Daddy💍

Daddy💍

Sar_win

لباساش و پوشید و کنار تخت نشست

میخواست بیدار شدن یونگی و ببینه و براش کلمه ی دوست دارم و تکرار کنه

نیم ساعت گذشته بود و جین تو این مدت به تک تک اجزای صورتش خیره میشد و با هرکدومش دلش ضعف میرفت

پلکاش و به آرومی تکون داد و اطراف و نگاه کرد

نگاهش روی جین که بهش نگاه میکرد و لبخند میزد ثابت موند

بلند شد و روی تخت نشست《صبح بخیر...》

به بالا تنه ی لخت یونگی که بعضی قسمتاش رنگ صورتی و به خودشون گرفته بود نگاه کرد《جاییت درد میکنه؟》

کمی بدنش سنگین بود و باسنش کمی درد میکرد ولی با این حال سرش و تکون داد و خجول لب زد《نه حالم خوبه...》

جلو رفت و گونه سمت راستش و بوسید《از اینکه تو رو پیدا کردم به خودم میبالم》صورتش و کج کرد و گونه چپش و بوسید《از اینکه هر روز میتونم ببینمت... قلبم...بیشتر از قبل میتپه》سرش و بالا برد و عمیق پیشونیش و بوسید《اینکه تو دوستم داری از خود بیخودم میکنه..》سرش و پایین برد و پشت پلکای چشمش و بوسید《دلم میخواد هر روز ببوسمت و لمست کنم...》سرش و پایین تر برد و چونه اش و بوسید《میخوام هر روز بالای سرت بشینم و تا وقتی چشمای زیبات و باز میکنی منتظر بمونم 》به چشمای یونگی که حالا درخشان تر از هر موقع ای بود نگاه کرد《دوست دارم》و به لب های صورتی رنگ پسر مورد علاقه اش خیره شد

یونگی با حرفا و بوسه های جین ذوق کرد و گونه هاش رنگ باختن

تا حالا انقدر از توجه کسی نسبت به خودش خوشحال نشده بود

از اینکه چنین کسی و دوست داشت به خودش میبالید

دستاش و دور گردن جین حلقه کرد و لبخند زد

 خجالت و کنار گذاشت مستقیم به جادوی چشمای جین خیره شد《طوری دوست دارم که حس میکنم کلمه ی دوست دارم برای احساسم کمه..》و فاصله ی لبهاشون و کم کرد و بوسه ی آخر و خودش انجام داد

با دست کمر برهنه اش و نوازش کرد و بوسه رو هر لحظه عمیق تر و پر احساس تر انجام داد

هیچکدوم نمیخواستن این لحظات تموم بشه

...

《حتما داری باهام شوخی میکنی؟درسته..》با تعجب از یونگی پرسید

مشتی به بازوش زد《نه اصلا من کاملا جدیم》

جیمین دستش و رو دهنش که باز مونده بود گذاشت و از یونگی کمی فاصله گرفت《باورم نمیشه...یعنی تو و جین...》دستش و به معنای سکوت جلوی بینیش گرفت《هییسس آروم تر جونگکوک میشنوه》

چندبار پلک زد و با تن صدای بلند گفت《نهههههه باورم نمیشهههههه》یونگی جلوی دهنش و گرفت و اخم کرد《یاااا بهت گفتم آروم حرف بزن》

سرش و تند تند تکون داد و با اشاره از یونگی خواست که دستش و برداره

با شک دستش و از رو دهن جیمین برداشت《من هنوز باورم نمیشه...》با صدای آرومی گفت

یونگی خندید و سیب و برداشت و شروع به پوست کندنش کرد《خودمم باورم نمیشه ولی دیگه از مرحله دوست داشتن گذشتم...》به چهره ی باز و خندون یونگی نگاه کرد

از ته قلبش خوشحال بود که یونگی از پوسته ی سخت خودش بیرون اومده و میخنده

لبخند بزرگی زد و ذوق زده پرسید《هی ببینم از خط قرمزا رد شدید یا هنوز تو فاز بوسیدنید؟》

با یاد دیشب گونه هاش رنگ باختن و صورتی شدن

جیمین صدایی از خودش درآورد و به قصد اذیت کردن یونگی گفت《اوووو میبینم جین خوب کارش و بلده نگاش کن چه خجالتم میکشه...خوشم اومد》سیب و رو بشقاب گذاشت و معترض گفت《یاااا پارک جیمین!!! 》

...

《خودت خوب میدونی که اگه اعتراف کنی برات بهتره پس چرا انقدر لجبازی میکنی؟》

مرد پوزخندی زد《از اینکه همش میای و میخوای که اعتراف کنم خسته نشدی؟》به صندلی تکیه داد《من چیزی ندارم که بگم..کاری که بهم گفتن و انجام دادم همین..》

جین عصبی نفسش و بیرون داد و پرونده ی جلوش و بست《حکمت اعدامه!..اگه مشخصات عقاب سیاه و بدی میتونیم مجازاتت و کم کنیم..》

مرد دیوانه وار خندید《چه حکم اعدام باشه چه زندان در هر حال هیچی فرق نمیکنه...من چیزی برای از دست دادن ندارم...از من نخواه که اعتراف کنم... فقط هردومون و خسته میکنی 》

جین اهی کشید و بلند شد

《سرهنگ کیم..شاید تو من و نشناسی...ولی من تو رو خوب میشناسم...》خنده ای کرد《هنوزم مثله گذشته..بازنده ای!》جین با شک بهش نگاه کرد《منظورت چیه؟گذشته؟ما هم و میشناسیم؟》

با دستبندی که به دستش بسته بودن بازی کرد《شاید وقتی عقاب سیاه و گیر آوردی تونستی منم بشناسی 》دوباره خندید و ابرویی بالا انداخت《مطمئنم نمیتونی گیرش بندازی پس هیچی...》

Report Page