Cute 🥰

Cute 🥰

Meow🥺

"اوپس ببخشید آقا"

*

یک بعد از ظهر سرد و پر باد توی سئول بود .

همه ژاکت ها ، سوییشرت ها و دستکش های بلندشون و چیزهای دیگه ای مثل اون رو پوشیده بودند .

در حوالی شهر ، پارکی پیدا میکردی که مردم زیادی در اون برای فکر کردن و یا همراه شدن با چند دوست ، ریلکس می کردند .

در این پارک ، پسری روی نیمکت نشسته بود و آبنبات چوبی میخورد . اسم اون ، تهیونگ بود .

تهیونگ در حال فکر کردن به مشغله های خودش بود وقتی ناگهان یک توپ درخشان به رنگ زرد به سمتش پرت شد و آبنبات چوبی رو از دستش انداخت .

تهیونگی که عصبانیه دست کم گرفتن بود ، چون واقعا داشت از آبنباتش لذت میبرد ؛ ولی عصبانی بودن از دریچه ی مغزش فرار کرد وقتی شخصی واردِ دید شد .

یک پسر که هودی صورتی پاستل ، جین آبی پاره و کانورس های سفید پوشیده بود .

نفس تهیونگ با دیدن پسر و صورت زیباش و این حقیقت که چه لباس کیوتی پوشیده ، گرفت .

یک "اوپس ببخشید آقا" از دهن پسر بیرون اومد که تهیونگ رو از خلسه بیرون آورد .

"اشکالی نداره بچه ، آقا صدام نزن . احتمالا اونقدر اخلاف سن نداریم ."

پسر شونه بالا انداخت و جواب داد :" باشه ."

"تهیونگ ... اسمم تهیونگه ‌."

اون یک لبخند مستطیلی زد .

پسر هم در جواب لبخندی زد و گفت :"جونگکوک ... ولی میتونی کوکی صدام بزنی ."

جونگکوک چرخید و به سوی دیگه قدم زد اما نه بدون دست خدافظی تکون دادن برای تهیونگ ، تا وقتی که از دید خارج شد .

تهیونگ هم دستش رو تکون داد اما فقط تا وقتی که متوجه شد هنوز شماره ی پسر رو نگرفته .

_

_

_

ناامیدی

این تمام احساس تهیونگ بود چون سه روز جونگکوک رو ندیده بود . و سه روز برای ندیدن کسی که کیوته ، زمان طولانی ایه . منظورم اینه که در هر صورت نظر اون اینه ‌.

همین الان ، تهیونگ تصمیم گرفت که بیرون بره و تا کافی شاپ قدم بزنه و نوشیدنی مورد علاقه ش رو که هات چاکلت سفیده ، مخصوصا توی روزای سردی مثل امروز ، سفارش بده .

اون جین آبی ، پیرهن سیاه ، یک ژاکت سبز ارتشی و برای کفش ، کفش های مشکی داک مارتینز رو پوشید . به بیرون از خونه اش قدم زد و هوای سرد و خنک بهش برخورد کرد و اون به سمت سرنوشتش راهی شد .

وقتی برای یک بار دیگه به کافی شاپ رسید ، داخل شد و برای سفارش دادن نوشیدنیش به سمت کانتر رفت . در همین طول که منتظر آماده شدن سفارشش بود ، دنبال جایی برای نشستن گشت . و در این حین که منتظر بود ، پسری رو دید که وارد کافی شاپ شد . و اون واقعا هر پسری نبود .

اون جونگکوک بود .

تهیونگ از ظاهر پسر هیپنوتیزم شده بود . چشماش به آرومی به سمت انتخاب لباسش کشیده شدند . جونگکوک یک پیرهن سفید پوشیده بود و روی اون ، یک سوییشرت کلفت و زرد پاستل داشت ، جین آبی روشن و تنگ ، یک تاج گل ، و در آخر کانورس های پاستل کیوت .

