dark

dark

@cb_town

اواسط زمستون در انتهای کوچه ایی نم گرفته چراغی بود که هر پنج دقیقه نور کم سویی از خودش ساطع میکرد..

آخر شب بود یا آخر بامداد برای پسرکی که با یک پیراهن نازک تکیه به دیوار باران خورده نشسته بود چه فرقی میکرد؟

اشک های گرمش گونهای سردش رو بوسه میزد، شونهاش بخاطر سردی و نم دیوار درد میکرد، اما درد قلبش بود که شکسته تر نشونش میداد.

سوز هوا و شبنم باعث خشک شدن زانو های ایی شدن که چندن ساعت خمیده بودن و تمام بند بند استخوان های پسرک گز گز میکرد.. پس چرا فرشته نجاتش نمی اومد!

چنگی به معده دردناک و خالیش زد و بازهم اشک های درشتش صورت کوچکش رو قاب کردن.. صدای قدم هایی که با عجله زمین خیس و چالهای آب رو بی توجه طی میکرد باعث شد پسرک بینوا چشم های تَرش رو به کوچه تاریک بدوزه و انتظار چند ساعتش با دیدن معجزه زندگیش به پایان برسه اما هیچی معلوم نبود... باران کمی شروع به باریدن کرد و همچنان پسرک گریان به سیاهی بیکران کوچه خیره بود و حالا صدای باران بود که قالب صدای قدم های شخص نامرئی شد. چراغ طولانی تر از همیشه دست از تابیدن برداشته بود انگار که نای او هم با پسرک تنها به انتهاش رسیده بود، اما ناگهان با چندین چشمک بلاخره نور کمش فضای کوچه رو روشن کرد... بکهیون میدید، اون قامت بلندی که داشت بهش با عجله نزدیک میشد رو دید. نور کم سوی چراغ حالا دنیای سیاه سفید جلوش رو رنگی تر از همیشه کرده بود، سریع بلند شد که بخاطر درد وحشتناک پاهاش روی زانوهاش افتاد، استخوانش با برخورد به زمین سفت و خیس تیر بدی کشید.


مرد وقتی دید پسرک مورد علاقش چطور زمین خورد قبل از اینکه نور چراغ دوباره قطع بشه به سمتش دوید اما تا با نگرانی کنارش نشست نور بیرحم دوباره خودش رو محروم کرد.

هیچ کدومشون دیگری رو نمیدین ولی صدای نفس های بلندشون بهم اطمینان خاطر از حضور همدیگر میداد.

چانیول بدون توجه به زمین خیس روش نشست و پسرک رو سمت خودش کشید: بیا عزیزم..

بکهیون خوب میدونست منظور مرد چیه، چرا که هر دفعه غصه داشت چانیول بغلش رو بدون چشم داشت بهش هدیه میکرد، پسرک خودش رو سمت مرد کشید و روی پاهاش نشست، چانیول بدن لرزون بکهیون رو توی آغوشش گرفت و دو طرف پالتوی گشادی که تنش بود رو دور پسرک هم کشید و محکم تر از قبل بغلش کرد: چیشده هیونی؟ چرا گریه میکنی نفسم؟ اگه یکم دیر تر میرسیدم بدنت یخ میکرد فسقلی بدجنس.

بکهیون بابت لقب چان تلخندی زد و بیشتر سرش رو درون سینه مرد فرو برد و آروم اسمش رو زمزمه کرد: چا.. چانیول

مرد بوسه ریزی به موهای تقریبا خیس پسرک زد: جانم بکهیونم،چیشده؟

پسرک اینبار با صدای بغض داری شروع به حرف زدن کرد: کشتنش.. پد.. پدرم رو کشتن

مرد آروم صورت پسرک رو گرفت و سمت خودش برگردوند دید زیادی نداشت اما برق خیسی چشمام از همیشه پر رنگ تر بود، آروم با شصتش اشکای روی صورتش رو که با نم بارون قاطی شده بود رو پاک کرد: میدونم عزیزم ، متاسفم.

بکهیون خیره به چشمای نچندان واضح مرد ادامه داد: نم.. نمیدونم چه حسی دارم، اون همیشه اذیتم میکرد، ک.. کتکم میزد، مجبورم میکرد مواداشو بفروشم، آخرش هم منو مثل یه کالا فروخت، اگ..اگه تو نمیخریدیم معلوم نبود الان کجا بودم یا اصلا زنده بودم؟... با همه‌ی اینا بازهم پدرم بود... ام.. اما چرا من ناراحت نیستم؟ من فقط بخاطر سختیایی که کشیدم اشک میریزم، بخاطر تو که وقتی بهت زنگ زدم کاراتو ول کرد و خودتو از اروپا رسوندی کره...

