d1

d1

دخترامروزی

رمان دختر امروزی

#پارت1

از صبح که اومدم شرکت حالم خیلی بد بود. امروز باید طرحم و تحویل رئیس می دادم و مجبور بودم که حتما بیام. 

سیستمم و خاموش کردم و رو به همکارم سهیلا که صمیمی ترین دوستم تو این چندسال بود گفتم:

-به نظرت اولادی با مرخصیم موافقت می کنه؟ سرم داره می ترکه سهیلا

نگاهش رنگ نگرانی گرفت:

-قربونت برم، موافقت نکنه که خودم شب می کشمش

درحالی که برگه مرخصیم و از روی میز برمی داشتم بی جون خندیدم و گفتم:

-تو هم که این بیچاره رو نفله کردی 

به سمت اتاق اولادی رفتم. در اتاقش باز بود، برای اعلام حضورم تقه ای به در زدم و سرفه کوتاهی کردم.

-جناب اولادی

نگاهش و از سیستم رو به روش کند و درحالی که عینک رو چشمش و جا به جا می کرد گفت:

-سلام خانم افشار، بفرمایید

-سلام، خوبید شما؟

-ممنون

نگاهش به برگه مرخصی تو دستم افتاد

-مرخصی؟

-بخدا حالم خوب نیست.

-رئیس گفته این هفته به هیچ کس مرخصی ندم

پشت میز بزرگ و پهنش ایستادم

-می دونم، بخدا من کار بخش خودم و تمام و کمال انجام دادم، واقعا با این سردردی که گرفتارشم نمی تونم دیگه بمونم.

کمی نگاهم کرد. انگار داشت با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که می تونه با صبوری رئیس شرکت کنار بیاد یا نه.

نفسش و بیرون داد و گفت:

-برگت و بذار رو میزم خودت هم تا صبوری برنگشته برو که بعدش و من تضمین نمی کنم.

لبخند قدرشناسانه ای به روش زدم.

-ممنون

دیگه نفهمیدم باقیش چطور گذشت.

با آژانس خودم و به خونه رسوندم و وارد ساختمون شدم. بی حواس به سمت آسانسور رفتم که طبق معمولِ این هفته اخیر با اطلاعیه "آسانسور خراب است" مواجه شدم. 

کلافه نفسم و بیرون دادم و از پله ها بالا رفتم. 

پشت در واحدمون که رسیدم حس کردم صدای موزیک از داخل خونه شنیده می شه!

چطور امکان داشت؟ صبح که با علی بیرون می اومدیم همه چیز خاموش بود!

کلید انداختم و در و باز کردم.

کفشام و از پام کندم که چشمم به کفش علی و یه جفت کفش زنونه افتاد!

نفس تو سینم حبس شد.

نگام و تو اتاق نشیمن چرخوندم، خبری از علی نبود. 

دستگاه پخش روشن بود و موزیک لایت با صدای بلند پخش می شد.

سر دردم بیشتر شد.

نگام و دوباره رو کفش زنونه انداختم، نمی شناختم، برام غریبه بود!

در و بستم و به سمت اتاق خواب رفتم.

چند قدمی اتاق خواب بودم که حس کردم از تو اتاق صدا میاد!

بلندیِ صدای موزیک چنان زیاد بود که نمی تونستم بفهمم صدای کیه و چی می گه!

قلبم داشت تو دهنم میومد.

کف دستام عرق کرده بود و دل و روده ام بهم می پیچید.

پشت در اتاق که رسیدم صداها واضح تر شد.

گوشام اشتباه می شنید مگه نه؟

در اتاق نیمه باز بود.

از باریکه ی باز شده ی در نگاهم رو به داخل دادم.

با دیدن تصویر مقابلم حس کردم قلبم از تپیدن افتاد.

چی می دیدم خدایا!

این علی بود؟

شوهر من!

چشمام تار شد و

اشکام رو گونم نشست.

ناباور به بدن برهنه شوهرم که با زن غریبه رو تخت مشترکمون عشق بازی می کرد زل زدم.

صدای ناله های زن تو گوشم نشست و من از این همه شهوت و کثیفی حالم دگرگون شد.

صدای آه و ناله های مردونه ی عشقم که همیشه از آنِ من بود حالا برای اون زن بود.

هق هقم شدید شد...

در و کامل باز کردم و با صدایی که از گریه و بغض می لرزید فریاد زدم:

-کثافت، خائن... 

تازه نگاهشون به من افتاد 

چشمای خمار و مست از هوسِ علی انگار تازه بیدار شد و ناباور نگاهم کرد:

-الهه

نمی دونستم چی کار می کنم، چی می گم، کنترل رفتارم دست خودم نبود.

به وسایل رو میز چنگ زدم و به سمتش پرت کردم...

دختره خودش و با ملافه پوشوند و یه گوشه اتاق ایستاد...

علی به سمتم اومد، با دیدن برهنگیش و این طور بیخیال بودنش عوق زدم...

-الهه غلط کردم...

گمشو خیانت کار

بازوهام و گرفت

-جونِ علی نگام کن، الهه غلط کردم...

بی حال بودم، ولی هنوز اونقدری جون داشتم که تقلا کنم و از زیر انگشت های مردونه اش خلاص شم...

-اون هرزه چی داره که من ندارم آشغال؟

 زانوم و بالا آوردم و بین پاش کوبوندم

از درد صورتش سرخ شد و دستاش از دور بازوم شل شد.

خودم و عقب کشیدم...

گریون نگاه آخرم و بهش انداختم و هق زدم:

-خیلی پستی علی... حالم ازت بهم میخوره، حیفه اون همه عشق که به پای تو حرومزاده ریختم...

به سمتم هجوم اورد پا به فرار گذاشتم...

صدای "الهه، الهه" گفتنش تو گوشم بود،

به کفشم دم در چنگ زدم و از خونه بیرون زدم...

علی حالا حالاها نمی تونست دنبالم بیاد، حداقل نه تا زمانی که لباس تنش کنه!

این رمان زیبا را هر روز در کانال دخترامروزی بخوانید

@dokhtare_emruzzi



Report Page