تهیونگ فکر کرد پسر برای فقط خوب بودن ، زیادی کیوت به نظر می رسید . اما متاسفانه وقتی شنید که اسمش رو برای نوشیدنیش صدا زدند ، هول شد . اون رو گرفت و پولش رو پرداخت کرد و نشست و منتظر جونگکوک شد . بنابراین اون حداقل می تونست شماره ی پسر رو داشته باشه .

وقتی جونگکوک رو دید که همزمان با در دست داشتن سفارشش که سه تا چیپس کوکی شکلاتی بود ، دنبال جایی برای نشستن می گشت اسمش رو برای نشستن پیشش صدا کرد . جونگکوک با سردرگمی نگاهی کرد اما در هر صورت اومد و نشست . وقتی که جونگکوک نشست ، بالاخره تونست تشخیص بده شخصی که صداش کرده بود همون پسر توی پارکه ، تهیونگ . همان طوری که به یاد می آورد .

جونگکوک لبخندی میزنه و میگه :"سلام تهیونگ ... از زمانی که دیدمت مدت کمی گذشته ."

"آره ... اوممممم ، کنجکاو بودم اگه تو ... میتونی شماره ات رو بهم بدی ؟ چون من خیلی دلم میخواد بیشتر باهات وقت بگذرونم ."

تهیونگ پرسید در این حین که در درون خودش رو بخاطر اینکه چقدر ناجور بنظر میرسید لعنت کرد .

"البته ، منم دوست دارم با تو وقت بگذرونم . این شمارمه ."

جونگکوک در این حین که شماره اش رو به تهیونگ می داد گفت . تهیونگ لبخندی زد و بخاطرش از جونگکوک تشکر کرد .

اونا برای دو دقیقه در سکوت نشستند تا وقتی که جونگکوک برای دیدن دوستش باید میرفت . خداحافظی هاشون رو کردند و وقتی که جونگکوک رفت لبخندی روی صورت تهیونگ نشسته بود .

_

_

_

جونگکوک آهی کشید حین اینکه وارونه روی تختش نشسته بود ؛ پیرهن بلند یاسی ، باکسر و جوراب های صورتی چین دار بیبی گونه ای که توی هوا معلق بودند پوشیده بود . یک اخم روی صورتش نقش بسته بود بخاطر انتظار برای دوست جدیدش ، تهیونگ . که بهش زنگ بزنه یا تکست بده .

جونگکوک عقب کشید و از تختش خارج شد ، خسته شده بود ‌. تا اینکه صدای "دینگ" ای که گوشیش ساطع شد رو شنید . با عجله به سمت دستگاه هجوم برد و تماس یک شماره ی ناشناس رو دید . حدس زد که تهیونگ باشه ، سریع روی "اکسپت" کلیک کرد و گوشی رو به سمت گوشش برد .

_سلام

+سلام کوکی

_اوه ... هی ته ، حالت چطوره ؟

+من خوبم ... و تو ؟

_منم اوکیم .

+آممم ... زنگ زدم ازت بپرسم اگه بخوای این آخر هفته رو بریم بیرون ؟

جونگکوک قبل از حرف زدن ، جیغ کشید‌ .

_آمم ... معلومه ته . کجا ؟

+پارک ... همونجایی که اولین بار همو دیدیم .

_باشه ، خیلی زود . جمعه ساعت ۱۰ و نیم خوبه ؟

+معلومه بیب ‌... اممم منظورم کوکیه .

_می بینمت ته ته .

+خدافظ کوکی .

و بعد تماس تلفنی به پایان رسید .

کوکی با یک لبخند روی صورتش ، نرم روی تختش افتاد و قبل از اینکه بدونه داشت چرت میزد .

_

_

_

جونگکوک به معنای واقعی کلمه ، بخاطر هیجانش از دیدار تهیونگ داشت می پرید !

جونگکوک صبورانه روی نیمکتی که تهیونگ رو دیده بود منتظر بود ، پاهاش بالا و پایین می پریدند ‌و به دقت لبای صورتیش رو میگزید .

