Daddy💍

Daddy💍

Sar_win

آهی کشید و اشکاش و پاک کرد وقت برای ناراحتی نداشت باید کاری میکرد

پیامکی برای جین فرستاد و موبایلش و تو جیب شلوارش انداخت

خوب به اطراف نگاه کرد که چوبی توجه اش و جلب کرد

سه نفر تو طبقه ی دوم بودن که یکیش زخمی شده بود و دو نفر جلوی در بیمارستان کشیک میدادن

میتونست از پسشون بر بیاد

نیم ساعتی از رفتن ووبین میگذشت و افرادش هنوز کاری نکرده بودن

مرد آهی کشید

اگه نمیکشت خودش کشته میشد..

 به دو پسر رو به روش نگاه کرد

جونگکوک دیگه گریه نمیورد ولی صورتش به کبودی میزد و نمیتونست راحت نفس بکشه

یونگی پشتش و میمالید و سعی داشت آرومش کنه ولی هیچ فایده ای نداشت انگار امروز قرار بود هردوشون بمیرن

مرد چند بار جلوی اون دو نفر رژه رفت و در آخر خسته اسلحه اش و طرف یونگی گرفت《متاسفم ولی باید بمیرید..》و چشماش و بست

هر سه نفر طاقت دیدن چنین صحنه ای و نداشتن...اونا فقط یه قاچاقچی بودن و تا حالا کسی و نکشته بودن چه برسه به یه بچه پنج ساله

جیمین همراه چوبی که تو دست داشت آهسته سمت اون سه نفر رفت

با چوب محکم به سر اون دو نفری که پشتشون بهش بود زد

با صدای داد افرادش چشماش و باز کرد و به اون سمت نگاه کرد

سریع اسلحه اش و سمت جیمین گرفت《تو دیگه کی هستی؟》

یونگی با دیدن جیمین چشماش بزرگ شد

اون اینجا چیکار میکرد؟

مرد خواست شلیک کنه که فردی اون و هل داد و تیر به بازوی جیمین خورد

یونگی مشت محکمی به صورت مرد زد《عوضی》

همون موقع صدای آژیر ماشینای پلیس شنیده شد

...

جعبه رو باز کرد و به هدیه ای که برادرش آماده کرده بود نگاه کرد

یه کروات براق آبی

رنگ مورد علاقه ی برادرش آبی بود

کراوات و بیرون آورد که کاغذ کوچیکی رو زمین افتاد

کاغذ و برداشت و تاش و باز کرد《دوست دارم هیونگ...تولدت مبارک》

اشک توی چشماش جمع شد

جین رو به روش نشست

سرش و بالا آورد و به پسری که قبلا دوسش داشت نگاه کرد

پرونده رو باز کرد و خودکار و برگه سفیدی به سمت ووبین هل داد《بنویس...اعترافاتت و بنویس》

لب زد《حال برادرم چطوره؟》

جین به پرونده نگاه کرد《تا جایی که یادمه تو تک فرزند بودی...》به ووبین نگاه کرد《جیمین حالش خوبه》

ووبین به برگه ی جلوش خیره شد

اینکه برادرش همه چیز و درباره ی اون فهمیده بود باعث میشد بیشتر ناراحت باشه

دستاش که روی میز بود و مشت کرد سرش و بالا آورد

آهی کشید و تو چشمای تاریک ووبین نگاه کرد《تو اینشکلی نبودی ووبین...چطوری این همه تغییر کردی؟》ووبین عصبانی دست مشت شده اش و رو میز کوبید《درسته!این ووبینی که میبینی با اون پسر ساده لوح فرق میکنه! این ووبینی که میبینی خانواده ات و کشته》قهقه ای زد و شروع به دست زد کرد《پرونده ام و خوندی مگه نه؟؟؟قاچاقچیه مواد،قتل و حالا قاچاق عتیقه...》سرش و عقب برد و خندید《میبینی؟؟؟من دیگه اون پسر ضعیف نیستم!!من دیگه اونی نیستم که تو میشناختی》یهو جدی شد《رابطه داشتن با تو این بلاها رو سرم آورد جین!دوست داشتن تو زندگیم و نابود کرد...کاش هیچ وقت عاشقت نمیشدم...》جین متعجب نگاهش کرد

ووبین به صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد《میخوای بدونی چرا یهو ولت کردم؟》پوزخندی زد 《اولین رابطه امون که تو انباری دانشگاه بود و یادت میاد..》خندید《خیلی خوب بود مگه نه؟خیلی داغ بودیم 》دوباره خندید《ولی بعدش خوب نبود...هیچیش خوب نبود》چشماش نم برداشت《سانگته رو یادت میاد؟همون پسری که بهم زور میگفت و تو جلوش و میگرفتی...》

