Crazy

Crazy

GoldenFic

"اوممممم... اه... اوم"


بدون اتلاف وقت لباشو به لبای پسر مقابلش رسوند،

"یونگی...اوممم...لطفا شونمم خوب می‌کنی؟ "

"البته تهیونگ، هرجا که تو بخوای فقط اروم باش پسر، کسی نباید بفهمه که من اینجا خوبت می‌کنم باشه؟"


خوب کردن؛ اسمی بود که یونگی روی کاراشون گذاشته بود، بوسه هایی پر از شهوت و حس خواستن... که در اخر با اسم خوب شدن تموم میشد!!

دست تهیونگ رو زیر لباسش حس می‌کرد و چنگ زدن های پسر روی پوستش نشون می‌داد که برای ادامه دادن هیجان زدس،

می‌تونست حس کنه پسر الان چه حسی داره؛

احتمالا می‌خواست سریعتر خوب کردن های یونگی تموم بشه تا بتونه باهاش درباره اشخاص خیالی که همیشه سراغش میومدن حرف بزنه.

توهم های پوچ و داستان های بیهوده ای که ساختار ذهن تهیونگ بود.

این روتین جلسه هاشون بود، اول سکس؛ داستان های تخیلی تهیونگ، و در اخر به این ختم میشد که یونگی توی اغوش تهیونگ می‌خوابید و اون بهش می‌گفت که نمی‌خواد از یونگی جدا بشه و منتظر میموند تا جمله همیشگیش رو بشنوه:

"من هیچ وقت نمی‌ذارم از پیشم بری عزیزم "


و به خواب بره.


البته قصد یونگی از اول این نبود؛

اوایل تلاش کرد تا بتونه پاشو جلو تر از حدش نذاره و دکتر خوبی برای بیمارش باشه درست مثل بقیه.

ولی هیچ وقت فکرشو نمی‌کرد بخاطر اون پسر جذاب تمام عقاید و قانون های زندگیش رو زیر پا بذاره؛

همونطور که کسی فکر نمی‌کرد روانشناس معروف با بیمار اتاق ۲۰۹ سکس داشته.

روزی که خاله دلسوز تهیونگ اون رو به تیمارستان اورد تا بتونه از اخرین امانتی خواهرش محافظت کنه و تهیونگ مرگ خانوادش توی اتش سوزی و از دست دادن عزیزاش رو فراموش کنه؛

شنید که روانشانسی وجود داره که تونسته بیمار های روانی زیادی رو درمان کنه، پس تهیونگو اونجا بستری کرد.

اما وقتی که تهیونگ شب به مطب یونگی رفت و گفت از دست هیولاهای سیاهی که اومدن توی اتاقش نجاتش بده اونو به تختش راه داد و دیگه نتونست اجازه بده پسر از تختش بیرون بره.

با اینکه می‌دونست اون پسر تعادل روانی نداره از سادگیش استفاده کرد...

به هرحال کسی حرف پسر دیوانه ای مثل تهیونگ در رابطه با اینکه یونگی دوسش داره و شبا باهاش میخوابه رو باور نمی‌کرد،

پس چرا فقط از وجود لذت بخشه تهیونگ بهره نمی‌برد؟


#Scenario ⊹ #RIO

•──────────•

ᝰ @GoldenFic ᝰ

Report Page