Dark Web

Dark Web

#Rainblue | #Moonlight

@bts_snaryo


Prt 2/2

+گفت اگه به پلیس زنگ بزنیم میکشتمونننن..


...



شرو کردم ب گریه کردن ... لارا و لیا همچنان تو شک بودن و نمیدونستن باید چیکار کنن ... مکس خیره بود به مانیتور و همینطوری داشت نگاه میکرد

÷بچه ها ... اگه این یارو مار رو هم بیاد ک بکشه... چ...چیکار کنیم.؟

×هی بسه کنید این بازی مزخرفو ‌..‌ دارین مسخره میکنین؟؟اصلا معلوم هست چه مرگتونه ؟؟ ا.ت برشون گردون

+لنتی فک میکنی شوخیه؟؟؟ها؟؟فک میکنی داریم بازی میکنیم؟؟هری و هون مردن میفهمی؟؟

=هی ا.ت با جیغ و داد چیزی درست نمیشه ... اروم بگیر

هممون تو شک بودیم چند دقیقه پیش دو نفر از بهترین دوستامون مردن خودشم جلو چشممون به بدترین حالت ممکن ... باورم نمیشد یک ویدئو کال ساده باعث همچین چیزایی شده بود ...

تو همین فکر ها بودم که تصویر لارا یهو رفت

×نه نه نه نهههه لاراااااا نهههههه

+منو ببخش ... ببخشید منو ... همشون تقصیر منه اگه من ..

تصویر لارا اومد و جالب بود چیزیش نبود و سالم بود

×هی تو خوبی؟؟

÷م..من خوبم ...

یهو یه سایه پشت سرش ظاهر شد و با اسلحه درست زد وسط شقیقش ...

+لاراااااا .... (جیغغغغغغغغغغغغغغعغ*)

×چی از جونمون میخوای ای عوضی ؟؟

یهو ی پیامی برام اومد..

ناشناس*به دوستت بگو زیاد بالا پایین نپره عاقبت شما سه تا هم با بقیه فرق نداره ...

همه امیدی که تو وجودم بود یهو ته کش شد ..

+ب ... بچه هاا ... یارو پیام داد ... میگه که ..به دوستت بگو زیاد بالا پایین نپره عاقبت شما سه تا هم با بقیه فرق نداره ...

×معلومه اینجا چه اتفاق فاکی در حال افتادنه؟؟؟

=بچه ها... یکی داره بهم نگاه میکنه ... از پشت پنجره

×لیا ... لیا سریع اونجا رو ترک کن لیاااا

یهو تصویر لیا هم قط شد و تاریکی ... و دوباره یهو برگشت تو ایستگاه مترو بود یه مرد سیاه پوش درست وقتی مترو از راه رسید لیا رو پرت کرد جلوش و لیا موند زیرش ...

اتفاقات داشت تو ذهنم مرور میشد این ینی چی اصلا چه معنی میداد ک هم چین بلایی به سرمون بیاد؟؟

×ا.ت ... ا.ت حالت خوبه

+اهوم... خوبم چیزیم نشده...

تو شک بودم که تصویر مکس هم رفت ... گریم شدت گرفت دیگه رسما نوبت من بود ک بمیرم همینطوری نشستم و منتظر مرگم موندم ممکن بود چند ثانیه یا چند دقیقه یا حتی چند ساعت بعد بمیرم ... ولی قطعا من هم مثل بقیه امشب میمیرم... این حتمیه که میمیرم..

.........

جونگکوک :

پوزخندی که نتیجه شنیدن خبر مرگ نفر پنجم بود مهمون لبام شد و به صندلی پشت میزم تکیه دادم.

&اقای جئون..ق..قربان..اینبارم تمام قتلا موفقیت امیز بودن..هیچ ردی به حا نمونده..

_خوبه

&ببخشید که همچین سئوالی میپرم اما حالا..یعنی..مرگشون..

_ از اولشم انتخاب با اونا بود..اونا میدونستن که دارک وب چیز شوخی برداری نیست در نتیجه تنشون میخارید ، و خب خاروندن همچین ادمایی تخصص منه!!با این تفاوت که یکم خشن تر.

&ب..بله..اینم همون پرونده هایی که خواسته بودین.

_خوبه..اینا پرونده های همون شیش نفرین که امشب به قتل رسوندیم؟

&راستش بهتره بگیم پنج نفر که به قتل رسیدن و ینفری که فعلا زندست..بله پرونده هر شش نفرشونه.

+یچیز دیگه ازتون خواسته بودم!!گفته بودم دنبال ینفرم ، تونستین ردی ازش پیدا کنین؟

&راستش قربان هیچ اثری از شخصی به اسم ا/ت که بیشتر از چند ساله دنبالشین نیست..یا حداقل مطمئنیم که توی کره هیچکس با این اسم و خصوصیات زندگی نمیکنه.

