Daddy💍

Daddy💍


دست یونگی و گرفت و به طرف چرخ و فلک برد

یونگی نگاهی به چرخ و فلک کرد《جیمین ارتفاعش خیلی زیاده》

جیمین خندید و با شونه اش به شونه یونگی زد《نترس من باهاتم نمیذارم بیوفتی》

یونگی اخم کرد《کی گفته من ترسیدم؟》

جیمین خندید《من میرم بلیط بخرم تو همینجا منتظرم باش》

یونگی سرش و تکون داد و دستاش و تو جیبش کرد

جیمین سمت باجه رفت و تو صف ایستاد

...

دست جونگکوک و گرفت《خب داداش کوچولو بگو کدوم و اول سوار شیم؟》

جونگکوک دستش و زیر چونه اش برد و با دقت همه ی وسیله ای بازی و نگاه کرد

جین از این کار برادرش خنده آرومی کرد

جونگکوک با شادی دستش و سمت چرخ و فلک گرفت《چرخ و فلک》دست جین و تکون داد《چرخ و فلک سوار بشیم》

جین سرش و تکون داد و باهم به سمت چرخ و فلک حرکت کردند.

یونگی تو کابین سوار شد و منتظر جیمین شد

لباش و با استرس تر کرد و اب دهنش و قورت داد.

دست جونگکوک و ول کرد و دستش و سمت جیبش برد تا پول بلیط و حساب کنه

جونگکوک ماشینش و بغل کرد و به سمت چرخ و فلک راه افتاد

از بین جمعیت گذشت و نزدیک کابینی شد

نگهبان خودش و خم کرد《کجا داری میری کوچولو؟》

جونگکوک اخم کرد《من کوچولو نیستم 5سالمه😡》

مرد خندید《خب باشه ولی برای سوار شدن باید بلیط داشته باشی》

جونگکوک لباش و بیرون داد《هیونگم بلیط خریده》

مرد بلند شد و گیج به پسری که تو کابین بود نگاه کرد

با فکر اینکه اون پسر برادرشه خندید و کنار رفت《اها فهمیدم..بیا برو هیونگت اونجا نشسته》

جونگکوک خوشحال به سمت کابین رفت و سوار شد.

یونگی با تعجب به پسرکوچولو نگاه کرد

جونگکوک به یونگی با دقت نگاه کرد《تو که هیونگم نیستی》

یونگی ابروهاش بالا پرید《مگه قراره هیونگت باشم؟》

جونگکوک به سختی رو صندلیه جلوییه یونگی نشست《نه من خودم هیونگ دارم》

نگهبان در و بست و کابینا رو جا به جا کرد

یونگی با تعجب به پایین نگاه کرد و مرد و صدا زد《آقا دوستم سوار نشده》

ولی انقدر سر مرد شلوغ بود که صدای یونگی و نشنید

جونگکوک لباش و پایین انداخت و با بغض به یونگی نگاه کرد《هیونگیم کجاست؟》

یونگی چشماش درشت شد《این دیگه چه وضعیه》

کابین دوباره حرکت کرد و نفرات و سوار کرد

جیمین پوفی کشید《اخ یونگی اخه کجا گذاشتی رفتی؟》

جین به همه جای شهربازی سر زد و با استرس میدوید تا برادرش و پیدا کنه ولی انگار آب شده بود تو زمین دستش و تو موهاش برد《خدای من نکنه دوباره دزدیده باشنش》

...

یونگی آب دهنش و قورت داد و سعی کرد به تکون خوردن کابین و ارتفاع زیادشون توجه نکنه

جونگکوک بیخیال ماشینش و حرکت میداد و از خوشحالی پاهای کوچیکش و تکون میداد

برای اینکه ترسش و فراموش کنه به پسرکوچولو خیره شد

کمی براش آشنا میزد انگار همین اواخر دیدتش

جونگکوک ماشینش و کنار صندلیش گذاشت《اسمت چیه؟》

یونگی لبخند متعجبی زد《یونگی》

جونگکوک نمکی خندید《تو دوست منی؟》

کمی از ترسش ریخته بود پس دستاش و بغل کرد《چرا باید دوست تو باشم؟》

جونگکوک ماشینش و برداشت و بغل کرد《آخه من دوستی ندارم تو دوستم میشی؟》

کابین کمی تکون خورد و یونگی با ترس چشماش و بست و از میله پشتش گرفت

جونگکوک منتظر نگاهش میکرد و پاهاش و تکون میداد

کمی گذشت و دوباره چشماش و باز کرد《تو نمیترسی بچه؟》

جونگکوک اخم کرد《بچه خودتی من بچه نیستم》

از حاضر جوابی پسرکوچولو خنده اش گرفت

جونگکوک از صندلی پایین اومد و رو به روی یونگی ایستاد

یونگی از ترس اینکه پسر بیوفته از شونه هاش گرفت《چرا اومدی اینجا؟میوفتی》

جونگکوک شیرین خندید و ماشینش و رو پای یونگی گذاشت《اسمم جونگکوکه و پنج سالمه هیونگیم من و داداش کوچولو صدا میزنه ولی من بزرگ شدم تا زانوهاش میرسم》

یونگی خندید این بچه زیادی شیرین زبون بود

جونگکوک دندونای خرگوشیش و به نمایش گذاشت 《تو دوست منی؟》

یونگی دستش و زیر بغل پسر برد و بغلش کرد《اگه دوست داری دوستت باشم پس باشه من دوستتم》

جونگکوک خوشحال دستاش و دور گردن یونگی انداخت《پس میتونی من و کوکی صدا بزنی نونا همیشه من و کوکی صدا میزنه من ازش خوشم نمیاد ولی چون تو دوستمی میتونی کوکی صدام بزنی》

یونگی خندید تا حالا بچه ای به این بانمکی ندیده بود

چرخ و فلک ایستاد و نفرات هر کابین و پیاده میکرد

نوبت اونا رسید و هر دو دست تو دست هم پیاده شدند

با جونگکوک به سمت دکه ی پشمک فروشی رفت

پشمک صورتی رنگ و دست جونگکوک داد

جونگکوک با خوشحالی به یونگی نگاه کرد《مچکرم 》

...

جین با دیدن برادرش با عجله سمتش دوید

کنارش زانو زد و با دقت همه جای بدتش و نگاه کرد《کجا رفته بودی داداش کوچولو من و ترسوندی》

جونگکوک لباش و غنچه کرد و با دست یونگی و نشون داد《با دوستم چرخ و فلک سواری کردم هیونگی》

جین سرش و بالا اورد و به یونگی نگاه کرد

یونگی با شناختن اون مرد ابروهاش بالا پرید پس این پسرکوچولو همون پسری بود که دیروز نجاتش داده بود

جین ایستاد و اهمی کرد《از اینکه از برادرم مراقبت کردین ازتون ممنونم》

یونگی سرش و تکون داد《بیشتر مراقب برادرتون باشید》

جیمین با دیدن یونگی به سمتش یورش برد و از پشت سوار کولش شد《یااا ترسو کجا رفته بودی؟؟؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟؟》یونگی خودش و تکون داد《من جایی نرفتم که بیا پیایین!!!》

جونگکوک با تعجب به جیمین نگاه کرد و دست برادرش و کشید و آروم گفت《هیونگی اون میمون درختیه؟》

Report Page