Criminal

Criminal

𝘔𝘪𝘯𝘏𝘦

کت‌شلوار سیاه‌رنگش رو تکوند و کراواتش رو از گردن کند. این قانون که فقط رئسا کراوات دارن کاملا براش جاافتاده بود اما اینکه توی اون ساختمون لعنتی قانون رو شامل نمیشد ، اعصابش رو خورد میکرد . بعد از باز شدن در ماشین توسط راننده مسن ، کفشهای ورنیش رو روی زمین گذاشت و هوای نیمه‌بهاری رو وارد ریه‌هاش کرد . دو انگشتش رو به سمت راننده گرفت و اشاره کرد تا جلوتر بیاد

+بوی دود که نمیدم؟

مرد سرش رو دوباره پایین انداخت

=خیر قربان

اوکی‌ای گفت و با قدمهای بلندش وارد لابی شد . همهمه متقاضیان نشون میداد که خوب جایی رو پیدا کرده . به سمتی که تابلوی اعلانات تمام دیوار رو پوشونده بود رفت و با دیدن مکان مصاحبه شغلی پوزخندی زد ؛ راهش رو کج کرد و به سمت اسانسور رفت. همزمان با چندتا از خرد رقباش داخل رفت و دکمه طبقه دوم رو زد . بوی عطر ارزون‌قیمت و پلاستیکی که توی نخ کت‌شلوارشون به کار رفته بود اعصابش رو قلقلک میداد اما ترجیح داد نقشش رو کاملا درست اجرا کنه . عینک ته استکانی‌ای از توی جیب کتش در اورد و به چشمهاش زد ‌. همونطور که ادامس توی دهنش رو میجوید کمی موهای ژل‌زدش رو خراب کرد تا سناریوی توی ذهنش بی‌نقص باشه . با کفشهای خودش پاش رو لگد کرد تا زیادی عالی بنظر نرسه چون برخلاف فکر خیلی از اون پسربچه‌های خرخون ، توی مصاحبه‌ها یه مخ نمیخوان بلکه یه حمال میخوان که بتونن بهش توسری بزنن ! هرچند خیلی دور از کاراکترش بود اما چالشی که پذیرفته شده بود ادرنالین خونش رو بالا میبرد . با صدای موبایلش دستش رو توی جیب شلوارش برد . با دیدن اسم برادرش تماس رو وصل کرد و بی‌توجه به قیافه متعجب پسری که کنارش داشت به مدل گوشیش نگاه میکرد گفت

+بله هیونگ

_رسیدی؟ گشت‌مشت که نداشت؟

+اره رسیدم توی اسانسورم

_متقاضیا؟ لباست؟ هیییی دوباره که ماریجوانا نزدی قبلش؟!

+نه.همه‌چی پرفکته به مامان بگو نگران نباشه

_پاشنه پای چپت الارم داره هرچیزی که شد حتما ازش استفاده کن میتونه دوربینارو هک کنه

+باشه سعی میکنم استرس نگیرم مرسی نگرانم بودی هیونگ

_هیون این کارو گرفتن یعنی کل محموله امسال سئول! حواستو جمع کن

+اره میدونم

+همرو حفظم...کاری نداری؟

_نه مراقب باش

+اوهوووم اوکیه

گوشی رو بعد از خاموش کردن توی جیبش برگردوند و ماسک حماقت رو روی صورتش زد.

بعد از چشم‌چرونی کوتاهی به پاهای لخت و سفید یکی از افراد داخل آسانسور، دستش رو روی شونش گذاشت

+ببخشید ایینه رو نمیتونم بخاطر افراد ببینم...من ظاهرم مرتبه؟

دختر رژلبش رو از لبهاش فاصله داد و نگاهی انداخت . صورتی که مشخص بود سنش پشت گرمها کرم نهان شده رو جدی کرد و گفت

_نه اونکه خوبه اما کفشات...

