Daddy💍

Daddy💍


پک محکمی از سیگارش و کشید و با سر خوشی تو هوا فوتش کرد《پس همه چی طبق نقشه پیش رفت...》

مردی که کنارش نشسته بود سرش و تکون داد《بله قربان همونطور که خواسته بودید اون محل لو رفت و مینهیو دست پلیس افتاد》

پوزخندی زد و سیگارش و خاموش کرد《تو دام افتاد...بهتره که دیگه ادامه نده اگه جون برادرش براش مهمه..》

...

جونگکوک پشت پیانو نشست

یونگی متعجب به پسر کوچولویی که پاهاش با زور به زمین میرسید نگاه کرد《چرا اونجا نشستی کوکی؟》

جونگکوک به طرف یونگی برگشت و بانمک خندید《میخوام برات پیانو بزنم》

ابروهای یونگی بالا پرید《بلدی؟》

جونگکوک سرش و تکون داد و قیافه مفتخری گرفت《معلومه..هیونگم بهم یاد داده》

یونگی لبخند کوتاهی زد و کنار جونگکوک ایستاد《پس شروع کن 》

دستای کوچولوش و رو کلیدای پیانو گذاشت و با مهارت شروع به نواختن کرد

یونگی درحالی که داشت از موسیقی آرامشبخشی که جونگکوک میزد لذت میبرد به صورت فرشته گونه پسرکوچولو نگاه کرد

برادرشم هم سن جونگکوک بود

اگه زنده میموند پنج سال از جونگکوک بزرگ تر میبود

جونگکوک دستای کوچیکش و اطراف صورت یونگی گذاشت و نگران پرسید《یونگی چرا داره گریه میکنه؟کوکی ناراحتش کرده؟》

یونگی تازه به خودش اومده بود

بینی اش و بالا کشید و صورتش و پاک کرد《نه گرد رفته تو چشمم》

جونگکوک قیافه دلخوری گرفت و لباش و جلو داد《چرا تو چشم من نرفت؟دروغ نگو توام مثله هیونگی..》از صندلی پایین پرید و با قدمای بلند به اتاقش رفت

یونگی نگران پشت در ایستاد و در زد《کوکی؟》

جونگکوک رو تخت نشسته بود و ناراحت دستاش و توهم جمع کرده بود

یونگی در و باز کرد و وارد اتاق شد

جونگکوک هیچ واکنشی نشون نداد

یونگی کنارش رفت و نشست《ازم ناراحتی؟》

جونگکوک سرش و تکون داد

یونگی جونگکوک و بغل کرد《ببخشید باشه؟》

جونگکوک به حرف اومد صداش بغض دار بود《چرا وقتی گریه میکنید میگید گریه نکردم؟من بچه نیستم پنج سالمه میدونم گریه میکنید》

یونگی پسرکوچولوی شیرین و به خودش فشورد

جونگکوک انقدر نرم و گرم بود که دوست داشت تمام روز بغلش کنه《ببخشید》

جونگکوک دستاش و دور یونگی انداخت و سرش و رو سینه اش گذاشت《دوستم؟》

یونگی بوسه ای روی موای نرم جونگکوک زد《جانم؟》

جونگکوک با صدای آرومی گفت《میشه برام شیرموز درست کنی؟》

یونگی خندید《باشه》

...

سرش و رو میز گذاشت و آهی کشید

رئیس پلیس تقه ای به در زد و وارد شد

جین با دیدن رئیس بلند شد و احترام گذاشت

سرش و تکون داد و رو یکی از صندلیا نشست《راحت باش اومدم درباره پرونده ای که دستته باهات حرف بزنم》

جین رو صندلی رو به رویی رئیس نشست و سرش و تکون داد

رئیس دفتری و سمت جین گرفت《هر چقدر که از اون مرد بازجویی کردیم هیچی نسیبمون نشد...من احتمال میدم که این یه نقشه فریب بوده تا ما رو گمراه کنن》

جین دفتر و گرفت و سرش و تکون داد《بله همینطوره من متوجه اش شدم ما خیلی اونا رو دست کم گرفتیم》

رئیس چیزی نگفت و منتظر شد تا جین دفتر و بررسی کنه

جین با دیدن عکس جسدای سوخته که پدر و مادرش بودن مکث کرد

تو چشماش اشک جمع شدن ولی نریختن

رئیس سرش و پایین انداخت《بیشتر از برادرت مراقبت کن جین...اونا آدمای ساده ای نیستن..به راحتی نمیشه جاشون و پیدا کرد و سر از کارشون درآورد》رئیس از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت

