Cp: 2

Cp: 2

Satanvale/Devika


اون آموزش دیده بود تا شیاطین رو بشناسه، اما اونا استتار میکردن.

اونها معمولا چیزای خاصی مثل شاخ، دم، مارک های عجیب روی بدنشون یا چشم های عجیبی داشتند.

بکهیون میتونست بوی شیاطین رو از کیلومتر ها فاصله هم بشنوه برای همین تا به حال هیچ شیطانی نتونسته بود از دستش فرار کنه.

اما حالا اون شیطان دقیقا کنارش بود و بکهیون چیزی متوجه نشده بود.


"اگه تو فکر اینی که چرا متوجه حضورم نشدی نگران نباش، تقصیر تو نیست. اینجا تاریکه و بوی وید، الکل و سکس کل فضا رو پر کرده. البته منم یه شیطان معمولی نیستم."


"برام مهم نیست چه نوع شیطانی هستی امشب زنده این کلاب رو ترک نمیکنی."


شیطان خندید.

"من یکی که مطمئن نیستم. "


"تو محاصره شدی اگه من نکشمت یه جادوگر دیگه ترتیبت رو میده."


"تو تنها کسی نیست که با خودش دوستاشم آورده اطرافت رو نگاه کن. "


بکهیون اطرافش رو نگاه کرد.

اون یه جادوگر رو دید که پشتش یه دختر بود، ولی انسان نه. وقتی تصادفا زیر نور قرار گرفت شاخ های کوچولویی که بین موهای بلوندش مخفی شده بودن مشخص شدن.

دنبال سهون گشت، مشغول رقص بود.

کاپلی که پشت سرش مشغول رقص بودن هم شیطان بودن.

"فکر میکنی منو ترسوندی؟"


"معلومه که نه من بکهیون مشهور رو میشناسم. تو از مرگ نمیترسی، اما چی میشه اگه اونی که تو دردسر میوفته دوستات باشن؟"


بکهیون عصبانی شد.


"اگه سعی کن طلسمی روم اجرا کنی دوستات میمیرن."


"باور نمیکنم، تو نمیتونی تو اجتماع کسی رو بکشی، خیلی خیلی خطرناکه مخصوصا برای خودت. "


شیطان پوزخند زد.

"خب چون باور نمیکنی مجبورم این کارو بکنم تا ثابت کنم یه دروغگو نیستم. "

چند ثانیه بعد صدای جیغ کسی بلند شد.

بکهیون سمت صدا دوید، یه جادوگر روی زمین افتاده و مرده بود.

آدم ها جیغ میکشیدن. یه دختر که انسان بود زانو زد تا از وضعیت اون جادوگر مطلع بشه. 

"من دکترم، نگران نباش."


بکهیون نزدیک تر رفت و زانو زد.


"دوستشی؟ "


بکهیون سرش رو تکون داد.


"من متاسفم دوستت...، اون مرده. فک کنم سکته ی قلبی کرده یا بخاطر مصرف مواد بوده."


نه توسط شیاطین کشته شده.


ناگهان بکهیون دوتا دست رو روی کمرش احساس کرد.

نفس گرمی به گردنش برخورد میکرد.


"بهت که گفتم، من دروغگو نیستم. از آشنایی با بکهیونِ معروف خیلی خوشوقتم. "


"تو حرومزاده ی تخمی... "

بکهیون با شدت برگشت تا اون شیطان رو بکشه حتی جلوی اون همه آدم، ولی اون ناپدید شده بود.


وقتی به خونه رسیدن سهون شروع کرد:" دقیقا چی به چی شد اصلا اونجا؟"

بکهیون توی سکوت به اون شیطان و طوری که بازیش داده بود فکر میکرد.


"بکهیون؟! هی؟! "


بکهیون شروع به صحبت کرد:"تقصیر من بود."

"چی؟ نه ما همه اونجا بودیم تقصیر کسی نیست."

"نه سهون تقصیر منه من نتونستم اون شیطانو تشخیص بدم. "


"چی؟ تو باهاش حرف زدی؟ با همونی که سونگ رو کشت؟"


"نه، فکر کنم با بالادستیش حرف زدم."

بکهیون درباره ی اون شیطان با سهون حرف زد.


"هولی فاک، باهاش حرف زدی، اونوقت نشناختیش! "


"سهون فکر کنم اون ارشد شیاطینه. "


"نه اون نمیتونه ارشد باشه! "


زمانی که اولین شیطان به زمین تجاوز کرد همزمان با انتخاب شدن جادوگران شیطانی هم به انواع ارشد اونها به وجود اومد.

اونها معمولا به ندرت دنیای خودشون رو ترک میکردن، بخاطر قدرت زیادشون نمیتونستن تو پوسته ی هیچ انسانی برن و چند ثانیه ی بعد از شدت زیاد بودن قدرت اونها انسان ها میمردند.

برای همین اونها فقط رفتار و اعمال شیاطین روی زمین رو کنترل میکردن.

وقتی ارشد شیاطین به زمین اومد کشته شد، اما در ازاش هزاران هزار جادوگر جون خودشون رو فدا کردند.

طبیعیه که کشتن همچین موجود قدرتمندی به خون احتیاج داره، اونم یه مقدار زیاد خون. 

