Daddy💍

Daddy💍


جیمین از کول یونگی پایین اومد و با قیافه ای که داد میزد دلخوره گفت《نتونستم چرخ و فلک سوار بشم》

یونگی شونه ای بالا انداخت《به من چه!!》

جیمین خواست بزنتش که با صدایی که جین از خودش درآورد به طرفش برگشت

جین دست جونگکوک و گرفت دست خودش و سمت یونگی دراز کرد《بازم بخاطر اینکه مراقب برادرم بودید ازتون ممنونم آقای؟》

یونگی دست جین و گرفت《مین یونگی》

جین به دستاشون نگاه کرد و تو دلش گفت(چه دستای قشنگی) سرش و بالا آورد و لبخند زد《بله ممنونم آقای مین》و دست یونگی و رها کرد

جونگکوک ماشین زردش و به پای یونگی زد

یونگی خم شد و مشتاق نگاهش کرد

جونگکوک ماشینش و طرفش گرفت《ماشینم برای تو》

یونگی ابروهاش بالا پرید《چرا؟مگه ماشینت و دوست نداری؟》

جونگکوک ماشین و تو دست یونگی گذاشت و نمکی خندید《دوسش دارم ولی تو رو بیشتر دوست دارم پس مال تو 》

یونگی ماشین و گرفت و با دست دیگه اش موهای جونگکوک و بهم ریخت《خیلی کیوتی》

جین دست جونگکوک و به نرمی فشورد《داداش کوچولو میای بریم سوار قطار بشیم؟》

جونگکوک بالا پایین پرید《میخوام میخوام》

یونگی بلند شد و با لبخند به جونگکوک نگاه کرد

جین از یونگی خداحافظی کرد و جونگکوک و سمت قطار برد

جیمین که تا اون وقت ساکت بود دستش و دور گردن یونگی انداخت《اون کی بود؟》

یونگی به ماشین تو دستش نگاه کرد《نمیدونم ولی دیروز برادرش و از دست یه ادم ربا نجات دادم》

جیمین صدای هیجانی درآورد《نه بابا خفن شدی》

یونگی خندید و به بازوی جیمین زد《من و اوردی اینجا باهام حرف بزنی؟》

جیمین دست یونگی رو گرفت《بیا بریم ترن هوایی سوار شیم》

یونگی آب دهنش و قورت داد《نمیشه چیز دیگه ای و امتحان کنیم؟》

جیمین بدجنس یه تای ابروش و بالا داد《بریم سقوط آزاد؟》

...

رو تخت دراز کشید و ساعدش و رو پیشونیش گذاشت

آهی کشید《چرا هر روز سخت تر از دیروز میشه؟》

چشماش و بست

سعی کرد کمی بخوابه ولی با باز شدن در اتاق چشماش و باز کرد و رو تخت نشست

جونگکوک با صورت گریون سمتش دوید و خودش و تو بغل جین انداخت

جین با تعجب جونگکوک و بغل کرد 《چیشده داداش کوچولو چرا گریه میکنی؟》

جونگکوک بینیش و بالا کشید و هق زد

جین روی موهای جونگکوک بوسه زد و کمرش و نوازش کرد《خواب بد دیدی؟》

جونگکوک سرش و تکون داد

اشکاش گوله گوله از چشمش خارج میشد و تند به چونش میرسید

جین پیشونی برادرش و بوسید《چیزی نیست فقط یه خواب بوده..نترس تو که کوچولو نیستی مگه نه؟》

جونگکوک هقی زد و سعی کرد دستاش و که دور کمر برادرش بود و بهم برسونه《خواب دیدم توام پیش مامان بابا رفتی》

جین کمی قلبش گرفت

جونگکوک و از خودش فاصله داد《من هیچ وقت تو رو تنها نمیذارم داداش کوچولو..ببین من پیشتم،گریه نکن باشه؟》

جونگکوک با پشت دست اشکاش و پس زد و بینیش و بالا کشید《گریه نمیکنم》

جین برادرش و سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد《هیونگ هیچ وقت تنهات نمیذاره》

لبخند زد《میخوای شب و پیش هیونگ بخوابی؟》

جونگکوک سرش و عقب برد و خوشحال گفت《میشه؟》

جین جونگکوک و بلند کرد و رو تخت خوابوند《چرا نشه؟》

کنار برادرش دراز کشید و بغلش کرد《هیونگ و تو خواب نزنیا؟》

جونگکوک شیرین خندید و دستش و رو کمر جین گذاشت《قول نمیدم》

...

کیفش و برداشت و در خونه رو بست

صاحب خونه جلوش ایستاد

یونگی نگران نگاهش کرد《چیزی شده خانم جانگ؟》

آهی کشید《پسرم یونگی...میدونی..من میخوام خونه رو به یکی بفروشم...میدونی من واقعا شرمنده ام ولی دیگه نمیتونی اینجا بمونی》

نفسش برای لحظه ای حبس شد《ولی خانوم جانگ خودتون میدونید که نمیتونم جایه دیگه رو برای اجاره پیدا کنم..نمیشه..نمیشه..نفروشیدش؟یا اصلا اجاره خونه رو زیاد کنید؟》

خانوم جانگ سرش و پایین انداخت《متاسفم ولی خودتم میدونی که وضع منم چندان خوب نیست نمیتونم نفروشمش..اونیم که میخواد اینجا رو بخره مبخواد خونه رو خراب کنه..》

پوفی کشید و دستش و رو پیشونیش گذاشت

خانم جانگ سرش و بالا آورد《من و ببخش ولی چاره ای جز این کار ندارم خودم میخوام برم بوسان پیش بچه هام...فردا باید خونه رو خالی کنی..》

یونگی ناراحت سرش و تکون داد و از کنارش گذشت

دستاش و جیبش انداخت و با شونه هایی که پایین افتاده بودند راه رفت

چیکار باید میکرد؟هیچ پولی نداشت که جایه دیگه ای و اجاره کنه

سرش و بالا گرفت و آهی کشید《چرا انقدر زنده موندن سخته؟؟》

...

وارد اداره شد

خیلی وقت بود که از این شغل فاصله گرفته بود ولی تمام موقعیتای زندگیش به این شغل گره خورده بود

جلوی در اتاق رئیس پلیس ایستاد و پوفی کشید

در زد و با صدای رئیس وارد شد و احترام نظامی گذاشت

جلوی جین ایستاد و با افتخار نگاهش کرد《خیلی وقته که ندیدمتون سرهنگ》

جین لبخند خسته ای زد《نمیخواستم برگرم قربان》

دستش و رو شونه جین گذاشت《بعد از مرگ پدر مادرت از این پست و مقام فاصله گرفتی تا بتونی برادرت و بزرگ کنی ولی انگار دشمنات نمیخوان آسوده زندگی کنی!!》

جین سرش و تکون داد《جدیدا شنیدم که باندای قاچاق عتیقه زیاد شده》

رئیس پلیس سرش و تکون داد《هر چند وقت یبار موزه ها به سرقت میرن..هنوز نتونستیم ردی از این دزدا پیدا کنیم ولی انگار یکی از اونا با تو دشمنیه خاصی داره و به تو یجورایی مربوطه... برای همین خواستم که دوباره برگردی...》

Report Page