Crazy

Crazy

Bahar , @Elixir_Fictions


من روحم را تقدیم کردم..

خیلی ساکت و بی سر و صدا..

جوری که حتی هیچ ردی از خون روی بدنم نیست..

حتی کسی متوجه اش نشد..

اما انگار که ماموریت فرشته نجات من توی این دنیا تموم شده بود..


_:ن..نمی..خوام..به..به من ..د..ست نزن..!!

می‌شکست..از لیوان و بشقاب و قاب عکس و ساعت تا قلب شیشه ایی که هنوز برای آن میتپید..

می‌خندید یا شاید هم پوزخند میزد.. اما باز هم ببینید که او عاشقانه پوزخند آن را میپرستد..


_:هی ته..چیکار میکنی؟

_:ن.. نقاشی..

_:واو نقاشی می‌کشی پس..میتونم ببینمش؟

با سکوتی که از جانب تهیونگ دریافت کرد آروم کنارش نشست و کل اتاق رو از نظر گذروند..

_:من..م..من می‌خوام ..بر..برم خونه..

جونگکوک شنیدن حرف پسر کوچیکتر سمتش برگشت و به نقاشی ماهرانه ای که توی دستاش بود نگاه کرد..

_:پس..خونتون رو کشیدی..میشه برای منم یه نقاشی بکشی؟..

_:من دیوونه نیستم..

و سکوت..ذهنش پر از خالی بود..نمیدونست باید کدوم یکی از حرفاش رو به تهیونگ بزنه.. باید بهش میگفت که درسته تو دیوونه نیستی..تو فقط یک فرشته بدون بالی که پدر و مادرش بخاطر آبروشون تورو اینجا حبس کردن و دیگه خونه ای برای خندیدن وجود نداره؟..یا مثلا بهش میگفت که تو کسی هستی که دل پسر رو به روت رو بردی؟..کدوم و باید میگفت؟..

_:خب..نه..منظورم اینه که تو فقط دچار یک بیماری کوچولو شدی که با خوردن دارو و درمان شدن درست میشه ته..

_:ا..اما یونس..ساکو..گف..گفت که من.. یه یه دیوونم..گف..ت ..مَممم..ن ..حتی..نمی..نمی..تونم..که..

اما پسر بزرگتر با دیدن اشکهایی که گونه پسر شیرینش تر کرده بود اون رو سریع توی آغوش کشید و اجازه نداد بیشتر از این خودش رو تخریب کنه...لعنتی به خانوادش فرستاد...این بچه بی گناه تر از اونی بود که مقصر مشکلات زندگی خانوادش باشه..

_:میدونی...آدم بعضی وقت ها...دچار یه بیماری میشه که اسمش خستگیه...این بیماری...بنظرم بدترین بیمارییه که میتونه وجود داشته باشه...بنظرم حرفمو خوب میفهمی... مگه نه؟..

پسر کوچیکتر آروم اشکهاش رو پاک کرد و سرش و تکون داد...درسته که بر اثر بیماری ام اس شوک های زیادی بهش وارد شده بود یا خب بهتر بگیم از نظر روحی و روانی دچار تشویش و استرس و ...شده بود که گاهی کنترل کردن این احوالات ناخوشایند خیلی سخت بود جوری که جونگکوک برای آروم کردن پسرک مو خرمایی به آرامبخش متوسل میشد اما با همه اینها، پسرک موخرمایی کسی بود که جونگکوک براش جونش رو هم میداد..

بعد از دیدن لبخند نصفه نیمه پسر کوچیکتر با خیالی که کمی آسوده شده بود از روی تخت بلند شد و سمت در رفت...

نمی‌خواست بره...نمی‌خواست پسر کوچولوش و تنها بذاره...اما بیشتر از این هم نمی‌تونست بمونه...چرا؟

لبخندی غمگین زد و از اتاق خارج شد...

_:هی جئون!..امشب شیفتی؟..

جونگکوک با شنیدن صدای همکارش سمتش برگشت..

_:نه...میرم خونه

_:کوک..میتونی...عاام خب چند روز میخواستم راجب چیزی باهات حرف بزنم ولی وقت نشده...میخواستم بگم که میتونی کیم و با خودت ببری؟..منظورم اینه که سرپرستی و مراقبت تهیونگ به عهده بگیری؟..

جونگکوک با تعجب به مرد رو به روش نگاه کرد..

_:معلوم هست چی میگی؟؟...خروج بیمار از مرکز باید با مجوز باشه..بعدم مسئولیت داره هان..چجوری ببرمش؟..

_:میدونم میدونم..ولی خب میدونی که به جز تو کس دیگه ای نمیتونه از پس اون پسر یک دنده بربیاد..واسه همین گفتم...و اینکه خب خودت میدونی که پدر و مادرش روز اول چی گفتن..

_:اول اینکه راجب تهیونگ درست حرف بزن دوما اینکه مگه چیکار می‌کنه که نمیشه مراقبش بود توی مرکز؟؟

مرد چشماش و بست و نفسشو کلافه بیرون داد..

_:کوک من میدونم که تو خیلی دلت میخواد ببریش خونت و ازش مراقبت کنی..پس دیگه این چه کاریه؟ بگو قبول می‌کنی دیگه!..

جونگکوک پوزخندی زد..

