DASTAN

DASTAN

📸Ρԋ¤イσ ⓢεメყ ɨЯムŋɨ🇮🇷

نیمه شب پنجشنبه


من بچه جنوب شهر تهرانم ، میدون خراسا. خونمون یه خونه یك و نیم طبقه، یك طبقه پایین و نیم طبقه بالا. طبقه پایین پدر و مادرم زندگی میكردند و بالاهم كه دو تا اطاق بود یكی برای من و یكی برای خواهرم . داستان برمیگرده به زمانی كه نیمه های یک شب بصورت اتفاقی از پنجره دیدم که یك مرد وارد خونه اکبر اینا همسایه دیوار به دیوار ما شد. اکبر دوست صمیمی من بود ، دوسالی از من بزرگتر بود و از بچگی باهم بزرگ شده بودیم، خوب یادم هست كه وقتی كلاس اول دبستان بودم مادرم منو به اکبر سپرده بود كه تو مسیر مراقبم باشه. بزرگتر كه شدیم تو دبیرستان باهم همكلاس شدیم، اکبر برعكس من درسش خیلی خوب نبود و دو سال مردود شده بود. همیشه مثل یك برادر بزرگتر حامی من بود. راستش تو محله ای كه ما بزرگ شدیم داشتن یه حامی مثل اکبر با جثه ورزشكاری و سر نترس خیلی بدرد میخورد مخصوصا وقتی كه كار به دعوا و بزن بزن با بچه های کوچه بالایی میكشید. سال سوم دبیرستان كه بودیم پدر اکبر فوت كرد اونم ترك تحصیل كرد و تو همون مغاز پدرش كه سر كوچمون بود مشغول به كار شد. بعدها وقتی من دانشجوی كارشناسی بودم با راحله دختر یكی از همسایه هامون دوست شد و كارشون به ازدواج كشید. حاصل این ازدواج دو دختر ٦ و ٤ ساله به نامهای درسا و دلسا بودند . خونه اکبر اینها هم دقیقا مشابه خونه ما یك و نیم طبقه بود و اکبر با خانواده تو نیم طبقه بالایی زندگی میكردند و مادرش هم كه دیگه خیلی پیر و ناتوان شده بود طبقه پایین بود . دو تا خواهر هم داشت كه یكی ازدواج كرده بود و اونیكی هم به كانادامهاجرت كرده بود.

برگردیم به شب حادثه ، من میدونستم كه اکبر خونه نیست ، آخه اکبر كوهنورد بود و سالیان سال بود كه هر پنجشنبه ظهر با یك اكیپ كوهنوردی میرفتن پلنگ چال، شب رو تو پناهگاه میموندن و جمعه بر میگشتن پایین . خلاصه اول خیال كردم طرف دزده ، پاشدم یه چوبدستی كه زیر تختم بود را برداشتم و اهسته و بیصدا از اطاقم رفتم بیرون . جلوی اطاق من یه بالكن نسبتا بزرگ بود كه در واقع سقف طبقه پایین بود و خونه اکبر اینها هم همین حالت را داشت و یك دیوار آجری این دو تا بالكن رو ازهم جدا میكرد. آهسته از دیوار پریدم خونه اکبر اینها ، چراغ اطاق بچه ها خاموش ولی چراغ اطاق خودشون روشن بود پاورچین خودم رو به زیر پنجره رسوندم و بداخل اطاق نگاه كردم چیزی که میدیم رو باورم نمیشد، راحله ایستاده تو بغل مرد یه غریبه در حال لب گرفتن بود. راحله یه زن خانه دار معمولی بود كه همیشه سرگرم كارهای خونه بود كمتر از خونه بیرون می رفت و خیلی ساده و بدون آرایش میگشت و تا اون لحظه تو نجابتش شك نداشتم . کاملا گیج شده بودم ، مرد را میشناختم ، عباس وانتی، یک جوان قوی هیکل که با وانتش در محل سمساری میکرد. قدی بلندو هیکلی چغر داشت ، کاملا سیه چرده بود. سرش نسبت به بدنش خیلی کوچیک بود و چشمانی کوچک و دماغی گرازی داشت. عباس سرش را به سمت گردن راحله برد و شروع به لیسیدن کرد، صدای نفسهای راحله بلند شد و مرد كم كم خود را به سینه هاش رسوند. راحله زن نسبتا خوشگلی بود قدش حدودا ١٦٠ و اندامی ظریف داشت برای اولین بار موهاشو میدیم كه مدل مصری زده بود و چتری های روی پیشونیش مثل همیشه تا نزدیك ابروها پایین اومده بودند . مرد با حركتی سریع لباس راحله رو در آورد ، همونطور كه سر پا بودند سوتینشو هم در آورد و شروع به خوردن سینه هاش كرد. راحله سینه های كوچیك و رنج كشیده ای داشت، كمی هم در قسمت بالای سینه هاش چروك شده بود كه با توجه به سنش كمی غیر عادی بنظر می رسید. حالا هر دو كامل لخت شده بودند و روی تشك وسط اطاق خوابیده بودند .