بعد از سه دقیقه و یا بیشتر صبر کردن ، بالاخره تهیونگ با لبخند بزرگی روی صورتش ظاهر شد که بخاطر دیدن انتظار پسر کوچکتر برای خودش و لباس هاش بود . اون ژاکت زرد و رنگ و رو رفته ، یقه ی گرد آبی پاستل ، شلوارک آبی کتان ، اسکیت های های ون با اون جوراب های صورتی چین دار که از بالا اضافه آمده بودند .

تهیونگ در درون قربون صدقه ی کیوت بودن لباس هاش رفت و راهش رو به سمت کوکی کج کرد .

جونگکوک متوجه تهیونگ شد و وقتی فهمید ، به سرعت به سمت پسر بزرگتر دوید و در آغوشش گرفت . تهیونگ به این حرکت لبخندی زد و متقابلا اون رو بغل کرد ‌.

"سلام کوکی ... از دیدنت خوشحالم ."

تهیونگ زمزمه کرد .

"منم همینطور ته ته"

جونگکوک در این حین که دست تهیونگ رو قاپید گفت و اون رو به سمت نیمکتی که پیشتر روش نشسته بود ، راهنمایی کرد .

اونا برای یک ساعت کامل صحبت کردند ، صحبت کردند و صحبت کردند و همدیگه رو شناختن تا وقتی که تهیونگ تصمیم گرفت جونگکوک رو بقابه و اونو به خونه اش ببره .

_

_

_

"تو پرستیدنی هستی بچه!"

*

در حینی که تهیونگ جونگکوک رو به خونه اش کشوند ، کوکی از اینکه دوستش اونو یک دفعه ای کجا میبرد دستپاچه شده بود . اما ازونجایی که به تهیونگ اعتماد کرده بود ، دهنش رو بست .

خیلی زود ، اونا به طرز ناگهانی ایستادند و این باعث شد جونگکوک کمی به تهیونگ برخورد کنه و تهیونگ در درون قربون صدقه کیوت بودن کوکی رفت . جونگکوک بخاطر خجالت کمی که داشت ، کاملا سرخ شد و با کمرویی گفت :" متاسفم ."

وقتی که این ماجرا به پایان رسید ، کوکی دید بالاخره به خونه ی کسی رسیده اند . کنجکاو بود که اونجا خونه ی کیه ولی رشته ی افکارش پاره شد وقتی تهیونگ گفت :"به خونه ی محقر من خوش اومدی !" و کوکی رو به داخل خونه راهنمایی کرد .

جونگکوک دید که تهیونگ تقریبا به هم ریخته بود وقتی که اون وارد شد . کاغذایی که همه جا پخش و پلا شده بودند ، لیوان های خالی اینجا و آنجا افتاده و چند قلم لباس که در اتاق نشیمن ، چپ و راست ولو شده بودند .

تهیونگ قبل از اینکه جونگکوک رو به طبقه بالا و اتاقش راهنمایی کند ، آروم معذرت خواهیش رو اعلام کرد ‌.

وقتی به اتاق ته رسیدند ، جونگکوک خیلی زود آرزوی دراز کشیدن روی تخت رو کرد ( معلومه که بعد از در آوردن کفش هاش ) و آهی کشید .

تهیونگ اون صحنه رو خیلی کیوت دید و با لبخند شیفته ای به جونگکوک گفت :" تو پرستیدنی هستی بچه ."

اون نظر باعث شد جونگکوک قبل از اینکه به وضیعت مناسبش برسه ، مدتی هاج و واج بمونه . تهیونگ کنار کوکی نشست و بعد یک کار غیرمنتظره انجام داد . اون کوکی رو توی بغلش کشید و روی تخت بغلش کرد . جونگکوک سوپرایز شده بود ولی آغوش تهیونگ خیلی راحت بود ، طوری که باعث شد خوابش بگیره . تهیونگ میخواست چیزی بگه ، ولی از خر و پف سافتی که از دهن جونگکوک خارج میشد متوجه شد که اون خوابیده ‌. و اگه بخواد صادق باشه ، دلش نمیومد که اون رو بیدار کنه پس تصمیم گرفت اون هم به خوبی بخوابه .