_نمیدونی منشی رییس باید تمیز باشه که اینجوری اومدی؟

پوزخندی مهمون لبهاش کرد و عینکش رو فیکس کرد

+اوه...یادم رفت تمیزشون کنم

+ممنون که گفتی

دختر بی‌ادبانه اوهومی گفت و سرش رو برگردوند . هیون انگشتهای کشیدش رو مشت کرد و بعد به ارومی بازشون کرد . با صدای بوق اسانسور و ایستادنش ، در باز شد و بوی خوشبوکننده‌هایی با رایحه شیرین مهمون بینی‌هاشون شد . هیون کمی صبر کرد و بعد از اینکه همه بیرون رفتن شروع به قدم برداشتن کرد . با سر سفت و آهار خورده‌ی کفشش توی پاشنه ۱۵سانتی دختر زد و با اطمینان از شکسته شدنش و افتادن دردناک اون دختر روی زمین زیرلب زمزمه کرد

+لیتل‌بچ

و بعد با ببخشید ارومی از کنارش رد شد . 

زمان میگذشت و تعداد صورتهای ناراحتی که از اتاق مصاحبه بیرون میومدن بیشتر میشد . با سری اخر ، اسمش به گوش خورد . استینش رو صاف کرد و ادامسش رو توی سطل انداخت. وارد شد و روی اخرین صندلی نشست . توقع نداشت دختر پرافاده و از خود‌ راضیِ وزیر خودش مصاحبه منشیش رو انجام بده!

لباس خاکی‌رنگ دختر که سرشونه‌های سفیدش رو به نمایش میزاشت با جلو اومدن دستهاش کمی کشیده شد.

=خب قطعا میدونید چرا مصاحبه میدید پس نیازی به توضیح و کلیشه‌هاتون ندارم

=من سوال میپرسم

=شما جواب میدید!

از سمت راست شروع کرد و تک‌به‌تک سوالهای مختلفی مثل ریاضی ، ادبیات ، حسابداری ، کامپیوتر و حتی شیمی رو مثل تیر به سمت مصاحبه‌شونده‌ها پرتاب کرد . هرچند اون هدفون میلی‌متری‌ای که توی گوش هیون بود ، اون رو ۱۰۰درصد برنده اعلام میکرد ...!

*یک‌سال بعد*

مثل همیشه یه کوچه بالاتر از ورودی شرکت از ماشین پیاده شد . دوچرخش رو از توی صتدوق در اورد و پدالهاش رو به سمت پایین فشار داد . شاید تا چهل دقیقه پیش داشت شمش‌های طلا رو معامله میکرد اما حالا ، فقط یه منشی بود!

بعد از یکسال تموم سروکله زدن با اون شرکت و رییسش خوب دستش اومده بود که کدوم ماسک بدردش میخوره . یه جوون کاری و مظلوم...چیزی که اصلا به خودش ، حِرفش ، خانواده و علایقش نمیومد!

دوچرخه رو کنار در گذاشت و وارد شد ، کارتش رو روی سنسور گذاشت و بعد از سبز شدن چراغش ، بند رو دور گردنش انداخت . کیف دستیش رو باز کرد و بعد از برداشتن برنانه روزانه‌ی به‌اصطلاح رییسش ،


وارد اسانسور شد . سری به نشونه احترام برای همکارش پایین اورد و دندون‌هاش رو توی ایینه چک کرد . بعد از رسیدن به طبقه اخر راهش رو پیش گرفت و به سمت میز بزرگ و سفید رنگش رفت . روی صندلی چرم جدیدش نشست و نگاهی به ساعتش انداخت . حدود ۱۵ دقیقه تا اومدن رییسش مونده بود . گوشیش رو دراورد و شماره برادرش رو گرفت

+های هیونگ

...

+توی اسکجولش نوشته امروز دوباره با وزیر جلسه داره حواست به مایک زیرمیز باشه

+جزئیات ایمیل جدید اون سرگرده هم الان برات میفرستم خودت ردشو بزن

...

+وات ده فاک؟؟؟ مگه نگفتی دهنشو بستی؟

...

+باشه فهمیدن خودم امشب درستش میکنم. به بچها بگو سیمان تازه خیس کنن

صدای نازک دختر توی گوشش پیچید

_تورو چه به سیمان ؟

+عه اومدید رییس

دستهاش رو باز کرد: میبینی که

مثل همیشه لباس کوتاه ، ساده و جذبی که میلیونی بودن قیمتش از صدمتری هم مشخص بود به تن داشت و بدن خوش‌فرمش رو گستاخانه در معرض دید گذاشته بود!

