Daddy💍

Daddy💍


به آدرسی که نامجون داده بود نگاه کرد

یونگی موبایلی نداشت که بتونه بهش زنگ بزنه و حالش و بپرسه

چند وقتی بود که از یونگی خبر نداشت

وقتی محل کار یونگی یعنی خونه رو پیدا کرد آستیناش و بالا زد و حرصی پوفی کشید《زندت نمیذارم حالا ادرس خونت و به من نمیدی هاااا》

دستش و رو زنگ در گذاشت

بعد از چند ثانیه صدای یونگی و شنید《کیه؟》

صداش و تغییر داد《پیتزاتون و آوردم》

یونگی متعجب به جین که رو مبل نشسته بود و با جونگکوک مشغول بازی بود نگاه کرد《پیتزا سفارش دادی؟》

جین سرش و بالا آورد《آره همین پنج دقیقه پیش زنگ زدم..چه زود رسیده》

یونگی سرش و تکون داد 《بیاین داخل》

جیمین خنده عصبی ای کرد《یعنی خاک برسرت که صدای دوستت و نمیتونی تشخیص بدی 》

وقتی پشت در رسید یونگی در و باز کرد

با دیدن جیمین چشماش بزرگ شد ولی فرصت هیچ واکنش دیگه ای رو نداشت چون جیمین به سمت هجوم اورد و با دست گردنش و فشار داد《که ادرس خونت و به من نمیدی حضرت آقا؟؟؟میدونی با چه بدبختی آدرس اینجا رو از نامجون گرفتم؟》البته همه ی حرکاتش نمایشی بود

اون دو نفر با تعجب به جیمین و یونگی نگاه میکردن

جونگکوک از رو مبل پرید و با مشتای کوچولوش شروع کرد به زدن به پای جیمین《یااا میمون درختی دوستم و ول کنن》جیمین گردن یونگی و ول کرد و با تعجب به پسر کوچولو نگاه کرد《میمون درختی؟ 😐》

یونگی گردنش و مالش داد و خندید《میمونی دیگه》

دست جونگکوک و گرفت《اون دوستمه کوکی فقط داشت باهام شوخی میکرد》

جونگکوک چشم غره ای به جیمین رفت《باشه》و دوباره سمت مبل رفت و کنار جین نشست

جین که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد《لطفا بیاین بشینید》

جیمین با خجالت به جین نگاه کرد و لبش و گاز گرفت

سمت یونگی نگاه کرد و با صدای آرومی گفت《گاف دادم؟》یونگی لب زد《اخراجم نکنه شانس آوردم》

جین به قیافه های عجیب غریب اون دوتا نگاه کرد و لبخند زد《یونگی نمیخوای از دوستت پذیرایی کنی؟》

اولین بار بود که جین اسمش و صدا میزد

جیمین و به سمت مبل برد و نشوندش

جین لبخندی زد《بازم هم و دیدیم》

جیمین به صورتش دقت کرد《تو شهر بازی هم و دیدم درسته؟》

جین سرش و تکون داد《آره》

جونگکوک لباش و جلو داد《میمون درختی》

جیمین متعجب نگاهش کرد《یاااا》

جین برادرش و عقب کشید و آروم دم گوشش گفت《اینطوری صداش نکن》

یونگی کنار جیمین نشست و آب میوه رو بهش داد

هر دوشون کمی معذب بودن

جین که فهمید از جاش بلند شد و دست جونگکوک و گرفت《داداش کوچولو میتونی من و ببری اتاقم؟》

جونگکوک خوشحال دستش و گرفت《بیا بریم هیونگی》

جین لبخندی به یونگی زد《راحت باشید..اگه پیک اومد حاتا بهم خبر بده》و همراه برادرش به سمت اتاقش رفت

جیمین پوفی کشید و سمت یونگی برگشت《میدونی چند وقته ازت خبر ندارم؟؟؟چرا هرچی بهت اصرار کردم ادرس خونت و بهم ندادی؟》

یونگی دستی به گردنش زد《ببخشید...من اینجا زندگی میکنم》

جیمین متعجب نگاهش کرد《چی؟اینجا؟مگه تو پرستار بچه نیستی؟》

یونگی سرش و تکون داد《بخاطر یه موضوع هایی بهم گفتن که میتونم اینجا باشم》

جیمین مشکوک نگاهش کرد ولی بیخیال سوال پیچ کردن یونگی شد《میدونی دو هفته دیگه آزمونای ورودی دانشگاه شروع میشه؟نمیخوای ثبت نام کنی؟》

لبخند غمگینی زد《نه...پول شهریه دانشگاه و ندارم..》

جیمین اهی کشید《میتونی بورسیه بگیری تو که نمره هات خوبه..》

یونگی سرش و پایین انداخت《اقدام کردم ولی بورسیه رو بهم ندادن》

جیمین دستش و رو شونه یونگی گذاشت《بخوای میتونم بهت کمک کنم..این و خودتم خوب میدونی که برات هر کاری از دستم بر بیاد میکنم..》

به مهربونیه جیمین لبخند زد《من بیخیال دانشگاه شدم جیمین...همین که زنده بمونم برام کافیه..خودتم میدونی که از این کارا خوشم نمیاد》

جیمین فقط نگاهش کرد

چیزی نداشت که بگه

یونگی هیچ وقت نمیخواست مدیون اون باشه

ولی کاش میفهمید که جیمین فقط میخواد کمکش کنه تا بهتر بتونه زندگیش و بگذرونه

Report Page