مرد شروع به خوردن شكم و كس راحله كرد راحله از شدت لذت مثل مار به خودش میپیچید و پاهاش رو خم و راست میكرد. عباس وانتی شورتشو در اورد از دیدن كیرش حیرت كردم ، واقعا بزرگ و سربالا بود یه چیز بزرگ و سیاه، راحله شروع به خوردن كیر عباس كرد ، ناشیانه ساك میزد، عباس سر راحله رو با دو دستش گرفت و كیرشو فشار داد تو دهن راحله ، راحله اوغ زد و تفش از دور کیر عباس آویزون شد، ولی عباس توجهی نمیكرد و محكمتر فشار میداد تو حلق منیزه، چند قطره اشک از چشمای راحله روی گونه هایش غلطید سعی کرد سرشو عقب بزنه که نتونست. عباس وحشیانه همچنان کیر بزرگشو تو دهن راحله فشار میداد، بعد كیرشو از دهن راحله در آورد اونو دوباره خوابوند رو زمین كیرش را مالید به كس راحله و خیلی تند و وحشیانه فرو كرد داخل كسش. راحله از درد به خودش پیچید با دستش جلوی دهنش رو گرفت كه صداش بچه هارو بیدار نكنه و با عشوه گفت یواش وحشی ، عباس در حالیكه لبخندی روی صورت گرازیش نقش بسته بود گفت جون مال خودمه میخوام جرش بدم . حالا دیگه تلمبه های عباس سریع شده بود و راحله هم داشت لذت میبرد ، اندام كوچك و نقلی راحله در زیر هیكل پر مو و سیاه عباس افتاده بود، تقابل فیل و فنجون بود. كیر اسبی عباس تا دسته وارد كس راحله میشد و كاملا خیس بود، یه مایع سفید رنگ دور كیر عباس میدیدم كه هر لحظه بیشتر میشد، راحله پاهاشو بالا آورد و دور كمر عباس قفل كرد، دستهاشم انداخت دور گردن عباس و با هر ضربه عباس جیغ كوتاهی میكشید طولی نكشید كه خیلی تابلو به ارگاسم رسید . عباس كیرشو كشید بیرون به طرز وحشتانكی بزرگ شده بود، راحله رو برگردوند و با انگشتش شروع به ماساژ سوراخ كونش كرد، راحله دست عباس رو پس زد و درحالیكه سعی میكرد جدی باشه گفت عباس نه ، گفتم كه از عقب نه ، بخدا اونهفته تا سه روز هر وقت میرفتم دستشویی خونریزی داشتم . عباس همونطور كه كیر كلفتشو به رونهای راحله میمالید گفت کون میخوام عاشق کونتم بعد راحله رو برگردون با یه حرکت دوتا دست راحله رو با یکدستش قفل کرد و انگشت دست دیگشو تو سوراخ کون راحله فرو کرد، راحله ملتمسانه ضجه میزد و ناامیدنه تلاش میکرد خودشو از زیر عباس نجات بده ، عباس با انگشتاش شروع به گشاد كردن كون نقلی راحله كرد با تف سر کیرشو خیس کرد و اونو گذاشت تو سوراخ كون راحله ، فقط سرش رفته بود كه راحله از درد به خود پیچید ، دست انداخت موهای عباس و رو گرفت و شروع به كشیدن كرد، عباس دست راحله را پس زد و چند فحش آبدار بهش داد بی توجه به درد راحله كیرش رو تا نصف فرو كرد تو كون راحله، راحله پتو رو گاز میزد و با هردو دستش پتو رو چنگ میزد و پاشو به زمین میكوبید، كیر سیاه و اسبی عباس تا نیمه داخل كونش بود و تلمبه میخورد بعد از چند دقیقه سوراخش کامل باز شده بود عباس کیرشو از کون راحله درآورد و با دستهاش لپهای کون راحله را باز کرد و با هوس به سوراخ کاملا باز شده کونش نگاه کرد، سوراخش به شکل گردباد شده بود، یه تف توش انداخت و مجددا شروع به تلنبه زدن کرد. بعد هردو به بغل خوابیدند عباس پشت راحله بود یكی از پاهاشو بالا داد كیرش را روی سوراخ كونش تنظیم كرد و با یك فشار وارد سوراخش كرد، بعد از چند لحظه عباس از كون راحله بیرون كشید راحله را بصورت داگی در آورد و مجددا شروع به تلنبه زدن كرد. منیزه پتو رو جنگ میزد و تو صورتش كه به سمت من بود كاملا درد رو میدیدم. ، چهره عباس ولی خوشنود بود و بیخیال و وحشی تلنبه میزد. یهو با چند آه بلند ارضا شد و آبش رو ریخت تو کون راحله . من آروم به سمت دیوار رفتم و پریدم خونه خودمون مطمین بودم چون داخل روشن و بیرون تاریكه منرا ندیدند.


