Dad
۰
خانواده, خشونت, خشونت جنسی, خشونت خانگی, خشونت علیه معلولان, معلولیت
Photo: pedrosala/bigstockphoto.com
ترجمه: سام زندی
پدرم خیلی بداخلاق بود، و به نظرم، اگر در هر محیط فرهنگی دیگری هم بزرگ شده بود، باز خلق و خوی بدی داشت. از یک طرف، برای من و برادرم یا هر مرد و زنی که از نظر فرهنگی از او قویتر بود، قیافه میگرفت. بعضی از مردها از فرهنگ خودشان به عنوان بهانهای برای خشونت استفاده میکنند. ولی پدر من هیچ وقت توضیحی درباره رفتارش با من نداد، جزء این که همیشه تقصیر من بود. به خاطر کارهایی که می کردم، یا نمی کردم. همیشه گناه من بود و نه او. از طرف دیگر، من همیشه بنا بود یک «دختر خوب یونانی» باشم، در حالی که قطعا یک دختر خوب یونانی نیستم.
پدرم هرگز دلیلی برای بدرفتاریاش بیان نمیکرد، جزء این که همه چیز تقصیر من است و هیچ ربطی به رفتار خود او ندارد. توقعاتی که از من داشت، این احساس را به من میداد که انگار فرزند خوبی برایش نبودهام. این توقعات، روی برادرم هم اثر میگذاشت. پدرم مثل همه مردهای یونانی در ارتش یونان خدمت کرده بود. خوب به یاد میآورم که برادرم خیلی کوچک بود، یادم نیست چه کار داشت میکرد، ولی یادم میآید که پدرم داشت او را به روش ارتش یونان تنبیه میکرد. پدرم خیال میکرد این راه درست تنبیه یک پسربچه است، چون یک پسربچه یونانی باید وقتی بزرگ شد، یک مرد یونانی بشود.
پدرم با خانواده خودش خیلی گرفتاری داشت. چون عاشق مادرم شده بود – که اهل آلمان بود – و بیرون از جامعه یونانی ازدواج کرده بود. خانواده پدرم، مادرم را قبول نکردند. اولینبار که قبولش کردند، زمانی بود که برادرم را به دنیا آورد، ولی این اتفاق خوب هم، از چشم خانواده پدرم، خراب شد چون مادرم یک اسم غیریونانی روی برادرم گذاشت و به این ترتیب، رسوم یونانی را زیر پا گذاشت. به نظرم یکی از معدود مواقعی بود که مادرم جلوی پدرم ایستاد. پدرم نمیخواست نزد خانوادهاش برگردد و بگوید که پسرش اسم درست و حسابیای ندارد. تولد برادرم را در آخرین لحظه ممکن ثبت کردند.
درگیری پدرم با خانوادهاش فقط یکی از دلایل بداخلاقی او بود. یونانی بودن، بر توقعات او از رفتار صحیح اثر میگذاشت. راستش من یک «دختر خوب یونانی» نیستم، به همین دلیل، هر چه از تصویر ذهنی او درباره آنچه که باید باشم دورتر میشدم، بیشتر عصبانی میشد. این را بگویم که به نظرم حتا اگر یونانی هم نبود، باز همه چیز را گردن من میانداخت و خلق بدی میداشت. از مادرم توقعات کمتری داشت تا از من. من کسی بودم که قرار بود یک دختر خوب یونانی باشم. خاطره اصلی که از مادرم دارم این بود که توی اتاق خوابش میرفت و در را میبست.
صحبت کردن از تجربههایم
چه در کودکی و چه در بزرگسالی، جلب علاقه مردم به گوش کردن و توجه کردن به سرگذشت من، برایم مشکل بوده است. آدمها از شنیدن داستان من خیلی ناراحت میشوند. من در مورد آسیب مغزی مقداری آموزش دیدهام، و وقتی به دیگران میگفتم که سرم به خاطر خشونت آسیب دیده است، آنها به بقیه حرفهایم گوش نمیکردند چون ظاهرا خیلی ناراحتشان میکرد. ممکن است به آدم بگویند: «اگر نمیخواهی دربارهاش حرف بزنی، طوری نیست، چون نمیخواهم ناراحتت کنم.» ولی آنچه که در واقع دارند میگویند این است که «نمیخواهم خودم را ناراحت کنم.» به نظرم میآید که آدم میتواند درباره خشونت یا معلولیت صحبت کند، ولی اگر در مورد هر دو با هم حرف بزند، دیگران طاقت شنیدنش را ندارند.