_اسکجولو یه ده مین دیگه بیار اتاقم

+بله چشم...با پدرتون هم قرار دادید امروز

_لعنت! پس یادت نره اون لباس گشاده رو از خشکشویی بگیری

هیونجین سرش رو پایین اورد و چشمی زمزمه کرد . فقط اگر اخرین محموله که هدفش از اول هم همون بود ، تحویل میگرفت میدونست با اون عروسک خوشگل و گستاخ چیکار کنه!

پیامی به رانندش فرستاد و بهش گفت بره و پیراهن رو تحویل بگیره . کمی پرونده‌های لعنتیش رو مرتب کرد و بعد به اتاق دختر رفت. بعد از در زدن وارد شد و با دیدن بدن نیمه‌برهنش سرفه‌ای کرد تا به خودش بیاد . اولین بارش نبود اون رو توی اون وضع میدید! اوایل خیلی از بی‌حیایی دختر همچین خانواده‌ی سرشناسی متعجب میشد اما کم‌کم عادت کرده بود . انگار که تونسته باشه تمام غرایز پسرونش رو توی اولین دید خرج کنه!

وگرنه طاقت اوردن در برابر اون بدن خوش‌تراش و پوست سفید قطعا شدنی نبود ... شاید اون دخترهای یک‌شبه ای که براش توی استخر دلارش خودشون رو عرضه میکردن هم بی‌تاثیر نبودن اما بهرحال...اون هم از داشتن چنین رییسی خوشحال بود و هم داشتن اون استخر؛ چون داشتن یه فانتزی با ترکیب اون دوتا قطعا چیزای زیادی رو توی وجودش به حرکت در میورد!

_اوه اومدی؟ لباسم به فنا رفت کتتو بده من ببینم. بگو تو برنامه رو

+بله...نیم‌ساعت دیگه با تیم چهار جلسه دارید برای پروژه دجون

+ساعت یک رییس اچ اند اس دعوتتون کرده بودن برای نهار 

+ساعت پنج‌و نیم با پدرتون قرار دارید و ضرب العجل پروژه اف‌ال تا اخر امشبه

_حله حله برو پیرهن منو بگیر

+بله خانم

با همون ارامشی که وارد شد بود ، از اتاق خارج شد و پایین رفت تا لباس رو از رانندش بگیره . بعد از دریافتش چند دقیقه‌ای توی ماشین نشست ، یه نخ از سیگار مورد علاقش رو دود کرد و با ارامش خاطر مایک رو به استر داخلی لباس وصل کرد. عطر بولگاریش رو به تنش زد و لباس رو روی ساعدش انداخت . پیاده شد و برای حفظ ظاهر تا رسیدن به اسانسور کمی دوید . مطمئن بود اون دختر اب‌زیرکاه هرچندوقت یکبار همه اکشن‌هاشو بررسی میکنه! لباس رو تحویل داد و کتش رو که کمی عطر زنانه قاطی بوش شده بود رو پس گرفت.

***

بعد از تمام اون میتینگهای اعصاب‌خورد کن بالاخره وقت دیدن پدرش رسیده بود اما نمیتونست تماما در جریان قرار بگیره . چون ساعت اداری این فرصت رو بهش نمیداد و هسچ پرونده مونده‌ای برای بهونه کردن نداشت!

بعد از تعظیم به وزیر و دختر لعنتیش کیف و کتش رو برداشت و از شرکت خارج شد . در ماشین رو باز کرد و با گفتن یه "پیاده شو"ی خشکو خالی به راننده ، خودش پشت رول نشست . به سمت مقرشون رفت و بعد از احوالمرسی با برادرش که درگیر بسته‌بنده سری جدید کوکاعین‌ها بود ، پشت میز نشست و هدفون رو روی سرش گذاشت . شنیدن جزئیات اون حرفها توسط خودش امنتر از این بود که به یه زیردست سپرده بشه . اما تنها چیزی که میشنید صدای نویز و برفک بود!

+هیونگ! مطمئنی مایک درست کار میکنه؟

=اره خودمون چکش کردیم که

+چرا صدا نمیاد پس

=شاید خوب نصبش نکردی

+نه مطمئنم جاش خوب بود

برادرش اومد و دستش رو به میز تکیه داد

=یکم امواجو بالا پایین کن

اما هیچی و هیچی...

