Daddy💍

Daddy💍


با کمک یونگی رو تخت نشست

پاش هنوز بخاطر اون ضربه ای که زده بود درد میکرد

یونگی لباش و جمع کرد《این موقع برای چی بیرون اومدی؟》

جین نگاهش و به یونگی دوخت《تشنه ام شده بود میخواستم آب بخورم...》

یونگی سرش و تکون داد《من دیگه میرم》پشتش و به جین کرد 《اتفاقی...》با تعجب سمت جین که به گوشه ای خیره بود برگشت《چی؟》جین دل دل کرد ولی حرفش و زد《اتفاقی،صدای گریه ات و شنیدم..》

آهی کشید و به چشمای پف کرده یونگی زل زد《مشکلی پیش اومده؟...میدونم به من ربطی نداره ولی...نگران شدم..》

لباش و رو هم فشار داد

خیلی دوست داشت با یکی حرف بزنه

آیا جین گزینه ی خوبی بود؟مثله بقیه بهش ترحم نمیکرد؟

جین وقتی سکوت یونگی و دید به حرف اومد《خب میدونم زیادی پیش رفتم متاسفم...》رو تخت زد《میشه با هم حرف بزنیم؟..》گیج نگاهش کرد که جین دوباره به تخت زد《اگه میشه؟》

یونگی سرش و تکون داد و کنار جین کمی با فاصله نشست

بعد از کمی سکوت جین به حرف اومد《تو پرستار برادرمی و همچنین همخونه ایم...فکر کنم باید درباره این همه محافظه کاریه من بدونی...》لبخند غمگینی زد و به یونگی نگاه کرد《باید از اول شروع کنم نه؟...》یونگی چیزی نگفت《وقتی 12 سالم بود من و به پرورشگاه بردن،چیز زیادی یادم نمیاد ولی انگار بخاطر خوشنت خانگی من و از پدر و مادرم جدا کردن..خیلی منتظر بودم..منتظر پدر و مادرم که بیان و من و دوباره با خودشون ببرن خونه ولی هیچ اثری ازشون نبود...یه سال بعد که 13سالم شد یه زوج جوون به پرورشگاه اومدن،خیلی مهربون و دلنشین بودن، من و به فرزندی قبول کردن..من چندان راضی نبودم ولی با حرفای رئیس پرورشگاه همراهشون رفتم.. مثله فرشته ها بودن،اونا خانواده ام شدن و من با محبتی که بهم میکردن بزرگ شدم.. 24سالم بود که مادرم خبر داد که بارداره،این خبر فوق العاده خوشحال کننده ای بود بعد از چندین سال بالاخره به آرزوشون رسیده بودن..》لبخند زد《جونگکوک به دنیا اومد و دنیای خانواده سه نفرمون و رنگی تر کرد...زندگی خیلی شیرین بود تا دو سال پیش...》بغض به گلوش چنگ انداخت

《پرونده ای به من سپرده شد..قاچاق عتیقه..به نظر پرونده آسونی میومد ولی اینطور نبود..پدر و مادرم همراه جونگکوک میخواستن به چین برن و مدتی اونجا باشن ولی من بخاطر این پرونده نمیتونستم باهاشون برم..همون موقع ام با کلی تلاش تونسته بودم سر نخایی از رئیس باند قاچاق پیدا کنم و کارشون و برای مدتی منحل کنم...وقتی خانواده ام و تو فروردگاه گذاشتم فهمیدم که جونشون تو خطره...فقط جونگکوک و بیهوش پیدا کردم...تو یه بخشی از فرودگاه انفجار رخ داد...پدر و مادرم قربانی شدن...》

اون خاطره ی بد انقدر اذیتش میکرد که نمیتونست جلوی ریختن اشکاش و بگیره《بهم هشدار دادن که اگه بیشتر بخوام تو کارشون دخالت کنم جونگکوکم میکشن...چاره ای نداشتم..همینطوریم خانواده جونگکوک و ازش گرفته بودم و قربانی کار خودم کردم...نمیخواستم اونم بخاطرم آسیب ببینه...از کارم کنار کشیدم و حواسم و به مراقبت و بزرگ کردن جونگکوک دادم...ولی بازم جونگکوک در امان نبود و خطر اطرافش پرسه میزد...حالا بعد دو سال برگشتم تا این پرونده رو تموم کنم و برادرم تو آرامش زندگی کنه...بخاطر من از خیلی چیزا که بچه های عادی دارن محروم شده...بخاطر این اتفاقا است که ازت خواستم با ما زندگی کنی..میدونم اینجا راحت نیستی...ممنون که از جونگکوک به خوبی مراقبت میکنی》

یونگی با ناراحتی به جین نگاه میکرد

فکر میکرد تنها آدم دردمند این دنیا خودشه ولی اشتباه میکرد

جین لبخند زد و دستش و رو شونه یونگی گذاشت《بهتره بری بخوابی ساعت از یک گذشته》

شونه اش میسوخت

دست جین داغ بود یا واکنش بدن خودش بود؟

Report Page