_

_

_

دروغه اگه بگیم تهیونگ از بغل کردن جونگکوک خوشش نیومد .

در واقع اون عاشقش شد .

در این حین که پسر کوچکتر رو بغل کرده بود ، احساس کرد کوکی تکونی خورد تا وقتی که برگشت تا اون رو ببینه که بهش نگاه میکنه .

تهیونگ عاشق چشمای کوکی بود ، اونا طیف های زیبایی از کهربایی داشتند و اون میتونست داخلشون غرق بشه ‌. متاسفانه ، صدای خنده ی کوکی اون رو از خلسه بیرون آورد و تهیونگ تصمیم گرفت بلند بشه .

"بیا بریم دست و صورتمون رو بشوریم کوکی ‌..‌ بعدش میتونیم یه چیزی برای خوردن آماده کنیم ."

تهیونگ گفت ، و شنید که جونگکوک سریع دست و صورتش رو شست و در این حین که منتظر بود کار تهیونگ تموم بشه ، روی تخت نشست و به پاهاش که از اون آویزون بود و تاب میخورد خیره شد . وقتی تهیونگ شستن دست و صورتش رو تموم کرد ، جونگکوک رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کرد و چند تا تخم مرغ ، تست و دو لیوان آب پرتقال برای هر دوشون درست کرد تا بخورن .

تهیونگ همه چیز رو روی میز چید و از اونجایی که جونگکوک از دیشب گرسنه بود ، تقریبا صبحانه اش رو بلعید ! تهیونگ با دیدن خرده های غذا گوشه ی دهن کوکی نیشخند زد .

"آمممم ... چیزی روی صورتمه ؟"

جونگکوک با کج کردن سرش پرسید و باعث شد تهیونگ با دیدن این صحنه قربون صدقه اش بره .

ته جواب داد :" اره ... بذار برش دارم ."

تهیونگ دستش رو دراز کرد و با ملایمت و وقت کشی برای تحسین کردن کیوت بودن کوکی ، با ملایمت خرده ی غذا رو از گوشه ی دهن کوکی پاک کرد ‌. وقتی کار تهیونگ تموم شد ، جونگکوک سرخ شده بود . ته دست جونگکوک رو قاپید و از خونه بیرون رفت .

جونگکوک متوجه شد که احتمالا الان باید خونه باشه ، و تهیونگ که انگار این رو حس کرده بود بخاطر اینکه کیوتی باید میرفت کمی احساس ناراحتی کرد ‌.

"اشکالی نداره ، فقط میتونم تا پارک باهات قدم بزنم و بعد بزارم بری خونه ؟"

تهیونگ پرسید و جونگکوک سرش رو تکون داد و اجازه داد تهیونگ راه رو نشونش بده .

_

_

_

روز بعدی تهیونگ توی خونه ی محقرانه اش تنها نشسته بود و چای سبزش رو مزه مزه میکرد در حالی که به منظره ی پشت پنجره اش خیره شده بود .‌ اون به اینکه جونگکوک چقدر کیوته فکر میکرد و اینکه چطور میخواست احساساتش رو به اون اعتراف کنه . دستش رو برای تمرکز کردن روی صورتش کشید و تصمیم گرفت توی تختش بره و دراز بکشه تا ذهنش رو پاک کنه .

در این حین که این کار رو انجام میداد ، تلفنش زنگ زد ؛ تهیونگ آهی کشید و تلفن رو بدون چک کردن اینکه چه کسی باهاش تماس گرفته برداشت .

"سلام"

اون با صدای خسته کننده و یکنواختی گفت .

"سلام ته ... دلم برات تنگ شده بود ."

کوکی با نشاط ، متقابلا جواب داد و در این حین تهیونگ سریع بلند شد تا همزمان با صدای کیوتی صاف بشینه .

"اوه سلام کوک منم دلم برات تنگ شده بود ... بهرحال حالت چطوره ؟"

اون صحبت کرد ‌.

جونگکوک از پشت تلفن خندید و باعث شد ته در درون قربون صدقه اش بره ، قبل ازینکه بگه :" هیچی واقعا ... توی خونه ام وقت رو به بطالت میگذرونم ."