با شنیدن صدای گوشیش اون رو از جیبش دراورد و با دیدن اسم دختر هوفی کشید

+بازم این هرزه

تماس رو وصل کرد و لبخند فیکی زد

+بله خانم؟

با شنیدن صدای خشکش که خبرهای خوبی رو بهش نمیرسوند چشمهاش گشاد شدن

_فکر نمیکنی برای هرزه بودن زیادی خوشگلم؟

+بله..؟

صدای کلافه دختر رو شنید

_ور ور کردنو ول کن بیا پایین

_این غول تشنا نمیزارن من خدمت برسم جناب

_بیا یه شفاف‌سازی بکن ببینم از کی گول بیشرفی مثل تورو خوردم


نگاه نا باورشو ب گوشی دوخته بود، 

رو به برادر بزرگترش کرد

+مثل اینکه مشکل جدید داریم هیونگ....

قبل از اینکه اجازه بده هیونگش حرفی بزنه ادامه داد

+خودم راستو ریستش میکنم نگران نباش!

و نگاه مصمم و جدیش باعث شد برادرش سکوت کنه...


پله هارو دوتا دوتا پایین میرفت و پدام کلافه دستش رو توی موهای بلندش میبرد 

اون لعنتی داشت تمام زحمتا و نقشه هایی که ۶،۷ ماه لعنتی تحملشون کرده بود و بهم میزد، نباید اجازه میداد همچین اتفاقی بیوفته،


به در ورودی رسید؛صدای تیز اون دختر که داشت با بادیگاردا دعوا میکرد به وضوح قابل شنیدن بود.

نزدیکشون شد و گلوش رو صاف کرد

بادیگاردا تا صداش رو شندیدن راه رو براش باز کردن.

با انگشتش اشاره کرد تا تنهاشون بزارن.

تمام تلاششو میکرد تا خونسردیشو حفظ کنه و فک دختری ک روبه روش ایستاده بود رو پایین نیاره...

دستاشو توی جیبش برد و منتظر موند.


دختر که از شدت هیجان و عصبانیت چند لحظه سکوت کرده بود دوباره شروع به حرف زدن کرد.

_تو....هوانگ هیونجین اشغال....با خودت چی فکر کردی هاع؟...

_من خیلی شبیه هزره هاییم که شباتو کنارشون میگذرونی؟

_فک کردی میتونی به همین راحتی هر غلطی که دوس داری بکنی و من وایسم و فقط نگاهت کنم؟ 


دختر کوچولو اینقد عصبی و تند حرف میزد که مجبور میشد وسطش سکوت کنه تا نفس بگیره، با هر جمله ایی که میگفت با دستش شونه منقبض شده اش رو هول میداد...


_همه چیزو شنیدم فاکر لنتی...همه ی حرفای لنتیت با باباتو داداشتو شنیدم...

_بد باختی مستر هوانگ،

_خیلی تلاش کردی ول–


حرفش با رفتن دست هیونجین روی گلوش خفه شد...

داشت خودشو کنترل میکرد تا اون رو نکشه، ن... نباید...الان وقتش نیست.

دختر رو چرخوندو ب دیوار طرح اجر کنار در کوبید

صدای ناله ضعیفی از درد شنید ولی عصبانی تر از این حرفا بود ک توجهی بهش بکنه،

دستشو اروم اروم دور گردن دختر سفت تر میکرد و باعث شده بود اون بخاطر نفس تقلا کنه.

سرشو نزدیک گوش دختر برد و با صدایی که از شدت عصبانیت گرفته بود زمزمه کرد

+دیگه خیلی دیره واسه این حرفا ، باید قبل از اینکه پاهای لعنتیتو اینجا میزاشتی خوب فکر میکردی...


دخترو بلند کرد و روی کولش انداخت . به سمت طبقه بالا حرکت کردو بی توجه به جیغها و ضربه هایی که اون دختر به کمرش میکوبید اهمیتی نداد. دو طبقه رو بالا رفت

سکوت طبقه ی خالی و در حال ساخت ساختمون با صدای فریادای دختر شکست.

اونرو از روی شونش پایین انداخت...

