🔆DASTAN🔆

🔆DASTAN🔆


۱۸ ساله عاشق خواهرزنم هستم


1398/9/19


سلام

اسم من امید هست و الان که این داستان رو می نویسم ۴۴ سالمه، این داستان به سکس ختم نمیشه و امیدوارم بعد از خواندن ش به جای فحاشی و هتاکی به من کمک کنید که بتونم به آرزوی این هجده ساله م برسم.

سال ۷۹ ازدواج کردم و خانواده همسرم بسیار خانواده مذهبی هستند به طوریکه مندتا حالا حتی موی سر خواهر زن هام رو هم ندیدم ، آرزو خواهرزن بزرگم که حدود هشت سال از همسرم بزرگتر هست و هنوز ازدواج نکرده کسی هست که من بسیار دوستش دارم و عاشق ش هستم. سال ۸۰ بود که منزل مون نزدیک خونه پدر خانم م بود که از اداره بر می گشتم طبق روال هر روز فکر می کردم خانمم منزل پدرش هست و رفتم دنبالش، زنگ زدم که خواهرزنم درب را باز کرد و من بهش گفتم که به آزاده (همسرم) بگو بیاد بریم خونه مون که بهم گفت آزاده اینجا نیست که من هم تشکر کردم و خواستم برم که بهم تعارف کرد حالا بیا بالا یه چایی بخور خسته ای، که من هم از اونجایی که عاشق چای هستم قبول کردم و رفتم بالا خونه شون، که دیدم هیچ کس خونه نیست و اون تنهاست ضمن اینکه وقتی رفتم بالا دیدم نیست صداش کردم گفت تو اتاق هستم و الان میام من هم فکر کردم مثل همیشه رفته لباس خوب بپوشه گویا رفته بود تو اتاق شلوارش رو درآورد و با دامن زیر زانوش اومد نشست روبروی من، بهش گفتم کسی نیست تنهایی؟ گفت آره مامانم رفته روضه و من تنها هستم، خلاصه کمی نشستم و چایی آورد و خوردیم و خواستم بلند شم که برم دیدم گفت بنشین انار تازه خریدیم با هم بخوریم، بعد شروع کرد تند تند انار دون کردن خلاصه بعد از چند دقیقه که انار رو خوردیم و من از شق درد می مردم و کیرم داشت تو شلوار می ترکید بلند شدم و رفتم ولی کاملاً مشخص بود و شلوارم بدجور باد کرده بود، من هم به همین دلیل زود رفتم و تا چند روز اصلأ روم نمی شد تو چشماش نگاه کنم، ولی از اون شب و به خاطر اون حرکات ش بسیار عاشق ش شدم و هنوز هم هستم، بعد از اون شب بارها که مسافرت می خواستیم بریم همیشه تا بهش می گفتم تو هم همراه ما بیا سریعا موافقت می کرد و بارها احساس می کردم خیلی بهم نزدیک هستیم تا اینکه چهار سال پیش یکی از اقوام ما قصد داشت با ایشان ازدواج کنه و پدر و مادر فامیل مون از من خواستند که پا درمیونی کنم و من هم که واقعاً عاشق ش بودم به خودم گفتم تو که نمیتونی باهاش ازدواج کنی پس بگذار اون ازدواج کنه و تو خوشبختی ش رو ببینی، خلاصه اون کارهایی که من باید می کردم رو انجام دادم و حتی از پدر و مادر همسرم ایشان را خواستگاری کردم برای فامیل مون، این آشنایی اینها چندی نگذشت که یواش یواش بین شون کدورت و جدایی پیش آمد البته تا اونجایی که من تحقیق کردم مقصر اصلی هم پسر فامیل مون بود چون با یک زنی در ارتباط بود و این خواستگاری و این موضوع را برای ردگم کردن خانواده اش فقط قبول کرده بود اصلأ قصد ازدواج نداشت، خلاصه این جدایی باعث شد که خواهرزنم مشکلات ش رو به من به صورت پیام تلگرامی و واتساپ بگه و من شدم سنگ صبورش، دوسه ماهی از این موضوع گذشت تا یک شب که دیگه خیلی ناراحت بودم من هم براش از مشکلات م گفتم و این درددل ها دوسویه شد اون از مشکلات خودش می گفت و من هم همینطور، تا اینکه یک شب بهش گفتم اگر یه چیزی بگم ناراحت نمیشی که گفت نه بگو، من هم گفتم سالهای سال است که من عاشق ت هستم و این درد رو تو سینه م نگه داشتم اوایل کمی ناراحت شد و من بیشتر ابراز عشق کردم تا جایی که یک شب حتی منو بلاک کرد البته تمام این حرفها ی ما فقط به صورت پیام دادن بود و بالاخره یک روز بهش اس ام اس دادم تا کی باید منو بلاک کنی حتی اگر بمیرم و تو منو نبینی هم باز هم عشق ت تو قلبم هست و هست و هست، بعد از چند دقیقه دیدم که از تلگرام برام پیام داد و خواهش کرد چون خواهرمو دوست دارم و نمی‌خوام زندگی تون بهم بخوره لطفاً از این حرفها نگو من هم بهش گفتم نمیتونم قول بدهم و من دیگه این راز رو بهت گفتم، الان هم حدود سه سال و نیم است که باهاش حرف میزنم به صورت پیام تلگرامی و واتساپ، ولی تا حالا حتی دستش به دستم نخورده و آرزو میکنم یک روز تو عالم واقعی بتونم ببوسم ش و باهاش سکس کنم. ببخشید سرتون رو درد آوردم و خاطره م رو براتون نوشتم برام دعا کنید و اگر موردی هست که می‌تونه کمکم کنه تا به وصال عشقم برسم بفرمائید لطفاً.


نوشته: امید

🔞 T.me/dastane_0nline 🔞

Report Page