_یعنی امکان داره به کشور دیگه ای سفر کرده باشه..

&بله قربان.

_خوبه میتونی بری.

دستی توی موهام کشیدم و دوباره نگاهمو به تنها عکسی که از ا/ت داشتم دادم. عکسی که برای بیشتر از ده سال قبله و حتما الان با چهره ی متفاوتی بین این جامعه زندگی میکنه. اما تنها سئوالی که پیش میاد اینه که..چجوری بین این همه ادم پیدات کنم؟اونم وقتی تنها چیزایی که ازت دارم اسمت و یه عکس خیلی قدیمیه..یعنی اگه ببینمت میتونم چهرتو تشخیص بدم؟یا فقط مثل غریبه ها از کنارت رد میشم؟

پرونده هارو باز کردم و طبق معمول یکی از یکی کسل کننده تر..

_بزار اینی که تا چند دقیقه ی دیگه قراره بمیررو چک کنم..

پروندشو باز کردم اما وقتی چشمم به تصویر داخل پرونده خورد شوکه رنگ از رخم پرید..سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و حواسم بدم به پرونده.

_لطفا..مهم نیست پیدات کنم یا نه..فقط لطفا ا/ت نباشه..اسمت ا/ت نباشه لعنتی..اسمت...

با دیدن اسمی که داخل پرونده نوشته شده بود به وضوح صدای شکستن قلبمو شنیدم.

_ا/ت...

با برداشتن ادرس خونش ، سریع از جام بلند شدم و با برداشتن کت مشکی رنگم سمت ماشین حرکت کردم. نمیتونستم جلوی مشتایی که مداوم به فرمون میزدم و باعث منفجر نشدنم میشد و بگیرم ، فقط این پاهام بودن که بدون توجه به اخطارای مغزم باعث بالا بردن سرعت ماشین میشدن.

انقدر با عجله خودمو رسوندم که حتی متوجه نشدم کی به ادرس مورد نظرم رسیدم..توی چند ثانیه از خیلی چیزا پشیمون شدم..این که چرا نفس کشیدم و فقط نمردم تا باعث مرگ ا/ت نشم..اینکه چرا اون پرونده های فاکی رو قبل قتل بررسی نمیکردم..اینکه چرا تمام این مدت بیخ گوشم بودی اما اونور دنیا دنبال ا/ت میگشتم.

ا/ت تنها دوست دوران بچگیم بود..ما باهم تو یه یتیم خونه بزرگ شدیم و این ا/ت بود که چندین بار جونمو نجات داد ؛ من عاشقش بودم اما قبل از اینکه بتونم چیزی بگم منو به فرزند خوندگی قبول کردن و از ا/ت جدا شدم و بهش قول دادم دوباره پیداش کنم..اما قولم اینجوری بود؟قرار بود دوباره اینجوری ببینمش؟

سمت خونه دوییدم و متوجه در شدن که از قبل قفلش شکسته بود و این یعنی وارد خونه شده بودن. بار دیگه ای ، بغضی که گلومو میسوزوند رو غورت دادم و داخل خونه قدم برداشتم. پله هارو یکی دوتا طی میکردم تا به اتاق برسم و وقتی با صحنه رو به روم مواجه شدم ؛ احتمالا از روی خوش شانسی بود که هنوز قاتل پشت در اتاق بود و یعنی اسیبی به ا/ت نرسیده بود.

_همونجایی که هستی صبر کن..از جاتم تکون نخور..

فردی که صورتشو به کل پوشونده بود با اسلحه توی دستش برگشت سمتم و خواست بهم حمله کنه اما بعد از اینکه متوجه هویتم شد تعظیم کوتاهی کرد و از خونه خارج شد.

به دیوار کنار اتاق تکیه دادم و حجم زیادی از اکسیژنو وارد ریه هام کردم..برنامم چی بود؟یهویی برم و بگم کیم؟باور میکنه؟باید چیکار میکردم؟درسته!باید اول باهاش حرف بزنم و ارومش کنم..اما وقتی درو باز کردم...درست وقتی چشماشو دیدم فقط تونستم سمتش قدم بردارم و محکم ، جوری که تمام این سالا تلافی شه بغلش کنم..غافل از اینکه باعث شد یجایی درست نزدیکای پهلوم سوزش فرو رفتن چاقو رو حس کردم..یعنی باید از دست ا/ت عصبانی میشدم؟

.........

