Dance

Dance

meliwe


دست های زخمیش رو از جیب های سوییشرت خاکستری رنگش بیرون آورد.


اسپیکر کوچیکش رو روی زمین گذاشت و روشنش کرد.


طبق روال هر شب همون آهنگ همیشگی رو پلی و با تمام توان شروع به رقصیدن کرد.


مثل دیوونه ها با آهنگ میخوند و میرقصید.


ولی اون نه مست بود نه دیونه...


تهیونگ فقط نمیدونست کجا و چطوری اون گره لعنتی توی گلوش رو باز کنه.


واسه همین هرشب به بلند ترین نقطه ی شهر میومد و میرقصید.


میرقصید... 


میرقصید... 


اونقدر که بی حال میشد و یه گوشه، روی نیمکت های سفت و سرد به خواب میرفت. 


صاحب عمارت بزرگ کیم شب ها رو نیمکت چوبی پارک میخوابید. 


اون همه جا رو گشته بود و حس می‌کرد به هیچ جا تعلق نداره.


روان پزشک و مشاور ها متوجه مشکل اون نبودن. 


تهیونگ به قرص خواب و آرام بخش های با دوز بالا نیاز نداشت!! 


اون عشق میخواست... 


دلیل شب گردی هاش، حفره ی خالی توی سینش بود. 


به نقطه ی اوج آهنگ که رسید، حس کرد یه صدای دیگه هم داره با آهنگ همخوانی میکنه. 


صدایی که به لطافت و نرمی حرير بود و تهیونگ حاضر بود سال ها همونجا بایستِ و اون صدای بهشتی رو با تموم وجود گوش کنه. 


چند لحظه بعد صاحب اون صدا از تاریکی بیرون اومد و با پوزخند کوچیکی که گوشه ی لبش بود، بدن انعطاف پذیرش رو ماهرانه با آهنگ تکون داد. 


ته هاج و واج تو جاش وایساده بود. 


به چشم هاش اعتماد نداشت. 


شاید اثر اون قرص های مزخرف بود! 


ولی مطمئن بود که هفته ی پیش همه ی دارو ها رو توی رودخونه ی هان ریخته. 


پس... یعنی واقعیت داشت..؟! 


جئون جونگکوک _معروف ترین دنسر سئول_تو فاصله ی چند سانتی چشمای ته داشت میرقصید...!!! 


با تموم شدن آهنگ، کوک دستی به موهای آشفتش کشید و به طرف اون الهه ی زیبایی قدم برداشت. 


لب هاشو با زبون تر کرد: حالت چطوره کیم؟ 


قطعا کسی تو کره وجود نداشت که کیم تهیونگ_موزیسین نابغه و تازه کار_ رو نشناسه. 


ته تو جاش کمی تکون خورد و زمزمه کرد: چی باعث شده به اینجا بیای؟ 


جونگو روی زمین خاکی شست و پاهاش رو از لب پرتگاه آویزون کرد: الان 2ماهه که هرشب میام از دور نگاهت میکنم. 


به طرف تهیونگ که بالای سرش وایساده بود متمایل شد: و با کمال احترام باید بگم رقصیدنت افتضاحه. 


همین یه جمله ی شاید توهین آمیز، بعد از مدت ها رو لب های بی روح تهیونگ خنده آورد. 


کنار کوک رو زمین نشست: چیه عاشقم شدی که میای دزدکی نگام میکنی؟؟ 


گوک خودش هم نمیدونست اسم حسش رو باید چی بذاره. 


فقط میدونست که دلش میخواد تا همیشه کنار اون پسر بمونه


و از گفتن حسش هم هیچ اباعی نداشت: شاید... 


اعتراف یهویی کوک باعث شد با تعجب به سمتش بچرخه. 


ولی تو شب پرستاره ی چشماش چیزی جز صداقت و مهربونی ندید. 


افسون و طلسم این چشم ها چی بود که با نگاه کردن بهشون، آرامش به وجود تهیونگ تزریق میشد..؟! 


جونگوک بی پروا خودش رو تو آغوش بی نظیر ته جا کرد و تهیونگ حس کرد حفره ی تو سینش داره با حس وصف نشدنی ای پر میشه. 


جونگوک: من دنبال یکی میگردم که حالم رو خوب کنه... دنبال آرامشم و این رو با تو پیدا کردم. میشه منبع آرامشم رو ازم نگیری؟ 


ته میخواست بگه که خودش از همه بیشتر محتاج آرامشه... که خودش این آرامش رو تو وجود گوک پیدا کرده. 


ولی به جای همه ی این حرف ها مزه ی بهشت رو از لب های سرخ کوک چشید.

Report Page