Dance
ᴹᵒʰᵈˢᵉ²⁵༄پشت میزش نشسته بود و از رولی که خودش پیچیده بود لذت میبرد.
صدای موزیک از طبقه پایین به گوش میرسید و این یعنی مهمونی بالاخره شروع شده.
از اتاق بیرون رفت و به سمت پله های منتهی به طبقه پایین -جایی که مهمانی کاری به میزبانی خودش برگزار شده بود- حرکت کرد
وقتی پایین پله ها رسید، بادیگارد شخصی پسرش رو دید که به سمتش میاومد.
×سلام قربان شبتون بخیر. پسرتون رسیدن دستور چیه؟
زین همینطور که به مهمانهای نچندان کم نگاه میکرد، با لحن سردی گفت:
_هرچی میخواد رو براش فراهم کنید ولی حواستون رو کامل جمع میکنین. یه تار مو از سر پسرم کم بشه بیچارتون میکنم.
بادیگارد که ترسیده بود، سرش رو تند تند تکون داد و بعد از اطمینان دادن به رئیس، سریع به سمت پسر رفت تا یهوقت اتفاقی پیش نیاد ولی انگار دیر رسیده بود.
لیام وسط پیست رقص ایستاده بود و جام مشروبی توی دستش بود. با اهنگ همخوانی میکرد و همینطور که بلند میخندید، بدنش رو با ریتم اهنگ تکون میداد.
همه افراد حاضر در مهمانی، اطراف پیست ایستاده بودند و به پسر رئیس نگاه میکردند که چطور بین اینهمه ادم خطرناک، دلبری میکرد.
بادیگارد لیام هرچقدر تلاش کرد که پسر رو کنار بیاره زورش نمیرسید. مستی کمی که گریبان لیام رو گرفته بود اجازه تفکر بهش نمیداد.
زین همینطور که با شرکای شرکت صحبت میکرد، چشمش به پیست رقص افتاد و خشکش زد.
این پسرک شیرینش بود که میرقصید و دلبری میکرد؟ اونم جلوی این ادما توی همچین مجلسی؟
این اصلا قرار نبود واسش راحت تموم بشه...
بدون اهمیت به صحبت های افراد دور میز، جمع رو ترک کرد و به سمت پیست رفت
روی مبل دقیقا روبهروی صحنه نشست و خیره شد به لیام.
منتظر موند تا پسرش متوجه حضورش بشه.
زین هیچوقت جلوی جمع با اون بدرفتاری نمیکرد. مکان تنبیه لیام فقط و فقط اتاق مشترکشون بود.
بعد از چند دقیقه لیام متوجه سنگینی نگاه زین شد. وقتی سرش رو به طرف اون برگردوند، فهمید خیلی از مسیر رو اشتباه رفته.
همینطور که با چشمهای لرزون به زین نگاه میکرد، اروم اروم به سمتش رفت و جلوش ایستاد. نگاهاشون بهم خیره بود و مطمئنا زین نمیخواست توی اون جمع پسرکشو تحقیر کنه تا بقیه ازش لذت ببرن.
دست لیامو گرفت و بعد از بوسهای که روی اون گذاشت، پسرک رو کنار خودش نشوند.
لیام میترسید. از سکوت اون مرد خیلی بیشتر از فریادهاش میترسید. الان که به عواقب کارش فکر میکرد، از خدا میخواست زمان رو به عقب برگردونه تا هیچوقت از نوشیدنی اون پسرک سکسی برای رو کم کنی نخوره.
اوه اگه ددی میفهمید به یه غریبه گفته سکسی حتما تنبیهشو چند برابر میکرد.
تا پایان مهمانی از کنار زین تکون نخورد. هرجا مرد بزرگتر میرفت، شونه به شونه دنبالش میکرد و ذره ای ازش فاصله نمیگرفت. از همون اول هم باید همین کارو میکرد.
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
شب از نیمه گذشته بود که مهمانی تمام شد.
زین بعد از چک کردن اوضاع، سیگارش رو خاموش کرد و بدون توجه به لیام به سمت پله های منتهی به اتاق مشترکشون رفت.
همینطور که از اونها بالا میرفت به پسرک شیرینش فکر میکرد. کسی که با اومدنش توی زندگی بزرگترین رئیس باند قاچاق مواد مخدر، اون رو بشدت محتاطتر و زندگیش رو از سیاهی مطلق به سمت خاکستری برده بود.
لیام نور زندگی زین بود.
از اون طرف هم لیام مثل وقتهایی که استرس میگرفت، سعی کرد به چیزهای خوب فکر کنه. مثلا به اشناییش با زین و تغییر بزرگی که از اون روز توی وجودش حس کرد.
لیام واقعا خدارو بابت حضور زین توی زندگیش شکر میکرد. اون مرد تنها کسی بود که بدون هیج قضاوتی پذیرفته بودش.
زین نور زندگی لیام بود.