چند روز طول كشید تا تونستم موضوع رو به اکبر بگم، خوب یادم هست كه شونه های اکبر كاملا خم شده بود، تو یك لحظه حس كردم چقدر پیر شده ، پیك مشروبش رو سركشید و شروع به قدم زدن در طول اطاقم کرد، بعد از چند بار رفت و برگشت دوباره نشت، مستاصل و بی روح به یك نقطه نامعلوم روی زمین خیره شد . بعد فقط یک جمله گفت "میكشمش بی ناموسو ، اصلا هردوشونو میكشم" سعی كردم آرومش كنم بهش گفتم اکبر داداش تو دوتا بچه داری ، راحله از مامانتم مراقبت میكنه ، خواهرت كه اون شوهر عوضیش نمیذاره بیاد پیش مامان ، خودتو بدبخت نكن. دوباره چند لحظه سكوت شد، خواستم سكوت و بشكونم دوتا پیك رو بلند كردم باهم سركشیدیم. تلخی عرق داغ گلومو سوزوند، كمی صبر كردمو دوباره گفتم اکبر اصلا طلاقش بده بره ، بعد درحالیكه یكی از دندونامو با انگشتام میكشیدم گفتم دندونی كه درد میكنه رو بكش بنداز دور. اکبر بلند شد بدون اینكه حرفی بزنه راهشو كشید و تلو تلو خوران رفت.

فرداش بهم زنگ زد گفت كه هفته دیگه به بهونه كوه میزنه بیرون ولی كوه نمیره ، منم قرار شد از پنجره مراقب باشم كه هر وقت عباس وانتی اومد بهش خبر بدم ، میگفت میخواد خودش بیاد خونه ما اونهارو ببینه چون تا با چشم خودش نبیه باورش نمیشه. بعد هم میخواست كمی هم فیلم بگیره كه بتونه راحله رو مجبور به طلاق كنه. منم فقط میتونستم بگم چشم.

نیمه شب پنجشنبه بود، من از پشت پنجره دیدم كه عباس وانتی از سر كوچه اومد و پرید خونه اکبر. گوشیم رو برداشتم ، قلبم داشت از دهنم میزد بیرون. فكر میكردم چقدر برای اکبر سخته كه ببینه زنش داره به یه غریبه میده، اونم جلوی چشم من. روی صفحه نوشتم " عباس اومد" ، كمی صبر كردم و دكمه send رو فشار دادم. منهم در خونمون رو باز گذاشته بودم كه اکبر بتونه بیاد بالا. از پنجره كوچه رو میپاییدم . هر لحظه اندازه یكسال میگذشت. سایه اکبر از سر كوچه پیدا شد اکبر آهسته و متفكر در حال آمدن به سمت خونه ما بود ، دل تو دلم نبود . اکبر نزدیك و نزدیك تر شد، یهو با یك حركت سریع به سمت درب خونه خودشون پیچید از جیبش كلید در آورد و انداخت تو قفل در. قرارمون این نبود. نا خود آگاه داد زدم اکبر نههههه....