این تنها راه برای رسم یه دایره ی جادویی قوی بود تا بتونن اون شیطان رو به دام بندازن و اینطوری بتونن راحت تر بکشنش.

برای همین تمام اون جادوگرا خودشون رو کشتن تا بقیه بتونن از خونشون طلسم بسازن.

از اون روز به بعد هیچ ارشدی پاش به زمین نرسید.


"میدونم اما چی میشه اگه واقعا رئیسشون باشه؟ میدونی که چی میگم؟!"


سهون سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد.

بکهیون برای اولین بار توی زندگیش امیدوار بود چیزی که فکر میکرد واقعی نباشه.


کل اون شب بکهیون کابوس دید.


بکهیون خواست تا درمورد اون شیطان با خانواده اش صحبت کنه، اگه اون رئیسشون باشه باید به بقیه ی جادوگرا اخطار بده. اما بکهیون نمیدونست ریسک کنه و بدون مدرک حرفی بزنه.


آره اون به مدرک احتیاج داشت.

اما چطوری باید ثابت میکرد که اون ارشدشونه؟

بکهیون تمام روزش رو بین کتاب ها گذروند.

به لطف اون کتاب ها بکهیون بیشتر درمورد اینکه چطوری شکارچی خوبی باشه اطلاعات به دست آورد.

بعد ساعت ها گشتن از به نتیجه نرسیدن حسابی ناامید شد. 

بکهیون نتونسته بود چیزی که دنبالش بود رو پیدا کنه.

تو حال خودش بود که یه فکری به ذهنش خطور کرد. 

زیر لب زمزمه کرد:"جونمیون..."

جونمیون شیطانی بود که سال ها پیش توسط نوادگانش به دام افتاده بود.

پدر بکهیون تصمیم گرفته بود که نکشتش، به هرحال وجود یه شیطان میتونست کمک کننده باشه.

در حقیقت جونمیون اونقدر تشنه ی زندگی بود که بالافاصله همه چیز رو قبول کرد.

اون توی قفس بزرگ خودش زندگی میکرد. جونمیون رو نکشتن تا در عوض ازش به عنوان دایره المعارف شیاطین استفاده کنن.

نصف شب وقتی بکهیون به خودش اومد توی سلول بود.


"خب خب ازین طرفا؟ خیلی وقت بود که ندیده بودمت بکهیون."


"نیومدم اینجا تا باهات گپ بزنم."


"من همیشه اینجا تک و تنهام."


"خب که چی؟! چندتا دختر یا شایدم پسر میخوای که به فاکشون بدی؟"


"اینطوری که خیلی خوب میشه مگه اینکه تو خودت رو پیش کش کنی"


بکهیون خندید.

"خفه شو، میدونم که سهون مراقب نیاز هات هست. "

بکهیون میدونست که سهون بعضی وقت ها برای خوشگذرونی از جونمیون استفاده میکنه.

اما هیچ وقت درک نکرد که چرا سهون این کار رو میکنه ولی یه بار سهون بهش گفته بود:" یه سوراخ، فقط یه سوراخه... "


جونمیون پرسید:"خب برای چی اینجایی؟ "


"چطوری میتونم ثابت کنم شیطانی که دیدم ارشد بوده و اینکه چطوری میتونم دوباره ببینمش؟"


جونمیون ترسید، بکهیون به محض اینکه درمورد ارشد شیاطین صحبت کرد میتونست ترس رو از چشم های جونمیون بخونه.


"چرا داری ازم این سوالا رو میپرسی؟"


"اینجا کسی که سوال میپرسه منم، تو فقط باید جواب بدی. "


"اگه یه ارشد خودش نخواد تو نمیتونی پیداش کنی، درواقع اون کسیه که تورو پیدا میکنه."


"چطوری میتونم ثابت کنم یه ارشده؟"


"خب اول از همه طلسم هایی که معمولا رو بقیه استفاده میکنی روی اون اثر نداره، فقط یکیشون کار میکنه. مطمئنم میدونی درمورد چی صحبت میکنم؟ "


بکهیون با حرکت سرش حرف جونمیون رو تایید کرد، دقیقا برای همین امیدوار بود اشتباه کرده باشه.


"اسم، یه ارشد هیچ وقت اسم واقعیش رو نمیگه، چون اسمش میتونه یه سلاح قدرتمند علیه خودش باشه. اگه اسم یه ارشد رو بگی روش تسلط پیدا میکنی."


"میتونم با دونستن اسمش هم بکشمش؟"


جونمیون خندید.

"نه عزیزم، برای اون باید خون جادوگرا رو جمع کنی. با دونستن اسمش فقط میتونی ضعیفش کنی. این فقط برای ارشد ها صدق میکنه، اگه اسمشون رو بدونی میتونی کنترلشون کنی."


"همش همینه؟"


"فکر میکنی همین خیلی راحته؟ یه ارشد هیچ وقت اسمش رو نمیگه، میتونه فورا بکشتت."


"خواهیم دید جونمیون"


"تو دیوونه ی مادرفاکر بالاخره سر خودت رو یه روز به باد میدی."


"حداقل وقتی دارم یه شیطان رو میکشم، کشته میشم."

Report Page