Criminal

Criminal

BETXSO





ساکشو جمع کرد و به سمت در رفت.هم خوشحال بود و هم متعجب.بالاخره بعد از دوسال میتونست بره و ددیشو ببینه. از توی حیاط به اسمون خیره شد.اره اون آزاد شده بود. بالاخره! تنها کسی که دلش براش تنگ شده بود ددیش جونگ کوک بود. جونگ کوک تنها کسی بود که توی تمام اون سال ها کنارش بود و ازش مراقبت میکرد.از در زندان بیرون رفت و با چهره ی خوشحال کوک مواجه شد.دوید و بغلش کرد.اشک هاش سرازیر شده بودن.محکم همو در آغوش کشیده بودن. کوک سکوت رو شکست و گفت:بالاخره میتونم بیبی بوی م رو در آغوش بکشم!میدونی این دوسال بهم چجوری گذشت؟چرا نذاشتی همون موقع که گرفتنت کمکت کنم؟ دیگه حق نداری ازم جدا شی فهمیدی؟

ته خندید و گفت:ددی دلم برات تنگ شده بود. هر شب که میخواستم بخوابم با خودم میگفتم یعنی میشه دوباره ددیمو ببینم...بعد از رفع دلتنگی به سمت خونه شون راه افتادن. توی راه ته کلی از کوک سوال پرسید تا وقتی که رسیدن خونه. کوک در خونه رو باز کرد و ته وارد خونه شد. با عشق به فضای خونه نگاه میکرد. جایی که کلی خاطره با ددیش داشت.تو جای جای خونه خاطره داشتن.

به سمت اتاقش رفت و درشو باز کرد. با دیدن فضای بهم ریخته ی اتاق تعجب کرد و افکارش رو به زبون اورد:ددی؟ چرا اتاقم آنقدر بهم ریخته س؟ کوک سرشو انداخت پایین و خواروند و گفت: خب تو این دوسال توی اتاق تو میخوابیدم...ته خندید و گفت:اوه پس ددی خیلی دلتنگم شده مگه نه؟ کوک زیر لب گفت:مگه میشه دلتنگ اون ظاهر کیوت و اون خنده های بامزه نشد؟ ته به سمت ددیش رفت و گفت:اوه دد دلت برای لبام تنگ نشده؟ و سرشو کج کرد و لبخند نازی زد. کوک فاصله ی بینشون رو پر کرد و گفت:معلومه که دلم برای اون لبای خوش طعم و شیرین تنگ شده! 

کوک لباشو روی لبای نرم ته گذاشت و عمیق بوسیدش. بعد از کم آوردن نفس از هم جدا شدن. کوک خنده ی کوتاهی کرد و گفت:هنوزم همونقدر خوشمزه ن!ته خودشو انداخت توی بغل کوک و گفت:ددی میشه امشب بریم پارتی؟لطفااااااا؟؟ کوک به قیافه ی کیوت ته نگاه کرد و گفت:اوه بیبی بوی میدونی که ددی جلوی نگاه تو کم میاره! ته قیافه شو کیوت تر کرد و گفت: ددی؟ بعد دوسال!لطفااااا؟ کوک خندید و گفت:باشه بیبی تایگر من. ته از بغل کوک پایین اومد و گفت:پس من میرم دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم. کوک همونطور که به سمت در میرفت گفت:باشه بیبی ولی یادت باشه دیگه سمت خلاف نمیری!ته چشمی گفت و رفت توی حمام تا دوش بگیره. توی حمام پوزخندی زد و گفت:اوه ددی تو که نمیدونی بیبی کوچولوت به خلاف اعتیاد داره...

ته از حموم اومد بیرون و لباساشو پوشید و شروع کرد به خشک کردن موهاش. موهای خوش رنگ قهوه ایش رو که خیلی وقت بود بهشون نرسیده بود رو با لطافت تمام خشک کرد و بعد به آرومی شروع کرد به شانه کردن موهاش. همون موقع کوک وارد اتاق شد و با لبخند به ته نگاه کرد. رفت و روی تخت نشست. غرق تماشای ته شده بود. ساعت ۱۱ بود و ته برای پارتی آماده بود.