جین دفتر و رو میز گذاشت و عکس و برداشت

اشکا جلوی دیدش و گرفته بودن ولی نمیریختن

قلبش سنگینی میکرد

فلش بک⏰

مرد خنده دلربایی کرد و دستش و رو شونه پسر بزرگش گذاشت《واقعا که سرتقی جین آخه چطور این مسافرت بدون تو مزه میده؟》

جین خندید و پدرش و بغل کرد《ببخشید بابا ولی این پرونده واقعا سخت و مشکله تا نبندمش نمیتونم مرخصی بگیرم》

مرد موهای پسرش و نوازش کرد و با آرامش گفت《میدونم که این پرونده رو مثله قبلیا میبندی..موفق باشی پسرم》

جین از پدرش جدا شد و مادر و برادرشم بغل کرد و تا فرودگاه همراهیشون کرد

سوار ماشینش شد و حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد شماره ناشناسی بود《الو؟》

《بهت اخطار داده بودم که اگه دست از سرم برنداری پشیمونت میکنم...》

جین ترسید ولی محکم گفت《گیرت میارم و دستگیرت میکنم》

مرد خندید《با خانوادت خداحافظی کن سرهنگ کیم!!اون هواپیمایی که قراره به چین بره به زودی منفجر میشه》بلند خندید《هووم منظره دیدنی ای میتونه باشه》

جین فرمون و چرخوند و با تمام سرعت به سمت فرودگاه برگشت《اگه اتفاقی براشون بیوفته زنده ات نمیذارممممم》

وارد فرودگاه شد

هنوز پرواز چین بلند نشده بود

توی سالن انتظار دنبال پدر و مادرش گشت

داشت بین صندلیا راه میرفت که برادرش و خوابیده رو صندلی ای پیدا کرد

به نظر میومد که بی هوشش کردن

بغلش کرد و نگران اطرافش و نگاه کرد

گوشیش دوباره زنگ خورد

سریع جواب داد《اوه نمیدونستم وقتی نگرانی انقدر بی دقت میشی》خندید《بومممم》بعد از حرف مرد صدای انفجار شنیده شد

جمعیت با ترس به سمت بیرون حرکت میکردن

جین به سمتی که انفجار اتفاق افتاده بود حرکت کرد

گوشیش دوباره زنگ خورد《این درس عبرتی باید برات بشه سرهنگ!!کسی که در اصل پدر و مادرت و کشته خودتی نه من این و یادت باشه!!تو کارم دخالت نکن وگرنه برادرتم ازت میگیرم》

گوشی از دست جین افتاد

پایان فلش بک⏰

بالاخره اشکا راه خودشون و هموار کردند و رو صورت جین فرو اومدن

عکس و رو قلبش گذاشت و هق زد

رگای گردنش بالا اومده بودن و صورتش به قرمزی میزد

تو ذهنش یه جمله درحال تکرار بود《کسی که در اصل پدر و مادرت و کشته خودتی》

چشماش و محکم بست و هق زد

...

یونگی جونگکوک و به نرمی روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید

کنارش نشست

صورت بامزه ای داشت

با پشت دست صورتش و نوازش کرد《خوب بخواب دوست کوچولوی من》

در اتاق باز شد و به آرومی وارد اتاق شد

یونگی با دیدن جین بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد

امروز زودتر از قبل اومده بود خونه

جین لبخند محکی زد《خوابیده؟》

یونگی سرش و تکون داد《بله امروز خیلی خسته شده بود》

جین چیزی نگفت و کنار تخت قرار گرفت

با غم به چهره برادرش نگاه کرد《از وقتی که شما به عنوان پرستار به اینجا اومدید جونگکوک واقعا خوشحاله...شبا قبل از خواب همیشه درباره شما با من حرف میزنه》

یونگی فقط لبخند زد

جین نگاهش و جونگکوک گرفت و به سمت یونگی برگشت《بخاطر نگهداری از جونگکوک ازتون ممنونم میتونید برید من مراقب برادرم هستم》

یونگی سرش و تکون داد《خدانگهدار》

از خونه بیرون زد و نفس عمیقی کشید《چرا انقدر چهره اش غمگین بود؟》پوفی کشید《به تو چه》

به ساعت مچی ایش نگاه کرد《آهههه دلم برای جیمین تنگ شده...》

Report Page