یادم میآید یک زمانی خیلی احساس تنهایی میکردم که چنین تجربهای دارم. حالا که پانزده سال از آن زمان میگذرد، متاسفانه عده زیادی از زنها و مردهایی را میشناسم که تجربههای مشابهی دارند، ولی به دلیل اینکه بیشتر افراد جامعه نمیتوانند به این حکایتها گوش کنند، هنوز باید ساکت بمانند و احساس تنهایی کنند.
آدمها میتوانند به حکایت معلولیتِ ناشی از تصادف رانندگی یا بیماری مزمن گوش کنند، ولی نه به معلولیتِ ناشی از خشونت یک عضو خانواده. اگر بگویی که معلولیتت نتیجه یک حمله خیابانی بوده، دیگران طاقت میآورند. یعنی میگویند: «چه بد»، ولی باز هم واکنش آنها بهتر از زمانی است که میفهمند حمله، کار یک عضو خانواده خودت بوده است.
آن زمانی که من در معرض خشونت بودم، بچهها را تشویق نمیکردند که بدرفتاری را برملا کننند. امیدوارم حالا وضع عوض شده باشد. امیدوارم که اگر یک بچه فراری را پیدا کردند و به پاسگاه پلیس بردند، و بچه بگوید که حاضر است هر جایی برود ولی پیش پدرش برنگردد، پلیس از او سئوالهایی بکند. راستش یادم نیست موقعی که من و برادرم را به بیمارستان میبردند، از ما چه پرسیدند، ولی امیدوارم که کارکنان بیمارستان سئوالهای مناسبی بپرسند. امیدوارم مردم حالا آگاهتر شده باشند. امیدوارم آدمها حالا بیشتر به ناگفتههای قربانیان عادت کرده باشند. امیدوارم اگر کسی در چندین خانه را زد، حداقل یک نفر از او بپرسد قضیه چیست. آدم نمیداند کجا برود، فقط دلش میخواهد کسی بپرسد چه به سرش آمده است. قربانی حتی اگر کمک هم بخواهد، هیچ نمیداند کجا برود.
مراکز خدماتی چگونه کمک میکنند
یادم میآید یکبار به معلمم گفتم که اگر کاری از من سر بزند پدرم مرا میکشد. منظورم این نبود که حتما مرا میکشد، ولی میخواستم بگویم که نگران خشونت پدرم هستم. واکنش معلمم این بود که «طوری نمیشود»، ولی من بینهایت ترسیده بودم و دلم آرام نمیگرفت. به نظرم، این نمونه دیگری است که نشان میدهد لازم است بپرسیم «دلیل این ترس چیست؟» میدانم که گوش کردن به سرگذشت بعضیها سخت است، ولی اگر به حرف دل آنها گوش نکنیم، وضع را برایشان از آنچه هست بدتر میکنیم.
اگر میخواهید در مورد موضوعی که شنیدهاید کسی کمکتان کند، حتما دنبال کمک بروید. شاید به عنوان امدادگر لازم باشد بعد از شنیدن حرفهای طرف، با او صحبت کنید، یا شاید ندانید چه باید بکنید، چون شنیدن آن حرفها برایتان سخت و ناراحتکننده است. شاید مثل نصیحت مادرانه باشد، ولی مهمترین مسئله این است که بگذارید طرف، قضیه را تعریف کند و با احترام به حرفهایش گوش بدهید. از آنجا به بعد، مسئله این است که چه باید کرد، و اگر نظر طرف این باشد که «نمی دانم»، آن وقت بهترین پاسخ این است که «پرس و جو میکنم و به تو خبر میدهم.»
