Daddy💍
با درد پاش بیدار شد
به سختی بلند شد و قرصش و از رو میز برداشت
همین که خواست بخورتش صدای جیغ جونگکوک و شنید
از ترس قرص و پرت کرد و از تاج تختش گرفت و بلند شد
سعی کرد با گرفتن دیوار سمت در بره
پاش خیلی درد میکرد
نزدیک بود بیوفته که محکم از میز گرفت و آروم به سمت در رفت
وقتی به در رسید صدای گریه کردن برادرش براش واضح شد
بیخیال درد شد و بی هوا چند قدم برداشت و خودش و نزدیک اتاق کرد
در اتاق نیمه باز بود
آهی کشید و نزدیک رفت
بدنش بخاطر دردی که داشت تحمل میکرد عرق کرده بود
نزدیک اتاق شد
با دیدن یونگی که برادرش و بغل کرده و نوازشش میکنه خیالش راحت شد
نفس آسوده ای کشید و با درد کنار در نشست
صدای جونگکوک و شنید که داشت با یونگی حرف میزد
《یو..یونگی...خ..خواب دیدم هیونگم مرده》به گریه افتاد و بریده بریده ادامه داد《می..میترسم یونگی..》
اشک تو چشماش جمع شد و بغض به گلوش چنگ انداخت
سرش و به دیوار تکیه داد و آروم گفت 《من و ببخش داداش کوچولو که انقدر نگرانت میکنم..ببخش که این همه ضربه بهت میزنم..》
یونگی کمر جونگکوک و نوازش کرد《نترس کوکی هیونگت همیشه پیشته،اون قویه آدم بدا نمیتونن اون و بکشن..》
جونگکوک بینیش و بالا کشید و ملتمس به یونگی نگاه کرد《راست میگی؟》
یونگی لبخندی زد و موهای پریشان جونگکوک و عقب فرستاد《شک نکن که راست میگم》
جونگکوک محکم یونگی و بغل کرد《جونگکوک حرف دوستش و باور داره..》
این بچه چرا انقدر شیرین بود؟
با نوازشای یونگی چشماش گرم شد و به خواب رفت
یونگی وقتی دید بدن جونگکوک و آروم شده لبخندی زد و آروم اون و رو تخت خوابوند
مثله نوزادی که لباش و تو خواب تکون میده تکون داد و غلتی زد
از شدت کیوتیش دستش و رو قلب خودش گذاشت《چرا انقدر بانمکی فندوق کوچولو؟》
خم شد و بوسه ای روی گونه اش کاشت و از اتاق بیرون رفت
با دیدن جین چشماش بزرگ شد《اینجا چیکار میکنی؟》
جین نگاه تب دارش و به یونگی داد《صدای جیغ جونگکوک و شنیدم...》
یونگی کنارش نشست《حالت خوبه؟》
جین سرش و به اطراف تکون داد《نه پام خیلی درد میکنه》
با اینکه قلبش با دیدن بالا تنه ی لخت جین داشت منفجر میشد به خودش جرئت داد و دستش و گرفت《کمکت میکنم بری اتاقت..》
جین با صدای ضعیفی کلمه ی ممنونم و زمزمه کرد و با کمک یونگی بلند شد
بار دومی بود کمر جین و بغل کرده بود
ولی اینبار بدنش لخت بود و گرمای بیشتری و از خودش ساطع میکرد
دوباره بدنش داغ شد
شک نداشت که یه چیزیش شده وگرنه این طور واکنشا بعید بود رخ بده
به آرومی جین و داخل اتاق برد
کنار تخت رسید
خواست جین و رو تخت بذاره که تعادل هر دوشون بهم خورد و تو بغل هم رو تخت افتادن
نفسش حبس شد
با چشمای بزرگ شده به جین نگاه کرد
جین کمی خودش و تکون داد《ببخشید 》
عجیب بود ولی دوست داشت بدن نرم یونگی و محکم بغل بگیره و بخوابه
یونگی به خودش اومد و بلند شد
پاهاش از تخت آویزون بود و خودش رو تخت دراز کشیده بود
یونگی چندتا نفس کوتاه کشید و سمت جین برگشت《به چیزی نیاز داری که برات بیارم؟به نظر حالت خوب نمیاد》
جین که چشماش و بسته بود باز کرد《قرصام...قرصام و بهم بده》
یونگی نگاهی به بدن جین انداخت
ضعف تو بدنش داشت بی داد میکرد
سرش و تکون داد و از اتاق بیرون رفت
جین سرش و بالا آورد و متعجب لب زد《قرصام و نداد که...》
بعد از چند دقیقه دوباره یونگی وارد اتاق شد
جین سرش و بالا آورد و متعجب یونگی و نگاه کرد
کنار جین نشست و به لیوان اشاره کرد《شیر کاکائوعه..قبل از اینکه قرصات و بخوری این و بخور تا حالت بهتر بشه》
جین رو تخت نشست و لیوان و گرفت《ممنون》لبخند قدردانی زد و لیوان و سر کشید
قرص و از تو جای مخصوصش درآورد و به سمت جین گرفت
انتظار داشت که جین اون و از دستش بگیره ولی به جاش سرش و اورد جلو و قرص و از تو دست یونگی خورد
دستش تو هوا خشک موند
لیوان آب و رو میز گذاشت و لیوانی که یونگی بهش داده بود و سمتش گرفت《ممنون خیلی خوش مزه بود》
سرش و تکون داد و لیوان گرفت《خواهش میکنم شب بخیر》
از اتاق بیرون رفت و اینبارم در و بخاطر عجله ای که داشت محکم بست
جین شوکه خنده ای کرد《ترسیدم..》
رو تخت دراز کشید و انگشتش و لمس کرد《لباش خیلی نرم بود...》بی حواس لبخندی زد و سرش و تو بالشت کوبید《بگیر بخواب مین یونگی!》