Cookies

Cookies



بعد از گذاشتن سینی شیرینی ها داخل تنور، عرق پیشونیشو با آستینش پاک کرد و کنار پنجره نشست تا از نوازش نسیم بهاری روی صورتش لذت ببره.

اگه درست پنج تای دیگه اینجوری سفارش می‌گرفت میتونست بدهی پدرشو به دربار بپردازه و خواهرشو پس بگیره.

دستشو زیر چونش زده بود و حساب کتاب تمام ذهنشو پر کرده بود.

کم کم بوی شکلات فضای مغازه کوچیکشو بغل کرد و با پیچیدن داخل جاده تنفسی هر کس هوش از سرش برد.

توی فکر بود که جهش جسم تیره رنگی پایین پنجره توجهشو جلب کرد. بلند شد و به زیر پنجره دقیق شد، وقتی چشماش اسیر نگاه تیز و بامزه گربه مشکی رنگ شدن، لبهاش به لبخند خوش‌رنگی شکفته شد و دستهاش برای نوازش گربه جلو رفت.

خودشو جلو کشید و اجازه داد انگشت های کشیده پسر شیرینی فروش تمام تنشو بوسه بزنن.

پیچیدن بوی طعم مورد علاقش توی بینیش، لذت بردن از نوازش های پر مهر هیونجین، تلاقی خنکای نسیم و گرمای دلچسب خورشید بهاری و برخوردشون با تن کرخت شدش؛ دیگه چی میخواست؟

بوی شیرینی تند و تند تر میشد و این نشون میداد کم کم داره وقتش میرسه، وقت اینکه یکی از کوکی های خوشمزه ی این سینی نصیبش بشه و موقع مزه کردنش به این فکر کنه که شیرینیش درست به شیرینی آشنایی با هیونجینه.

پسر شیرینی فروشی که بر خلاف بقیه جسم کوچیکشو مهمون کتک ها و ذهنشو پر از سرزنش نکرد، به جاش نوازش های بی دریغ و کوکی های خوشمزشو بخشید.

پسر بعد از خارج کردن سینی و جاگزین بعدیش داخل تنور پیش دوست عزیز سیاه پوشش برگشت و سهم همیشگیش از شیرینی هارو تقدیمش کرد. همیشه براش جالب بود که یه گربه چرا باید انقدر عاشق شیرینی باشه، اونم از نوع شکلاتی.

"مینهو به نظرت میتونم این ماه باقی مونده بدهی و جور کنم و یجی رو از دستشون نجات بدم؟"

در حالی که دستشو بین گوش های گربه میکشید و خوردن با لذتشو تماشا می‌کرد و پرسید.

قلب مینهو لرزید، از خودش بدش اومد که نمیتونه کاری برای محبوبش انجام بده؛ و البته با فکر بعدی عصبی از مغزش تیر کشید.

البته که اگه سه سال قبل بود هم، نتیجه فرقی با الان نداشت.

نه اینکه نتونه و کاری از دستش برنیاد، نمیکرد، تمام لطف و قابلیت هاشو از همه دریغ میکرد ولی الان پشیمون بود، به اندازه تمام بیست و پنج سالی که توی این زندگیش داشت.

اما یه کار از دستش بر میومد، سرشو خم کرد و نرم به دست پسر مالید، بعد اون لیس کوتاهی به دستش زد که به فکر خودش بوسه دلگرم کننده ای بود‌.

هیونجین گرم و دوست داشتنی خندید زیر پوزه خوش‌فرمشو نرم خاروند‌.

"ممنون دوست من، ممنون که همیشه بهم دلگرمی میدی"

قلب مینهو از حرف های هیونجین گرم شد. کاش توانایی شکستن این طلسم لعنتی رو داشت.

کاش میتونست به هیونجین نشون بده اسم حک شده روی پلاک طلایی دور گردنش متعلق به خودشه و برای صاحب خیالیش نیست‌.

کاش میتونست دستشو بگیره و در لحظه تمام بدهی هاشو ببخشه تا بتونه خنده های از ته دلشو بشنوه.

کاش میتونست از زندان این نفرین آزاد بشه تا با قامت خودش پسرک شیرینی فروش رو میون بازو هاش فشار بده و تا ابد دوست خوبش باقی بمونه.


پ.ن

منتظر نظرات قشنگتون تو گپ اسمات هستم لاولیز♡

https://t.me/joinchat/V3xtR_0p7JAivNm4

Report Page