عقب برد.

- آره، بیا این دوستی رو تموم کنیم؛ من به دنیا اومدم که عاشق شم... تو به دنیا اومدی که عاشق کنی و این آفرینش به نفع تو تموم شد!

.

.

.

.

_END


ناشناس نویسنده:

https://t.me/BChatBot?start=sc-151725-ecRnuWd

Report Page