لیام خوشحال بود که حداقل ددی مثل دفعه قبل به سمت اتاق کارش نرفته بود و بدترین تنبیه یعنی "تنها گذاشتن لیام موقع خواب" رو انتخاب نکرده بود. جای امیدواری داشت.
بعد از اینکه وارد اتاق شدن، زین به سمت کمد لباسهاش رفت تا اونهارو عوض کنه.
لیام اروم به سمتش رفت و همینطور که از اینه قدی به تصویر خودش و زین کنارهم خیره بود، به اون کمک کرد تا لباسش رو از تنش خارج کنه.
بعد از اون خودش به طرف کمد آبی رنگش رفت و با وسواس سعی کرد بین لباساش یکی رو انتخاب کنه.
در آخر یه هودی اورسایز سفید با طرح تدیبر بههمراه یه شلوارک کوتاه پوشید.
وقتی از تیپ خودش راضی شد، خواست به طرف تخت بره که یاد امشب و کاری که کرده بود افتاد.
به سمت زین برگشت و اون رو دید که روبهروی کشوی مشکی رنگ ایستاده.
دوباره همون ترس همراه با لذت به سراغش اومد. با ارومترین صدای ممکن گفت:
- ددی از دست لیام عصبانیه؟
زین به سمت لیام برگشت. دستی به صورت مثل ماهش کشید و گفت
+ خودت چی فکر میکنی سوییتی؟ بنظرت کاری که انجام دادی، بدون تنبیه قابل بخششه؟
لیام همینطور که از نوازش های زین لذت میبرد، سرش رو به سمت دست زین متمایل کرد
_نه ددی. لیام فکر میکنه که باید ادب بشه ولی امشب خیلی خستس. میشه برای فرداشب انجامش بدید؟
زین کاملا از قصد لیام با خبر بود. مطمئناً اون میخواست کاری کنه که تنبیهش کلاً فراموش بشه.
+دیگه داری حوصلمو سر میبری سوییتهارت. همین الان میری سمت تخته ایکس. تو دوستش داری مگه نه؟
زین بعد از تموم شدن جملهاش، با همون دستی که باهاش صورت نرم لیام رو نوازش میکرد بشدت بهش سیلی زد ؛ جوری که لیام محکم روی زمین افتاد و شوکه سرجاش باقی موند.
+اها حالا بهتر شد. همینجوری برو به سمتش لاو افرین.
لیام که تازه فهمیده بود قراره امشب همهچیز از اونی که فکرشو میکرده سختتر باشه، بغضشو قورت داد و سعی کرد هرچه سریعتر خودش رو به تخته برسونه. هرچی دیرتر به دستورات زین عمل میکرد، مجازاتش بیشتر و دردناکتر میشد
بعد از رسیدن به تخته، قبل از اینکه روی پاهاش بایسته، زین به سمتش خم شد و موهاش رو گرفت
+بیبی من میخواد با لباس تنبیه بشه؟ واقعا فکر کردی من امشب قراره انقدر مهربون باشم؟
لیام همینطور که با ترس به زین نگاه میکرد، سریع لباسهاش رو از تنش خارج کرد و چون هیچوقت باکسر نمیپوشید، کاملا لخت روبهروی زین قرار گرفت
زین بعد از اینکه با نگاه تمام بدن پسرش رو ستایش کرد، اروم به سمتش رفت و دست و پاهاش رو با طناب به دوطرفه تخته بست.
به طرف کشو رفت و بیتوجه به شلاق موردعلاقش، شلاق رنگینکمانی لیام رو برداشت و به سمتش رفت.
اینرو لیام وقتی باهم به فروشگاه رفته بودن دیده بود و از اونموقع ابزار موردعلاقش بود ولی هیچوقت تاحالا باهاش تنبیه نشده بود و این باعث پررنگ شدن نیشخند زین میشد.
چشمبند تدی روهم برداشت و به سمت تخته برگشت. جایی که لیام با کنجکاوی به وسایل موردعلاقهاش توی دستش نگاه میکرد. یعنی ددی میخواست باهاش بازی کنه؟ لیام اصلا از نقشه شوم زین خبر نداشت.
+بیبی چشمبند تدیرو دوست داری اره؟
_بله ددی. میخوایم بازی کنیم؟
+اره بیبی. یه بازی که قراره بدجور اشکتو در بیاره.
و بعد از این حرف چشمبند رو روی چشمهای شکلاتی پسرش کشید.
اطراف لیامی که الان ترسیده بود راه میرفت و شلاق دوستداشتنیش رو محکم به زمین میکوبید. با هربار کوبیده شدن شلاق، پسرک از ترس میپرید و چون هیچ دیدی به اطرافش نداشت هرلحظه منتظر بود که درد عمیقی رو روی بدنش حس کنه.