ا/ت :

با این حس که ینفر داره نزدیک اتاق میشه چاقوی توی دستمو محکم تر گرفتم و سمت در قدم برداشتم..نمیدونستم قراره چیکار کنم اما میخواستم زنده بمونم..اون پنج نفر..اون احمقا چطور تونستن تو همچین وضعیتی منو ترک کنن و بمیرن؟

با باز شدن در رشته افکارم از ته بریده شد و این سست شدن بود که مهمون زانوهام شده بود..اشکام پشت سر هم گونه هام و خیس و دید چشمامو تار میکردن..وقتی در باز شد انتظار برخورد جسم کوچیک اما سردی رو درست یجایی وسط جمجمم داشتم اما برعکس با یه اغوش گرم ازم پذیرایی شد..

بغلی که عطرش برام اشنا بود اما توی شرایطی بودم که به این چیزا فکر کنم؟من فقط مجبور بودم زنده بمونم...پس توی این موقعیت تنها چیزی که به ذهنم رسید زخمی کردن طرف مقابل بود و ازش دریغ نشدم..امیدوارم منو ببخشه اما من باید زنده بمونم..باید زنده بمونم تا اون به قولش عمل کنه و دنبالم بیاد..

..........

جونگکوک :

با اینک درد زیادی رو حس میکردم اما متوجه حالتای چهره ی ا/ت بودم. ترجیح دادم ازش فاصله بگیرم تا بیشتر از این ازم نترسه اما بازوشو محکم گرفته بودم.

+و..ولم کن..چی از جونم میخوای..میخوای منم مثل بقیه بکشی؟

_ا/ت من فقط..

+تو؟تو کی هستی؟

یعنی بعد از سال ها دیدن هم تنها سئوالی که به ذهنش رسید همین بود؟اینکه من کیم؟یعنی به همین راحتی فراموش شدم؟اگه چیزی یادش نمیاد تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم و اون لحظه تنها چیزی که میدونستم این بود که نباید میزاشتم بره..به هر قیمتی که شده..

_دنبالم بیا..

+من حتی نمیدونم تو از کدوم گوری پیدات شده..فقط ولم کن و از اینجا برو هوم؟لطفا بزار من به زندگیم ادامه بدم..م..منم قول میدم گم و گور شم..قول میدم به هیچکس چیزی نمیگم باشه؟

_اکه من نبودم..اخ...

با حس دردی که بخاطر ضربه چاقو به پهلوم بود و توی بدنم پیچید ، قیافم مچاله شد.

_اگه من نبودم همین چند لحظه پیش مرده بودی..پس فقط ساکت شو و دنبالم بیا..

گریه هاش شدت گرفت و با شنیدن حرفم چاقوی توی دستشو ول کرد که افتاد زمین. دنبال خودم کشوندمش سمت ماشین و بعد از سوار شدن حرکت کردم سمت خونه ی خودم..رفتن به بیمارستان واسه کسی مثل من ریسک بزرگی بود و با وجود ا/ت نمیتونستم تنهاش بزارم و جای دیگه ای برم..

+م..من متاسفم..

شروع کرد به گریه کردن و از ترس و نگرانی به خودش میلرزید.

+ن..نمیخواستم شمار..من..حتما الان خیلی درد دارین..

_چیزی نیست من حالم خوبه..

با این حس که انگار نگرانم همه ی خاطره های گذشته برام تداعی شدن..اما اگه بفهمه همه چیز تقصیر منه..بازم مثل الان نگرانم میشه؟یا زخم دیگه ای بهم هدیه میده؟

وقتی رسیدیم خونه دستشو گرفتم و وارد خونه شدیم.درو از پشت قفل کردم که باعث وحشتش شد.

_من باید برم دوش بگیرم..حتما الان تو شوک بزرگی هستی پس سعی کن اروم باش..در ضمن راحت باش فعلا تو اون اتاقی که کنار اشپز خونس میمونی.

سمت اتاق خودم رفتم و فورا وارد حموم شدم..زخم عمیقی بود اما با دیدنش تنها کاری که تونستم بکنم لبخند زدن بود.

_حتی اسیبی که بهم زده هم برام دوست داشتنیه..مطمئنم که این تویی ا/ت..حتی اگه منو به یاد نیاری..

...........

ا/ت :

بعد از اینکه رفت مطمئن شدم نیست نفسمو حبس کردم و سمت اتاقی که بهم نشون داد دوییدم. وارد اتاق شدم و درو بستم. هنوز نگران بودم که نکنه بخواد همون بلارو هم سر من بیاره اما با به یاد اوری همه ی این اتفاقا که توی کمتر از چند ساعت پیش اومد ، اشکام بدون اجازه مسیر گونه هامو طی میکردن و باعث هق هقای بیشترم میشدن..چرا تنها کسی که زنده موند منم؟چرا دلم میخواست زنده بمونم؟اصلا همچین حقی رو داشتم؟

بالش روی تختو محکم بغل کردم و به فکر کردن ادامه دادم..این مرد کیه؟چرا همه جیز مربوط به اون برام اشناست؟از کجا پیداش شده؟باید بهش اعتماد کنم؟

انقدر سرگرم گریه و فکر کردن بودم که متوجه سوزش حاصل از نور خورشید چشمام نشدم. بلند شدم و بعد اینکه ابی به صورتم زدم تصمیم گرفتم تا یه سری به اون مرد بزنم و حالشو بپرسم. اون کسی بود که نجاتم داد اما من..بدون شنیدن حرفاش بهش اسیب زدم..