تو توی پرو قوه بزرگ شدی اما الان روی این زمین سفتو سرد نشستی تا من اذیت نشم، من لیاقتشو ندا...

با نشستن انگشت اشاره مرد روی لبای لرزونش که به کبودی میزد ساکت شد: اونی که باید بپرسه لیاقت داره منم نه تو، من لیاقت اینو دارم که به درد های پسرک رنج دیدم التیام ببخشم؟ میتونم تمام گذشته سردشو توی آینده گرم مدفون کنم! من لیاقت قلب مهربون و صدای زیباشو دارم؟... عزیزم هیچ کدوم از آدمای دنیا از اول زندگی راحتی نداشتن، درسته زندگی تو پیچیده تر و غم انگیزتر بود اما تازه همه چی تموم شد.. من تا ابد کنارتم، تو دوساله که دیگه متعلق به گذشتت نیستی، دوساله که تو آغوش منی و حق نداری دیگه به تلخیا فکر کنی.

بکهیون متاسفم آرومی زمزمه کرد و همزمان چراغ هم روشن شد، و تازه تونستن دید واضح تری از صورت هم داشته باشن، پسرک با چشم هایی که دو دو میزد به نگاه مهربون مرد خیره شد.. چانیول آروم گونهای سردش رو نوازش کرد و بوسه سبکی به پیشونی زیباش زد که باعث شد بک پلکاش رو با آرامش ببنده: بکهیونم..

+بله؟

مرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: چند وقته میخواستم یه کاریو انجام بدم که هیچ ایده جالبی به ذهنم نمیرسید که کسی انجامش نداده باشه..

بکهیون که حالا آروم تر شده بود با کنجکاوی بهش نگاه کرد.

_الان که اینجا نشستیم توی این کوچه تنگو تاریک زیر بارون، تورو توی پالتوم قایم کردم توهم با چشمای توله سگیت بهم زل زدی، فهمیدم ما متفاوتیم پس اون کاریم که قرار بود انجام بدم رو متفاوت عملیش میکنم..

+چه کاریو؟!

چانیول لبخند اطمینان بخشی زد و موهای نرم و خیس پسرک رو از پیشونیش کنار زد: زیر همین چراغ چشمک زن و روی همین جاده نمناک، کنار این دیوارای کهنه و خیس... میخوام که فامیلیم رو بهت بدم.

بکهیون گیج از حرفایی که نفهمیده بود لب زد: یعنی چی؟

اما چانیول با چشمای مشتاقو منتظر بهش نگاه کرد تا پسرک حرفاش رو تجزیه تحلیل کنه.

+نفهمیـــ... اوه..!

تکون آرومی روی پاهای مرد خورد و کنجکاو به حرف اومد: ال.. الان ازم خواستی ت.. تا...

_تا پارک بکهیون بشی... تا برای همیشه کنار پارک چانیولِ سرشناس به عنوان همسرش بمونی، تا ببینم حلقه طلایی رنگی که مادرم بهم داده داخل انگشتای قشنگت برق میزنه، تا جلوی صدها نفر سوگند بخوریم که برای همیم...

اینبار نه تنها بکهیون بلکه چشمای چانیول هم تر شدن: اشک نریز عزیزدلم.. دیگه حتی اشکاتم منو به گریه میندازه... چکار کردی با قلبم پارک بکهیون؟

بعد گفتن این حرف سر پسرک رو به سینش چسبوند و بکهیون هم محکم گردن مرد رو بغل کرد..

چانیو با آرامش حرف میزدو اشک میریخت و کلی بوسه با مهر روی موهای معشوقش میکاشت و بکهیون با هر بار شنیدن ضربان قلب فرشته نجاتش روی همون جای مقدس رو میبوسید.

کوچه های تاریک و نمور همه جا هست، چه کنار برج های بلندو آسمان خراش، چه کنار خونه های کوچیک و فقیر نشین... دست از ترسیدن بردار و برو داخل کوچه، یادت باشه آفتاب که طلوع کنه اونجا دیگه تاریک و نمور نیست.

writer: wolf dog

Report Page