دختر از ترس خودش رو عقب کشید،

کت مشکیشو از تنش در اورد و روی صندلی که اونجا بود انداخت...

هم زمان که استین پیرهن حریر مشکیش رو بالا میزد و باعث میشد تتو هاش خودنمایی کنن قدم به قدم‌ جلوتر میرفت و دختر خودش رو روی زمین عقبتر میکشید

_تو....تو داری اشتباه میکنی....نمیدونی با این کارت....چه اتفاقی میوفته...


صدای بغض دار و ترسیده اش که دیگه توش خبری از اون جرعت ۵ دقیقه پیش نبود باعث شد رو لبای هیونجین نیشخندی از خوشحالی ب وجود بیاد.

اونقدری جلو رفت که پشت برهنه دختر به دیوار سرد رو به روش بخوره،

جلوش زانو زد و اروم شروع به لمس صورتش کرد...

میتونست صدای نفس های ترسیده ی شکار رو به روش رو به خوبی بشنوه و خیلی سخت بود خودش رو در مقابلشون کنترل کنه،

انگشتای بلند و کشیده اش به فک دختر رسیدن و اونقد محکم فشارش داد که باعث شد اون فریادی از درد بکشه...


+میدونی چیه الیزابت؟...فک نمیکردم بتونی اینقد احمق باشی!


تسمه های پلاستیکی کنار دیوارو برداشت و شروع کرد ب بستن دستای دختر.

_خ...خواهش میکنم...من...


گریه اش اجازه نمیداد حرفاش رو کامل بزنه و همین باعث لبخند رضایت روی لباش میشد..

ایستاد، تسمه رو کشید و باعث شد دختر روی زانوهاش بیوفته 

اون رو دنبال خودش تا دم صندلی وسط طبقه کشید، صدای گریه و التماسای دختر ترسیده کلافش کرده بود امیدوار بود بتونه هر چه زودتر بندشون بیاره،


کشیدش سمت صندلیو دوتا دست هاش رو از پشت بهم بست.

سمت کتش رفت و چاقوی جیبی کوچیکش رو دراورد.

با چشمهای وحشی و عصبانیش به چشمهای ترسیده ی دختر رو به روش خیره شده بودو اون چاقو رو لابه لای انگشتاش میچرخوند و مطمئن بود داره تاثیرشو رو میزاره ...

دور صندلی میچرخید،


نزدیک گردن دختر شد جوری ک نفس های داغش به پوست گردن اون میخوردن،

+حرف میزنی... یا مجبورت کنم بزنی؟...


جوابی نگرفت...

سمت در ورودی رفت و کلیدو روشن کرد، قسمتی از انتهای سالن روشن شد و مطمئن شد ک دختر خوب اونجا رو میبینه

مردی که روی زمین زانو زده بود و به شکل دردناکی بسته شده بود...

+اقای داوون...حالت چطوره؟


با لحن تمسخر امیزی گفت و همزمان پاکت مددوکس مشکیشو از جیبش دراورد و یه نخشو بین لباش گذاشت و روشنش کرد...

سمت دختر ترسیده رفت 

اولین دودو تو صورتش فوت کرد

+میتونی ببینی الیزابت؟...همکار عزیزت بخاطر تو....میمیره.


نفس دختر توی سینش حبس شد،

هیونجین سمت مرد حمله ور شد...مشت پشت مشت به سرو صورت اون مرد میزد،

‏و از صدای الیزابت ک از ترس جیغ میکشید لذت میبرد...


بلند شد و ایستاد، 

نفس نفس میزد 

+خوب تماشا کن خانوم وانگ...


کلت مشکیشو در اورد و روی سر مرد گذاشت 

+این ....کاریه که تو باعثش شدی.


بنگ.



خون مرد روی زمین رو قرمز کرد...کلتش رو توی کمریش بر گردوند و سمت دختر رفت...

_التما...ست...میکنم....ببخشید....من...قو..قول میدم....همه چیز ..عادی شه...من...بهت قول میدم...فقط بزار برم....باهام...کاری–


با قرار گرفتن دست داغ هیونجین روی پوست سرد و برهنه پاش حرفش و خورد...