چند تقه به در زدم اما وقتی کسی درو باز نکرد وارد اتاق شدم و متوجه شدم که روی تخت خوابیده..حسابی عرق کرده بود و وقتی دستمو روی پیشونیش گذاشتم حس گرمای شدیدی بهم دیت داد که یعنی تب بالایی داره.

+باید برم دستمال خیس پیدا کنم..

خواستم بلند شم اما با گرفته شدن دستم توسطش سر جام میخکوب شدم.

_هرکاری بگی میکنم..هرچی که بخوای!فقط نرو..ا/ت ازت خواهش میکنم..منو به یاد بیار هوم؟این منم جونگکوک..ا/ت..ا..اگه تو هم ترکم کنی..د..دیگه..دیگه نمیتونم..

گیج به تک تک کلماتی که از بین لبای نسبتا پفکیش بیرون میومد گوش میدادم..جونگکوک؟یعنی اشتباه متوجه شدم؟اما راجب ا/ت چی؟اون ایم منو از کجا میدونه؟

سعی کردم حرفاشو نادیده بگیرم و بلند شدم تا یه بتونم برای پایین اوردن تبش یکاری کنم اما وقتی چشمم به قاب عکس کنار تخت افتاد بیشتر از حرفای چند دقیقه قبلش مطمئن شدم..یعنی الان..خواب نبودم؟

.........

جونگکوک :

_ا/ت..

با حس درد شیدی که داشتم از خواب بیدار شدم و به اطرافم نگاه کردم که چشمم به ا/ت ی خورد که اروم کنار تختم خوابیده بود. دستمو سمتش بردم و موهاشو کنار زدم اما با دیدن قاب عکسی که توی دستاش بود شروع کردم به سرفه کردن و باعث بیدار شدنش شدم. چند دقیقه ساکت بودیم و این من بودم که زیر نگاهاش مشغول ذوب شدن بودم.

+جونگکوکا..

_ب..بله..

+پ..پس این واقعا خودتی؟ای..این تویی؟تو همونی بودی که باعث این اتفاقا شدی؟تو واقعا جونگکوکی؟

سرمو انداختم پایینو به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم..نمیتونستم چیزی بگم و فقط میخواستم بجای تمام این سالا اشک بریزم..

_ا/ت..من..

+هیچی نگو..

_نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چجوری بگم اما من..من واقعا متاسفم ا/ت..من..معذرت میخوام که انقد پستم..معذرت میخوام که انقد دیر پیدات کردم..معذرت میخوام که همچین ادمی شدم..معذرت میخوام که بخاطر من بدترین لحظاتتو تجربه مردی..معذرت میخوام که هنوز دوست دارم..معذرت میخوام که انقد دیر به قولم عمل کردم..معذرت میخوام که باعث خیس شدن چشمایی شدم که طاقت دیدن اشکاشونو نداشتم..من..من فقط میخوام جبران کنم..معذرت میخوام که همچین ادمی..عاشقته ا/ت..من..من معذرت میخوام..معذرت میخوام که..

+گفتم هیچی نگو!

وقتی به خودم اومدم متوجه دستای ا/ت شدم که دور گردنم حلقه کرده بود و منو توی بغلش فشار میداد.

+معذرت خواهی تو جه فایده ای داره جونگکوک هوم؟اره از دستت عصبانیم..عصبانیم که با اینکه دوست داشتم از عشق خودت چیزی بهم نگفتی..عصبانیم که منو با یه قول ترک کردس..عصبانیم که تمام این مدت بخاطر قول تو زندگی کردم..عصبانیم که بخاطرت بهترین دوستامو از دست دادم..عصبانیم که نمیتونم سرزنشت کنم..عصبانیم که چرا دوست دارم مرتیکه پس فقط جبرانشون کن فهمیدی؟

همونطور که توی بغلم بود این حرفارو میزد که باعث شد محکم تر از خودش بغلش کنم. شیرینی لبخندم و شوری گریه هامون باعث خوش طعم شدن این لحظه میشدن..

_من..اینجام که جبرانش کنم!


خودمو کشتم نظر ندین به اقا دزده میگم بیاد ابنباتاتونو بدزده-_-🥢🍭💞

Report Page