تو سکوت به حرفای ووبین گوش میکرد

《روز بعد رابطه امون اومد پیشم....میدونی چی بهم نشون داد...》خندید《فیلم س*سمون و...همونی که خیلی بهمون خوش گذشت...》اشکا جلوی دیدش و گرفته بودن《تهدیدم کرد...بهم گفت اگه باهاش نخوابم فیلم و پخش میکنه...ما بهم قول داده بودیم که کسی از رابطه امون بو نبره مگه نه؟..تو بهم گفته بودی نباید به کسی بگم مگه نه؟》با دست چشماش و مالید《من ترسو بودم....قبول کردم....خیلی ساده بودم...نمیخواستم بهت بگم.....نمیخواستم بفهمی....تحملت خیانت بهت و نداشتم....》آهی کشید《باهات بهم زدم....تو ول کنم نبودی....همش بهم میگفتی دوستم داری....ولی دیگه برای برگشت دیر بود.... 》نگاهش و از سقف گرفت و به چشمای غمناک جین داد《زیر خواب این و اون شده بودم...هربار که با سانگته تند برخورد میکردم اون تهدیدم میکرد......مجبور شدم از دانشگاه صرف نظر کنم چون تحمل دیدن تو رو نداشتم....تحمل نگاهای خیره ات و نداشتم....حالم از خودم بهم میخورد....یبار جلوی سانگته وایستادم ...میدونی چیکار کرد؟》خندید و دوباره به صندلی تکیه داد《همه ی فیلمایی که ازم مخفیانه موقع س*س گرفته بود و بخش کرد...چیشد؟...همه جا درز پیدا کرد که من یه هرزه ام....به نظرت خانواده ام وقتی فهمیدن چیکار کردن؟...》دستش و رو گونه اش گذاشت《بابام که تا اونوقت سرم داد نزده بود بهم سیلی زد....من و از خونه بیرون کرد....مادرم با گریه میگفت دیگه پسر به اسم من نداره..... 》با گریه خندید《ووبین بیچاره هیجا نداشت...هیچی نداشت....دیگه چیزی نبود که از دست بده....برگشت خونه اولش...تو گی بارا زیر خواب این و اون میشد تا بتونه شکمش و سیر کنه....》اشکاش و با دست پاک کرد《پستم به یه خلافکار هات خورد...ازم خوشش اومد و پیشنهاد داد که بیام پیشش و بشم بیبی کوچولوش》چشماش و بست《برای ووبینی که هیچی نداشت یه فرصت خوب بود نه؟....》چشماش و باز کرد و به جین که حالا اشک توی چشماش حلقه زده بود نگاه کرد《فکر کنم بقیه اش و بتونی حدس بزنی که چطور کارم به اینجا کشیده شده》پوزخند زد《میبینی؟هیچی از اون ووبین گذشته باقی نمونده...وقتی توی خلاف شنا کردم... غرق شدم...قتل و جنایت...قاچاق مواد و عتیقه...همه من و تو خودش غرق کردن》برگه ی سفید و همراه خودکار برداشت و شروع به نوشتن کرد《تا قبل از کشتن پدر مادرت نمیدونستم اون کیم جینی که دنبال منه تویی....بعد از ول کردنت...هر چی پاکی بود ازم فاصله گرفت و گناه سمتم اومد...کسی که غرق شده دیگه راه نجاتی براش نیست مگه نه؟دیگه زنده نیست ...دیگه نمیتونه بیاد رو آب....تو مقصر نابودیه زندگیه من نبودی ولی داشتی تو خرابه هایی که برای خودم ساختم پرسه میزدی پس مجبور بودم ازت متنفر بشم چون نقطه ی مقابل من بودی...》امضایی زیر برگه گذاشت و به همه ی اعترافاتش نگاه کرد《ما فقط میخواستم یه موزیسین بشیم که داستان عاشقانه امون و بنوازیم... ولی همه چیز اون طور که آدم میخواد پیش نمیره درسته؟》لبخند زد و برگه دو سمت جین هل داد

جین و که ناراحت بهش خیره شده بود و برانداز کرد《تو شغلی که ازش خوشت نمیومد و الان داری....منم ادم بده ای شدم که خیالش و نمیکردم..》سرش و به صندلی تکیه داد و به سقف نگاه کرد《منتظره مجازاتمم سرهنگ کیم!》

قلبش آهسته میکوبید

هضم حرفای ووبین براش سخت بود

آهی کشید و برگه رو برداشت و تو پرونده قرار داد

از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت

بدنش ضعف پیدا کرده بود و قدماش آهسته و کم جون بودن

بهو تعادلش بهم خورد که با گرفتن دیوار خودش و نگه داشت

Report Page