_:هر چی..دلیل نمیشه بی خبر این کارو بکنم هان!

_:باشه باشه.. اگه من مجوز بگیرم چی؟..اگه آقای لیان و راضی کنم چی؟.. میبریش؟..

اما اون پسر آسیبی به کسی نمیرسوند...ولی شاید این تنها فرصت جئون بود...پس همین یک بار رو قید و بند قوانین و زد و قبول کرد...


_:ته..تهیونگ..

پسر موخرمایی با شنیدن صدایی که اسمش رو به زبون میاورد چشماش رو باز کرد و به سختی خودش و سمت جونگکوک برگردوند...

_:کو..کوکیا..ماما.. نی دی.. دیدم..

_:مامانی..حالش خوب بود؟..

جونگکوک میدونست که پسر کوچیکتر هر شب زودتر می‌خوابه تا بتونه خواب خانوادش رو ببینه پس این دفعه به جای سوالات کلیشه ای به افکار و دلتنگی پسر پر و بال داد‌‌‌..

_:او..اوهوم..

_:خب پس خوبه..میتونیم با خیال راحت بریم..

_:ک..کجا؟..

_:ااوومم تو دوست داری کنار من زندگی کنی؟

پسر کوچیک با چهره ای سردرگم به جونگکوک نگاه کرد..

_:و..ولی..مامانی اا..جازه..نمی..نمیده..

_:اما من اجازه گرفتم..پس یعنی مشکلی نیست.‌.هوم؟..

حالا میای بریم خونه؟..

_:ب..بله..

بعد از جمع کردن وسایل پسر..بهش کمک کرد تا روی ویلچر بشینه..

 _:م..من می‌خوام..راه برم... میشه..میشه.. پیاده..شم؟..

_:نه ته..خطرناکه..‌میخوایم از خیابون رد شیم ..نمیشه..

_:و..ولی م..من می‌خوام..را..ه برم..

پسر کوچیکتر همینطور که حرفش رو میزد خودش رو جلو کشید تا از ویلچر پایین بیاد...

_:تهههه بهت گفتم نمیشه!!! میفهمی؟؟؟؟؟؟؟..

اون داد کشید؟..اون سر تهیونگ داد کشید؟..نزدیک پسر رفت..

_:من..من معذرت می‌خوام ته..من.‌‌.نه وایسا ته...نرو بهت میگم صبر کن...ته تو نمیتونی راه بری..لعنتی صبر کن...

تهیونگ با سختی زیاد خودش و از روی ویلچر. پایین انداخت و سمت در خروجی مرکز رفت..

_:تو...هق..تو سر.. هق ته ته...د..داد زدی...

اشکهاش صورتش رو خیس کرده بودن...

قدمهاش به یک قدم نمیرسیدن و باعث میشد همش زمین بخوره...درد بدی رو توی پاهاش حس میکرد...نمی‌تونست بلند بشه...اما باز هم خودش رو روی زمین میکشید...

_:تههههه...صبر کن...تورو به مسیح...تهیونگگگگگ..لعنتی وایسا...ته عزیزمممم ...بیا..بیا برگردیم مرکز...جایی نمیبرمت خوبه؟؟..تههههه..

اما تهیونگ خیلی دلخور شده بود...

_:گ..گوکی..هی..هیچ...چوقت.. ته ته..رو دعو..ا نمیکرد..

_:نه..نه ته نرو اونجا نرو..

با سرعت خودش رو به تهیونگ رسوند...

تهیونگ رو از روی زمین بلند کرد...اما پسر رو به روش با کل نیرویی که داشت اونو هل داد...

پاهاش بی حس بودن...حتی الان دیگه دستاشم کار نمیکردن...کف زمین وسط چهار راهی که به خونه جونگکوک میخورد...افتاده بود...توان بلند شدن نداشت...

صدای بوق ماشین ها توی سرش پیچید..باز بلند شد...سمت تهیونگ رفت...

_:به...به من...د..دست ..نزن...

_:ته لطفا...بیا بریم...وسط خیابونیم ته...نکن بیا بریم...

پسر موخرمایی رو برآید استایل بغل کرد و سمت پیاده رو رفت..

_:من ازت معذرت می‌خوام عزیزم...منو میبخشی؟..کوکی..عصبانی شد یهو ولی الان پشیمونه..میتونی ببخشیش؟..

آروم تهیونگ و روی ویلچر نشوند و جلوی پاش زانو زد...

_:بخشیده..شدی..

جونگکوک لبخندی زد و بلند شد..

.

.

_:جونگکوک من آزمایشات تهیونگ و بررسی کردم...شرایط جالب نیس کوک... با این وضعیت..کل بدنش عفونی شده..و دیگه نمیشه کاریش کرد..متاسفم

این ترسناک بود ولی هنوز نتونسته بودن روز های خوششون رو بگذرونن..چرا الان؟..

این فقط احتماله مگه نه؟..یعنی اون فرشته مأموریتش تموم شده بود؟.


🫐 Writer : @Bluedream_8


🫐ناشناس نویسنده :

https://t.me/joinchat/I68bVUc3FYpE9FhP2iV-bw


💌 گروه نظرات :

https://t.me/joinchat/I68bVUc3FYpE9FhP2iV-bw


┆↝ @Elixir_Fictions ↜┆

Report Page