زین اما هیچ عجله ای نداشت. اروم شلاق رو روی تن عروسکش میکشید و واکنش ذاتی بدنش رو تماشا میکرد. جوری که فقط با لمس شلاق نیپلاش سیخ شده بود و از دیکش پریکام ترشح میشد ، نشون دهنده هورنی بودن بیشاز اندازه اون خرس نرم بود.
زین که فهمید به اندازه کافی به پسرش لذت لمس رو داده، ناگهانی شلاق رو با محکمترین حالت ممکن به رون تپل و سفید لیام کوبید. جوری که جیغ پسرش کل اتاق رو پر کرد و جون زین رو به تنش برگردوند.
ضربه بعدی روی ساقه پاش نشست و اینبار هقهق پسرک بیچاره شروع شد. ولی این تازه اول کار بود.
زین ضربه بعدی رو جایی وسط سینه لیام کوبید جوری که خون با سرعت از رد شلاق به بیرون جهید و التماس های لیام بلند شد.
_ددی لطفا دیگه نزن. این واقعا درد داره. عروسکتون تحمل این رو نداره ددی ازت خواهش میکنم تمومش کن.
با هر قطره اشک و هر کلمه التماس لیام، قدرت وصفنشدنی توی کل وجود زین میپیچید؛ جوری که هربار شدت ضربه ها بیشتر میشد تا جایی که دیگه صدایی از لیام شنیده نشد.
سرش به سمت پایین خم شده بود و فقط هقهق های ریزی از بین لبهای قلوهای و صورتی رنگش شنیده میشد.
زین یهلحظه حس کرد زیادهروی کرده.
شلاق رو به گوشهای پرت کرد و سریع دست و پای پسرکش رو باز کرد ولی لیام هیچ جونی توی تنش نمونده بود پس بعد از باز شدن دستش به سمت پایین سقوط کرد و اگه زین نگرفته بودش با صورت به زمین میخورد.
کل بدن پسرک با رد خون و قرمزی تزیین شده بود و نیازمنده پانسمان بود اما اول باید به حال روحی لیام رسیدگی میکرد
اون رو توی آغوشش گرفت و به سمت تخت دونفرشون رفت. با احتیاط لیام رو روی تخت گذاشت و چشمبند رو باز کرد.
چشمهای پسرش از شدت اشک قرمز و خمار شده بود. خم شد و اون دو گوی زندگیبخش رو بوسید و اروم کنار پسرش نشست و اون رو توی بغلش کشید.
+لیامه من درسش رو یاد گرفت درسته؟ فهمید که نباید جز جلوی چشم همسر مخفیش دلبری کنه؟ فهمید که نباید زیباییهاش رو بجز ددیش به کسی نشون بده؟ بیبی من میدونه چقدر دوسش دارم و بهش اهمیت میدم؟
لیام همینطور که خودش رو توی بغل پر از امنیت زین جمع کرده بود و زیر نوازش های معجزهاسای اون مرد اروم گرفته بود، سرش رو بالا برد و به چشمهای زین نگاه کرد
_بله ددی. من همهچی رو یاد گرفتم و قول میدم که بهشون عمل کنم. ببخشید اگه امشب پارتنر خوبی واستون نبودم و باید بگم که منم خیلی دوستتون دارم زدی.
+تو پارتنر من نیستی لیام. تو همسر منی و من توقع دارم که یسری رفتارهارو ازت نبینم لاو. بهم حق میدی؟
لیام الان واقعا شرمنده شده بود از رفتار بچگانهاش. دستش رو محکم دور عزیزترین شخص زندگیش حلقه کرد و شروع کرد به اشک ریختن.
_زین من واقعا معذرت میخوام که امشب واست خوب نبودم. اصلا تو باید منرو بیشتر تنبیه کن-
صدای پسر در ثانیه تو گلوش خفه شد وقتی زین محکم شروع به بوسیدنش کرد. مکهای عمیقی به لبهای نرم و خوشمزه لیام میزد و سعی میکرد نهایت استفاده رو از اون گوشتهای لعنتی ببره.
زین از ته دل مطمئن بود که هیچکس رو نمیتونست بهتر و زیباتر از لیام بعنوان همراه خودش انتخاب کنه. لیام یه پکیج کامل از علاقهمندی های زین رو توی وجودش داشت.
از اونطرف هم لیام مطمئن بود که هیچ مردی رو نمیتونست به وفاداری و بخشندگی زین پیدا کنه. اون مرد همیشه پر از ارامش و حس امنیت بود حتی وقتی با شلاق موردعلاقش به جون بدن نازنینش افتاده بود.
_زینی تو امشب یکاری کردی که من دیگه هیچوقت سمت وسایل موردعلاقم نرم. این نامردی بود
+اوه بیبی چقدر خوشحالم که متوجه هدف من شدی.
لیام بعد از شنیدن این حرف مشتی به سینه زین زد و با خنده توی بغلش جمع شد.
اون خوشبختترین پسر جهان بود که زین رو توی زندگیش داشت و بابت این موهبت الهی همیشه خداروشکر میکرد.