تجربه به من میگوید که فرستادن زنها به پاسگاه پلیس، بهترین پاسخ نیست، بلکه اغلب احتمالا بدترین پاسخ است. شاید مامورهای پلیس بهتر شده باشند، ولی یادم هست یک بار که اصلا نمیخواستم نزدیک پدرم باشم، خبردار شدم که دارد نزدیک محل زندگی من، یک مغازه میخرد. روشن است که در آن موقع به یک حکم قضایی احتیاج داشتم که پدرم را از من دور نگه دارد، ولی نمیدانستم چطور می توانم درخواست حکم بدهم. برای همین رفتم به پاسگاه پلیس و قضیه را تعریف کردم. وقتی حرفم تمام شد، دو مامور مرا به یک اتاق بردند و بازجویی کردند. به این نتیجه رسیدند که لازم است کس دیگری با من حرف بزند، و مرا نیم ساعت در اتاق بازجویی تنها گذاشتند. با دو کاراگاه برگشتند. این دو نفر مجبورم کردند قضیه را از اول تا آخر دوباره تعریف کنم. آن قدر از من خواستند قضیه را تعریف کنم که گیج شدم. سئوالهای زیادی پرسیدند که هیچ ربطی به دلیل حضور من در آنجا نداشت. مثلا درباره معلولیت من پرسیدند. بعد پرسیدند که میخواهم شکایت کنم یا نه، که من گفتم نمیتوانم چون مدتها از ماجرا میگذرد. روش بازجوییشان وحشتناک بود. دست آخر هم اطلاعاتی را که لازم داشتم به دست نیاوردم چون من نمیدانستم چه میخواهم و پلیس هم نمیفهمید چه لازم دارم. مشکل این بود که فقط لازم بود بگویم «لطفا در مورد حکم قضایی برایم توضیح بدهید تا بتوانم تصمیم بگیرم که میخواهم درخواستش را بدهم یا نه.» این ماجرا مربوط به چند سال پیش است، و امیدوارم روش پلیس بهبود پیدا کرده باشد.
زنهای دچار معلولیت، به اطلاعات مربوط به خشونت جنسیتی دسترسی ندارند. همه چیز به طور مجزا دستهبندی شده است. اگر زنی باشید که خدمات معلولیت دریافت میکنید، اطلاعات مربوط به معلولیت به دستتان میرسد، ولی نه اطلاعات عمومی درباره جامعه محلی شما. البته استثناء هم وجود دارد و بعضی امدادگرها کارشان خیلی خوب است، ولی اگر عضو یک برنامه روزانه هستید یا در خدمات تجاری کار، یا در یک واحد مسکونی اجتماعی زندگی میکنید، احتمال این که اطلاعاتی درباره خشونت خانوادگی به دستتان برسد خیلی کم است.
خدمات اجتماعی عمومی بهترند، ولی گذشته از موضوع دسترسی فیزیکی، بعضی امدادگران فکر میکنند که مهارت لازم را برای کمک به افراد دارای مشکلات جدی ادراکی و ارتباطی را ندارند. این مسئله که رسیدگی به زنان معلول بیشتر طول میکشد، برای موسسات خدماتی که نیروی انسانی کافی ندارند مشکلساز است. ارائه اطلاعات به شیوههای دیگر هم یک مسئله است. اطلاعات موجود است، ولی چه اندازه در دسترس شماست؟ مشکلات جدی دیگری هم وجود دارد. برای نمونه، بسیاری از سازمانهای اجتماعی به دلیل کمبود منابع مالی، قادر به پرداخت دستمزد مترجم ناشنوایان نیستند.
منابع، مسئله مهمی است. به نظرم آگاهی و اشتیاق بیشتری وجود دارد – که البته میزانش در بین امدادگران متفاوت است – ولی مشکل منابع هنوز پابرجاست، مثلا این که چند پناهنگاه وجود دارد که برای معلولین قابل دسترسی باشد؟ و در این زمینه چه کاری از دستشان بر میآید؟