به سمت اتاق کوک قدم برداشت. در زد و وارد اتاق شد. با دیدن کوک توی اون لباسا سعی کرد خودشو کنترل کنه. ددیش یه کت و شلوار مشکی جذب پوشیده بود،با یه کراوات مشکی و یه پیرهن سفید. کوک بعد چند ثانیه متوجه حضور ته شد،سرشو برگرداند و به بیبی کوچولوش نگاه کرد. یه یقه اسکیه سیاه با شلوار جذب مشکی و یه پیرهن لی که روی شونه ش انداخته بود.به طرز عجیبی خوشگل شده بود. کوک پوزخندی زد و گفت:توی پارتی زیاده روی نمیکنی،سمت خلافکارا نمیری،مواد نمیگیری و از همه مهم تر دختر بازی نمیکنی!! ته مردمک چشماشو بزرگ کرد و گفت:چشم ددی. اما کوک خبر نداشت که این پارتی قراره یه جرم بزرگ باشه برای پرونده ی سیاه تهیونگ! سوار بنز مشکی کوک شدن و به سمت مهمونی راه افتادن.وقتی رسیدن از ماشین پیاده شدن و به سمت عمارت راه افتادن. عمارت پارک جیمین!عمارتی که هرشب توش پارتی برقرار بود و بساط عشق و حال جور بود! وارد عمارت که شدن جیمین به سمتشون اومد. دستشو به سمت کوک دراز کرد و باهاش دست داد؛اما وقتی به ته رسید اون رو محکم د آغوش کشید و توی گوشش گفت: ساعتای ۱۲:۳۰ میری طبقه ی سوم اتاق پنجم! ته باشه خی زمزمه کرد و از جیمین جدا شد. با کوک به سمت میز رفتن و خودشونو سرگرم کردن.ته برای جدا شدن از کوک نیاز داشت که کوک مست باشه که بعدا چیزی یادش نیاد پس گفت:ددی بیا شرط بندی کنیم! اگه بتونی ۱۰ بطری مشروب بخوری و هنوزم اختیار خودتو داشته باشی امشب باهم توی اتاق بازی،بازی میکنیم!قبوله؟ کوک که بعد دوسال واقعا دلش میخواست که ته زیرش ناله کنه قبول کرد. شروع کرد به خوردن مشروب، بطری بطری سر میکشید تا ۱۰ تا شد. اختیارش دست خودش نبود و کاملا مست شده بود.تهیونگ به ساعتش نگاه کرد‌. دقیقا ۱۲:۳۰ بود.به سمت پلکان رفت و از پله ها بالا رفت تا به طبقه ی سوم رسید.در اتاق پنجم رو باز کرد و واردش شد. چشمش به دوستای قدیمیش افتاد.

نامجون،جین،شوگا و جیهوپ! شوگا با دیدن تهیونگ پوزخندی زد و گفت:کیم تهیونگ!بالاخره سردستمون برگشت! تهیونگ به سمت بچه ها رفت و کنارشون نشست و گفت:خب ببینم تو این دوسالی که نبودم کار و کاسبی چجوری بوده؟ 

شوگا که توی اون دوسال بجای ته رئیس اون ها بود شروع کر به حرف زدن:توی این دوسال هیچکس متوجه نبود شما نشد آقای کیم و همه چیز همونطور که میخواستین انجام شد! ته خندید و گفت :عالیه شوگا.وظیفتو عالی انجام دادی!منم تو این دوسال که برای تحقیق رفتم اونجا فهمیدم که سردسته ی گروه ضربت رو کسی تا حالا نه دیده و نه میشناسه!البته به جز یکی دو نفر که اونا هم هیچوقت با کسی ملاقات نمیکنن. همینطور که داشتن حرف میزدن جیمین در اتاق رو باز کرد و وارد شد. کنار بقیه نشست و گفت: آقای کیم اسلحه هایی که خواستین آماده س گفتم بیارن بالا تا ببینین کیفیتش خوبه یا نه.

تهیونگ لبخند مرموزی زد و گفت:عالیه!در نبود من همتون عالی بودین رفقا!امروز دیگه قراره بفهمیم بزرگترین و مشهور ترین خلافکار دنیا یعنی رئیس گروه ضربت کیه؟! تهیونگ نقشه رو از زیر تخت برداشت و روی میز گذاشت‌. شروع کرد به توضیح نقشه:جین(تک تیرانداز گروه) تو اینجا مستقر میشی نباید توی دید باشی!..‌..خب همه فهمیدید؟خوبه ،پس بریم شروع کنیم! از اتاق بیرون اومدن و به سمت مقر گروه ضربت حرکت کردن. وقتی رسیدن هرکدومشون سر جاشون قرار گرفتن و ته رفت تا از در اصلی وارد بشه. همین که نگهبانا رو کشت در رو باز کرد تا وارد بشه. بقیه ی گروه که استتار کرده بودن و لابه لای گروه ضربت مخفی شده بودن آماده ی شروع بودن.یکی یکی آدما رو کشتن تا به اتاق رئیس رسیدن. ته پوزخندی زد و در رو باز کرد.زیر لب گفت:دیگه راه فراری نداری مرموز ترین خلافکار دنیا! با دیدن صحنه ی روبه روش تعجب کرد. اون....اون...چطور ممکنه؟آخه اون...

صندلی چرخ دار به سمت ته برگشت. خلافکار مرموز لبخندی زد و گفت:خب،خب،خب.بالاخره این روز فرا رسید کیم تهیونگ!تو اولین نفری هستی که منو دیده! پس بهتره که همین الان بمیری!! تهیونگ قدرت تکلمش رو از دست داده بود. کوک لبخند مرموزی زد وگفت:بالاخره فضولیت کار دستت داد! تو خیلی ساده ای کیم.البته خب حقم داری!کی به ددی مهربونی مثل من شک میکنه! همینطور که حرف میزد اسلحه ش رو روی سر تهیونگ گذاشت. سرشو توی گردن ته فرو برد و کنار گوشش شروع کرد به زمزمه کردن:خوش گذشت کیم!تو اولین نفری هستی که از کشتنش ناراحتم! اگه آنقدر فضولی نمیکردی کار به اینجا نمی کشید!حرف آخری نداری؟

ته آروم و گفت:بازی دیگه تمومه جئون جونگ کوک! افراد من اینجا رو محاصره کردن! جونگ کوک خنده ی هیستریکی کرد و گفت: فکر کردی اون ۵ تا میتونن از پس من بر بیان؟ پوزخندی زد و گفت:خداحافظ بیبی کوچولوی من!...

صدای گلوله توی عمارت اکو شد. کوک بالا سر تهیونگ ایستاد و گفت:تو تنها کسی بودی که دلم رو بهش باختم!کشتمت که نقطه ضعفی نداشته باشم!


Report Page