DARK

DARK

ⓐⓨⓛⓘⓝ
Tired !



خسته بودم ... مثل همیشه 

مثل همیشه از آدم های اطرافم خسته و بیزار بودم 

جوری از این جماعت خسته بودم که مرگ رو مثل یک نوشیدنی گرم وسط یک روز سرد و یخبندان دوست داشتم 

آره ، هوای دلم سرد بود .... فقط آزادی از این زندگی گرمای مورد نیاز جسم و روحم رو فراهم میکرد 

روحم بخاطر سرمای وجودم مریض شده بود... 

یه روح مریض و بدحال! 

نمیتونم حتی بگم اون روزا حالم خوب بود! 

چون هیچ وقت نتونستم از طعم "اون روزا " لذت ببرم 

بدنم دقیقا مثل درونم سرد بود 

پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم چشمام به تاریکی اتاق عادت داشت نه تنها تاریکی اتاق!

بلکه کلا به تاریکی عادت داشتم ... چه تاریکی اتاق! چه تاریکی وجدان !

مثل یه برده شده بودم که از ارباب تاریکی فرمانروایی میکرد 

سرمو تکون دادم ... چرا انقدر سردم بود! 

حتی الان شک داشتم که ضربان قلبی داشته باشم که خون گرم رو به رگ هام برسونه!

فرق من با یک مرده چی بود! 

من دقیقا مثل یک مرده متحرک بودم که هیچ احساساتی نداشت هیچ حسی به دنیای اطرافش ، به آدم های اطرافش نداشت!

صدای باز شدن در باعث شد نگاهمو از اون نقطه مبهم بگیرم! پارکت های چوبی دیگه با هر قدمی که برمیداشت صدا نمیداد بهم زل زده بود  

به چشماش که برخلاف پوست صورتش غرق تاریکی بود خیره شدم به اون چشمای مشکی ولی براق چشم دوختم 

موهای خرمایی رنگ بلندش روی شونه هاش پخش شده بود 

برخلاف همیشه سکوت کرده بود 

سکوتی پر معنا .. 

دستای باریک و کشیده اش رو به سمتم دراز کرد! 

اون دست مثل یه طناب راه نجاتم بود!

 راه نجات از سرزمین تاریکی ها! 

دستاشو سفت فشار دادم از روی زمین سرد بلند شدم 

سرشو بلند کرد و لبخندی به شیرینی اون بستنی هایی که همیشه از اون دکه قدیمی میگرفتیم زد! 

× جانگکوک من تنها شدم دیگه؟ 

با انگشتام صورت نرمش رو نوازش کردم و با صدای که بزور درمیومد گفتم: تو هیچوقت تنها نمیشی! منو داری!

×اما تو که نیستی! من تنهام اونجا .. دوست داری با من بیای؟ 

به چشماش که برق میزد خیره شدم! 

سری تکون دادم و گفتم : هرجا بری میام! 

لبخندش پرعمق تر شد و دستامو کشید! 

اما صدای ویبره تلفن باعث شد برگردم!

بعد از چند بوق خودش رفت تو حالت بلندگو 

+جانگکوک ... صدامو میشنوی ؟ اگه میشنوی میخواستم بگم مراسم تموم شد! همه منتظرت بودن که بیای ...اما تو.. نیومدی! حداقل برای ادای احترام بیا ... میدونم سخته ولی.. امیدوارم بتونی کنار بیای! حتما الان تو آرامش خوابییده! 

صدای بوق تو فضای اتاق پخش شد! 

سرمو برگردوندم اما نبود! 

به اطراف نگاه میکردم اما نبود! به دستای سردم که تا چند لحظه پیش پر بود خیره شدم ... اون هم خالی شده بود 

ناپدید شده بود ... دیگه هیچ اثری از اون چشمای درخشانش نبود 

دیگه هیچ اثری از عطر وجودش داخل زندگیم نبود!


♡امیدوارم خوشتون اومده باشه

Report Page