در طولی که جونگکوک صحبت کرد تهیونگ هومی گفت و متوجه شد صحبت های جونگکوک آغازی برای پنهان کردن و صدای خواب آلود بود .

جونگکوک خمیازه کشید قبل از اینکه از ته بپرسه :" میشه برام آواز بخونی تا بخوابم ته ته ؟"

تهیونگ نخودی خندید و با اینکه میدونست جونگکوک اونو نمیبینه سرش رو تکون داد و شروع به خوندن آهنگ "شب بخیر" از بیتلز کرد .

جونگکوک داشت به آرومی با خواب میرفت ازونجایی که صدای عمیق ته داخل گوشهاش ذوب میشد . تهیونگ لبخندی زد وقتی صدای خر و پف جونگکوک رو شنید و قبل از اینکه تلفن رو قطع کنه ، زمزمه کرد :" شب خوش کیوتی ."

بعد گذاشت به خوبی به خواب بره .

اون شب ، هر دو پسر به خوابی عمیقی فرو رفتند .

_

_

_

روز بعدی هر دو پسر بیدار و مثل همیشه آماده شدند و در راستای روز های نرمالشون پیش رفتند .

تنها مشکل این بود که هر دو پسر ، احساسات ماندگاری از خواستن نسبت به همدیگه داشتند .

میخواستند در زمان کنونی مورد توجه همدیگه باشند ، و تمام روز رو بی وقفه در آغوش هم بگذرونند . متاسفانه ، این اتفاق قرار نبود امروز اتفاق بیوفته .

کوکی تمام روز رو با پوشیدن سوییشرت زرد پاستلی که تا اواسط رونش رو میپوشوند و جوراب ساق بلند صورتی و چین داری که تیپش رو کامل میکرد ، سپری کرد . تنها کاری که انجام داد ، نقاشی کردن بود ؛ نقاشی یک تصویر . اما نه هر تصویری .

تصویری از تهیونگ .

جونگکوک با عشق نقاشیش رو تحسین کرد ، حین اینکه فکر میکرد که چقدر تهیونگ خوش قیافه است و ته خودش باید ازش درخواست قرار گذاشتن بکنه . جونگکوک شاید کمی بی خیال و ساده لوح بنظر برسه ، ولی به این معنی نیست که وقتی کسی ازش خوشش میاد احساس نمیکنه .

جونگکوک قبل از اینکه افکارش رو فراموش کنه آهی به اونها کشید و به اتاقش رفت تا کمی چرت بزنه ؛ چون ازاونجایی که کاملا زودتر از همیشه بیدار شده بود ، کمی خسته بود .

از اون طرف ، تهیونگ درباره ی جونگکوک و همه ی چیزهایی که اون رو زیبا میکرد شعر میگفت .

از چشماش ، لبهاش ، مو ، بینی ، اون زخم کوچک تا چیزای بیشتری که داشت ، پاهاش ، پوست سفیدش ، و چیزاهای قابل دیدن بسیاری که کوکی رو در چشم اون فوق العاده و کامل میکردند .

نگاه کوتاهی به گوشی اش انداخت ، کنجکاو بود که باید به کیوتیش زنگ بزنه یا نه چون بالاخره تصمیم گرفته بود بعد از اینکه با این کنار اومد به کوکی در مورد احساساتش بگه و اون هنوز داره این رو رمزگشایی میکنه .

تهیونگ با ناامیدی ناله ای کرد چون مثل جوجه ای شده بود که نمیتونست احساساتی رو که نگه داشته بود اعتراف کنه .

هر دو پسر در نهایت ، امروز با یکدیگر یا کس دیگری ارتباط برقرار نکردند و سرانجام به مغزهاشون اجازه ی استراحت دادند .

_

_

_

روز بعدی تهیونگ تصمیم گرفت بعد از مدت کوتاهی که جونگکوک رو ندیده ، بیرون بره و با پسر ملاقاتی داشته باشه . ولی مشکل این بود که تهیونگ مضطرب بود چون چیزی برای گفتن به کوکی داشت وقتی که همدیگه رو میدیدند .

