Daddy..

Daddy..

بچه گرگی که گرگ میخاد:"

از خوشحالی نمیتونست یجا بشینه تمام وجودش و استرس گرفته بود روی تخت بپر بپر میکرد و منتظر تماس راننده بود تا بهش بگه وقت رفتنه

حسابی به خودش رسیده بود و با لبخندی بزرگ توی ایینه به خودش نگاهی انداخت حالت انسانیش زیاد بدم نبود با لباسای رنگی رنگی بهترم میشد این چیزی بود که فردموردعلاقش به اون میگفت

تلفنش تک زنگی خورد این یعنی باید میرفت دوباره نگاهی به خودش انداخت تا مطمئن بشه،سعی کرد لبخندشو مخفی کنه ولی کار نکرد هرلحظه لبخندش بزرگ تر میشد

وقتی سوار ماشین شد با استرس به راننده سلامی کردکه تنها جوابش یه پوزخند بود

اهمیتی نداد و به بیرون از ماشین خیره شد

+مطمئنی داری میری خونه ی ارباب؟

راننده سری تکون داد نفسشو و با فوت بیرون داد و شونه ای بالا انداخت حتما ارباب باز یه عمارت جدید گرفته همه چیز ممکنه

بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد و راننده پیدا شد در ماشین و براش باز کرد با ذوق پرید پایین و به سمت خونه بزرگ رو به روش دوید

وقتی به در رسید اروم ایستاد و نفس عمیقی کشید

در های بزرگ اتوماتیک باز شدن و وارد خونه شد مرد بزرگ تر دم در ایستاده بود لبخندی زد و اروم به سمتش رفت با لحن معصومی صداش زد 

+ارباب...دلم برات تنگ شده بود

پسرک مرد بزرگ و بغل کرد و خودشو بهش کشید 

+خیلی دل تنگت شدم میشه باز نازم کنی؟

_بیا بریم تو بعدا نازت میکنم 

پسرک سرشو تکون داد و درحالی که دست مرد موردعلاقش و گرفته بود به داخل خونه رفت

+ارباب الان کسی نیست؟میتونم خودم بشم؟

مرد سری تکون داد

_میتونی خودت باشی پیشی 

حالا پسری که مثل ادمای معمولی بود دم و گوش داشت مثل یه گربه ولی در حالت انسانی

تنها کسی که از راز پسر با خبر بود اربابش بود مرد بزرگ تر دوست داشت ارباب خطاب بشه پس پسرک برای شاد کردن دلش اون و ارباب صدا میکرد،لبخندی زد و سرش و روی شونه مرد گذاشت 

+ارباب نازم نمیکنی؟

_نازتم میکنم اما فعلا مهمون داریم

تعحب کرد و سرش و برداشت

+مهمون؟کی؟تو که گفتی کسی اینجا نیست

هول کرد میخاست بلند بشه که مرد دستشو گرفت و نشوندش

لباش می لرزید اروم لب زد

+ددی...میشه بزاری حداقل به حالت انسانیم برگردم؟

مرد بلند شد و دستش و کشید و مجبورش کرد همراهش راه بره

+میشه بهم بگی چخبره..

جملش با دیدن قفس رو به روش نیمه تموم موند سعی کرد دستش و ازاد کنه ولی محکم تر از اون چیزی که فکر میکرد گرفته بودش

+چیکار میکنی ارباب 

مرد به چشماش زل زد هیج احساسی درونشون دیده نمیشد،ترسید چرا از چشمای ارباب چیزی نمی فهمید

سعی کرد مرد بزرگ و چنگ بزنه و خودش و ازاد کنه اما دیر شده بود مرد اون و به سمت قفس بزرگ هل داد زمین خورد دستش درد گرفته بود و کمی کبود شده بود

با چشمای پر اشک به ارباب نگاه کرد

+ارباب...چیشده...پیشی بدی بودم؟قول میدم دیگه گازت نگیرم یا..یا گربه ها رو نیارم اینجا..

ارباب با بی حسی شروع کرد به حرف زدن

_مهمونا تورو میخان بیبی تو باید پیشی اونا بشی

پسرک با دیدن چندتا مرد گوشه اتاق که بهش زل زده بودن لرزید و دیگه نتونست حرف بزنه کف قفس افتاد و نفسش گرفت 

به هوا چنگ انداخت تا بتونه نفسی بکشه اما انگار اتاق خالی از اکسیژن بود...

از خواب پرید نمیتونست تکون بخوره نفسش بالا نمیومد به سختی دهنش و باز کرد و خودش و مجبور کرد نفس بکشه

باز اون خواب دیده بود باز اون کابوس اروم نشست و پشت سر هم نفس عمیق کشید جوری که میخاست اکسیژن اتاق تاریک فقط برای اون باشه چشماش پر اشک شد و با درموندگی به زمین زل زد باز اون اتفاق باز اون کابوس باز ارباب...چندبار پلک زد تا تصویر مرد بزرگ از بین بره به دست و پاهاش نگاهی انداخت رد های شلاق هنوز بودن دردش هنوز بود هیچوقت خوب نشدن و نمیشن ارباب های جدیدش علاقه ی زیادی داشتن که پسرک اون ها رو ارباب صدا کنه اما همیشه دهنش قفل میکرد و نمیتونست بگه پس برای همین با ضرباتی که روی رون و دست هاش میخوردن تنبیه میشد به دیوار پشتش تکیه داد و توی تاریکی اربابش و تصور کرد که نازش میکنه و باهاش مهربونه اگه میگفت دلش برای مرد بزرگ تنگ نشده دروغ میگفت اون عاشق اربابش بود.

Report Page