پله های خونه رو چهارتا یكی پریدم پایین، با تمام وجودم میدویدم به سمت خونه اکبر اینها ، حادثه بدی در حال رخ دادن بود ، رسیدم پشت در خونشون ، با لگد به قسمت پایین در فلزی میكوبیدم ، میدونستم در با چند ضربه محكم باز میشه ، از بالا صدای جیغ راحله و فریادهای عباس بلند شد، فریاد زدم اکبر نههه، دیوونه نه ، چراغهای خاموش همسایه ها یكی یكی روشن میشد و من پشت در داشتم به در میكوبیدم ، بالاخره در لعنتی باز شد، از پله ها پریدم بالا میون فریاد و جیغ و گریه خودمو به طبقه بالا رسوندم اولین چیزی كه دیدم دخترهای اکبر بودن كه با لباس خواب سفید داشتن در آستان در گریه میكردن ، اونهارو به كناری زدم و پریدم تو اطاق ، بوی خون همه جا پیچیده بود، اکبر پشت به من روی عباس افتاده بود ، چاقو تو دستش بالا میرفت و با ضرب به سر و سینه عباس میخورد و با هر ضربه خون به درو دیوار اطاق می پاچید، راحله لخت مادر زاد گوشه اطاق افتاده بود و جیغ میزد و با پاهاش خودش رو به دیوار فشار میداد، گویی میخواست دیوار دهن باز كند و او را به داخل خودش فروبرد، خون روی لامپ اطاق پاشیده شده بود، همه جا رنك قرمز گرفته بود. پریدم از پشت دست اکبر رو گرفتم ، زورش خیلی بیشتر از من بود، تمام نیرومو جمع کردم وفریاد زدم اکبر دخترهات ... اکبر به خودش اومد، از روی عباس وانتی بلند شد ، چاقو رو از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه، یه نگاه به عباس كردم، ضربات چاقو صورت ، سینه و شكم عباس رو شكافته بود، اکبر سرش رو با دو دستش گرفت. پریدم دخترها رو گرفتم تو بغلم از پله ها بردم پایین، طبقه پایین مادر اکبر در رو باز كرده بود و با واكر جلوی در ایستاده بود تا منو دید با ترس و تعجب گفت پسرم چی شده؟ فرصت جواب نداشتم ، دخترها رو از خونه بردم بیرون، همه همسایه ها جلوی در بودن، مادرمو میون جمعیتی كه جلوی در خونه بودن دیدم دخترها رو سپردم بهش، همون لحظه پلیس ها رسیدند و اجازه ندادند برگردم بالا، چند لحظه بعد یه آمبولانس هم رسید، عباس رو ناله كنان به آمبولانس منتقل كردن و بردن. بعد راحله را در حالیكه یه چادر گل گلی سرش بود از خونه خارج كردند و دست آخر اکبر اومد بیرون. بهش دست بند زده بودند، رفتم جلو، با چشماش از پلیس همراهش اجازه خواست تا با من حرف بزنه، آروم گفت بچه ها کجان؟ گفتم پیش مامانم نگران نباش، کمی خیالش راحت شد گفت مراقب مامان منم باش، کلید مغازه هم پیش رضا شاگردمه ازش بگیر فعلا یه مدت مغازه تعطیل باشه. گفتم چشم داداش نگران هیچی نباش به بچه های کوه هم میگم یه مدت نمیری قله. سرشو از خجالت پایین انداخت با افسوس گفت خیلی وقته پنجشنبه ها کوه نمیرم با یه دختری دوست شده بودم پنچشنبه ها میرفتم خونه اون ....

نوشته: Faraz_41

Report Page