و اون این بود که اون فقط فکر نمیکرد جونگکوک کیوت باشه ، بلکه ازون خوشش میومد .

یه عالمه .

تهیونگ تماس کوتاهی با جونگکوک گرفت و ازش پرسید که در دسترس هست یا نه و جونگکوک با یک "آره" ی کوتاه و شیرین به اون ، قبل از قطع شدن تماس و آماده شدن برای دیدارشون ، جواب داد .‌

.

جونگکوک روی نیمکت پارکی که همو دیده بودند حین انتظار برای تهیونگ ، پاهای آویزونش رو صبورانه به سمت عقب و جلو تاب میداد .

جونگکوک نگاهی به اطراف پارک انداخت و به ابرهای آبی خیره شد تا اینکه یک توپ زرد رنگ به سمتش پرت شد . این لحظه برای کوکی مثل یک دژاوو بنظر میرسید پس به شخصی که توپ از طرفش اومده بود نگاه کرد و نگاهش متعجب شد .

اون تهیونگ بود .

تهیونگ حین اینکه به سمت جونگکوک و توپ قدم برمیداشت ، لبخند دندون نمایی زد . اون کنار پسر کوچکتر نشست و به خودشون اجازه داد که فقط در آرامش و بدون هیچ حرفی بشینند . این وضعیت تا مدت کوتاهی ادامه داشت تا اینکه تهیونگ گلوش رو صاف کرد و بعد از رو کردن به جونگکوک ، توپ رو به دستش داد ‌.

"اومممم ... ازت میخوام که این توپ رو نگه داری گرچه خودتم یه دونه ش رو داری ولی چون تو رو یاد من میندازه وقتی که خورد به من ، ازت میخوام برای یادآوری من نگهش داری . نگران نباش ، من حرف اول اسمم رو روش نوشتم تا بدونی از طرف کیه ."

تهیونگ با استرس گفت .

جونگکوک به رنگ رز زیبایی سرخ شد حین اینکه لبخندی روی لبهاش ظاهر شد . وقتی که لبخند زدنش رو متوقف کرد ، با لحن خجالتی ای شروع به صحبت کرد :" ممنون ته ... حتما اون رو تو جای امنی توی خونه ی خودم نگه داری می کنم ."

ته با رضایت هومی گفت قبل از اینکه تصمیم گرفت به چیزی که تمام این مدت میخواست به جونگکوک بگه ، اعتراف کنه . تهیونگ با ملایمت دو دست جونگکوک رو توی دستای خودش گرفت و باعث شد جونگکوک با گیجی بهش خیره شه . تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماش رو برای آماده کردن خودش ، بست .

اون دهنش رو باز کرد و گفت :" جونگکوک ... من فکر میکنم تو کیوتی ... و خیلی ازت خوشم میاد ."

جونگکوک به نرمی توی چشماش خیره شد قبل از اینکه به تهیونگ جواب بده :" منم ازت خوشم میاد ، احمق ." و درست بعدش ، خندید .

ته سرش رو تکون داد و چیزی که گفته بود رو به طرز دیگه ای بیان کرد :" نه کوکی ... من خیلی ازت خوشم خوشم میاد ."

جونگکوک به آرومی نفس بریده ای کشید و بار دیگه گونه هاش رنگ گرفتند .

"منم ازت خوشم خوشم میاد تهیونگ ."

جونگکوک جواب داد و چشماش با تهیونگ ملاقات کردند . اونا به هم خیره شدند قبل ازینکه بهم نزدیک شن .

اونا سریع بوسه ی آرومی روی لبای همدیگه گذاشتند و بعد کنار کشیدند و نگاهشون رو از هم دزدیدند در حالی که گونه هاشون مثل توت فرنگی سرخ شده بودند .

تهیونگ همیشه تو چشمای کوکی خوش قیافه باقی میمونه .

جونگکوک هم همیشه تو چشمای تهیونگ ، کیوت باقی میمونه .

Report Page