هیونجین با دست دیگش صندلی رو به سمت عقب هول داد و تو زاویه ای نگهش داشت که پاهای دختر ب زمین نمیرسیدن،

دستش رو اروم روی پوست برهنه دختر حرکت میداد، دیگه هرچقد اعصابش رو خورد کرده بود کافی بود،

اون لیتل بچ باید سزای بازی با بزرکتر از خودش رو میچشید!


سرش و نزدیک گردن دختر کرد،

+با حرفات که نتونستی کمکی بکنی،..ببینم بدنت چجوری کمک میکنه بیبی گرل!


لبای داغو خیسش رو روی گردن دختر قرار داد 

صدای هق هق دختر کاملا خفه شد بدنش میلرزید و یخ زده و خب... هیونجین از این وضعیت کاملا راضی بود 

همینطور که اروم با پوست گردنش بازی میکرد دستش رو زیر لباسش رسوند،

تقلا و تکون های اون دختر و سکوتش بخاطر ترس و حسی ک هیونجین داشت براش به وجود میورد باعث میشد بیشتر از همیشه جری ترش کنه و نتونه اروم پیش بره،


دستش رو اروم روی خط شورت دختر میکشید و باعث میشد الیزابت نتونه نفس های مقطع اش رو کنترل کنه،

دستشو اروم وارد لباس زیرش کرد ، روبه رو دختر شد و موهای بلند مشکیش رو توی دستش جمع کرد و کمی به سمت عقب کشیدش،

الیزابت چشماشو محکم بسته بود و تلاششو میکرد که خودش رو کنترل کنه،

دست هیونجین کامل روی پوسیش قرار گرفته بود،

اروم شروع به تکون دادن انگشتاش کرد، 


صدای ناله ی ضعیفی از دهنش خارج شد و هیونجین فشار انگشتاشو بیشتر کرد 

پاهاش رو کاملا منقبض کرده بود تا بتونه خودش رو کنترل کنه ولی اونقدر موفق نبود،

مغزش داشت با تمام وجودش مقاومت میکرد ولی بدنش اون حسو میخاست،

پسری که از چن روز اول اونقد جذبش شده بود ک بخاطر کنترل کردن خودش ازش فاصله میگرفت،


هیونجین موهای الیزابت رو محکم تر کشید تا جا برای خودش باز شه، سمت ترقوه برهنه اش رفت و شروع کرد ب مارکای محکم گذاشتن و همزمان با دست دیگش پوسیش رو میمالید،

الیزابت دیگه نمیتونست تحمل کنه 

اون حس غیر قابل کنترل داشت بدنشو تسخیر میکرد، 

با هر مارک هیونجین لبش رو محکم گاز میگرفت تا اون صدای نالش رو نشنوه،

بدنش داغ شده بود و جریان خون و زیر پوستش کاملا حس میکرد،

حسی که زیر دلش و توی پاهاش به وجود اومده بود باعث میشد بلرزه،


هیونجین کشید عقب،و روبه رو دختر ایستاد، 

چشمای وحشی و خمار هیونجین لحظه ای باعث شد حس مورموری توی وجود الیزابت ایجاد بشه،

هیونجین منتظر بود، دقیقا میدونست داره چیکار میکنه،

اون دختر باید یادش بمونه با خانواده هوانگ نباید اینجوری بازی کنه، 

الیزابت نمیتونست تحمل کنه ... تمام وجود تحریک شده بود و سعی داشت خودش رو اروم کنه ولی نمیتونست!

هیونجین بخاطر دیدن دختر تو اون وضعیت خنده ی بلندی کرد...

پشت دختر ایستاد و دستش رو رو کمر برهنه دختر کشید...

+خانم وانگ، فکر نمیکردم اینقد سست باشی...ولی این تازه اولشه.


شونه های دخترو کشید و مجبورش کرد بایسته.

وجود الیزابت بهم میپیچید ، صدای هق هقش و دست اون پسر توی لباسش اینو تجدید میکرد،

هیونجین اونو روی شونه هاش انداخت و سمت دری ک انتهای سالن بود کشید.

وارد حموم نسبتا بزرگ انتهای سالن شد که کامل بود و تازه تمیز شده بود، بالاخره همیشه که نمیشد قتل رو با کثیف‌کاری انجام داد،...


-By ᬉ흠흠ᬉ and 𝘔𝘪𝘯𝘏𝘦𝘦

Report Page