Daddy💍
Sar_winبا خستگی وارد خونه شد و رو مبل نشست
بازم عقاب سیاه سر کارش گذاشته بود و فرستاده بودش پی نخود سیاه
ساعت یک شب بود و همه خوابیده بودن
سرش و با خستگی عقب برد و آهی کشید
شک نداشت صدایی که تهدیدش کرده همونی بود که دو سال پیشم بهش هشدار داده بود
با صدای باز شدن در چشماش و باز کرد و درست نشست
یونگی سرش و بیرون آورد
با دیدن جین نفس راحتی کشید و از اتاق بیرون اومد
جین با تعجب بهش نگاه کرد《نخوابیدی؟》
یونگی کنار جین نشست و بهش خیره شد
با خودش تکرار کرد《من دوسش دارم؟...》
جین سرش و کج کرد《یونگی؟》
جوابی نشنید با نگاه خیره یونگی گوشاش شروع به قرمز شدن کردن《یونگی؟..》آب دهنش و قورت داد
با صدای بلند جین به خودش اومد و سرش و پایین برد《من واقعا دوسش دارم..》
جین خودش و باد زد و با دست گوشاش و گرفت《چرا اینطوری نگام میکردی؟》
یونگی لباش و تر کرد《هی..هیچی..چرا انقدر دیر اومدی؟》
جین سه تا از دکمه های بالای پیراهن مشکیش و باز کرد《یه عملیات خیلی مهم پسش اومده بود که باید میرفتم..》صربه ای سر خودش زد 《متاسفم وسط جشنی که برات گرفتیم رفتم..》
یونگی نگاهش و به قفسه سینه ای که حالا به خوبی پیدا بود داد و لبخند محوی زد
با خودش گفت《میتونم یه روز لمسش کنم؟》
جین وقتی نگاه یونگی و به خودش دید لبش و گاز گرفت و بعد گفت《یونگی حالت خوبه؟چرا هی بهم خیره میشی؟》
با تکونی که جین خورده بود میتونست نوک سینه قهوه ای رنگش و ببینه
لبخند بزرگی زد و بی هوا گفت《چون جذابی..》
از حرف یونگی شوکه چشماش اندازه دوتا قابلمه ی دوازده نفره شد
تازه فهمیده بود که چه چیزی گفته
لبش و گاز گرفت《نه منظورم اینه که...میدونی....خب جذاب..نهههه...یعنی..》
نزدیک یونگی شد و با دست چونه اش و بالا آورد《به نظرت من جذابم؟》
آب دهنش و قورت داد و به سیب گلوی جین نگاه کرد
جین با دست فشار بیشتری وارد کرد و سر یونگی و بالاتر برد《به من نگاه کن...》
به اجبار اینکه گردنش نشکنه تو چشمای جین نگاه کرد
《من...یهو...از دهنم پرید..میدونی..راستش..》با نشستن لبای نرم جین روی لباش ادامه ی حرفش از یادش رفت
جین چشماش و بست و لباش و به حرکت درآورد
به آرومی لبای یونگی و مک کوتاهی میزد
خشکش زده بود
دست از بوسیدن برداشت و یکدفعه از یونگی فاصله گرفت و دستش و تو موهاش برد 《یونگی...یونگی من متاسفم...متاسفم...》و از جلش بلند شد و سمت اتاق خودش رفت
با عجله وارد اتاق شد و در و محکم بست و به در تکیه داد《چرا اینکار و کردم؟..هوووف باید خودت و نگه میداشتی...》
یونگی نیم ساعتی تو حال نشسته بود و به لب هاش دست میزد《لباش خیلی نرم و شیرین بود..اونم من و دوست داره؟...چرا معذرت خواهی کرد؟...》نگاهش به کوسن افتاد
برداشتش و بغلش کرد
سرش و توش فرو برد《من واقعا دوسش دارم..》