Cookie

Cookie

Reyi
T.me/BTS_Skyy


در حالیکه بوسه ی خیسی مهمون پوست نرم گردنش میکرد، ضربات عمیق اما آرومش رو پیوسته ادامه میداد...

انگشت های خوش فرم تهیونگ، اغوا گرانه به سمت لای پاهاش حرکت کرد و نوک عضو متورمش رو مالش داد...!

پسر کوچیکتر بیحال ناله ای کرد و قوص ضعیفی به کمرش داد.. معصومانه اعتراض کرد: هیونگ..اذ-اذیتم نکن دیگه...

تهیونگ به مظلومیت و پاکی بیش از حد پسرش، لبخند روشنی زد.. همونطور که موهای خیس از عرقش رو از روی پیشونی صافش کنار میزد، تصمیم گرفت دست از اذیت کردن جانگکوک معصومش برداره... فشار محکمی به کل عضوش وارد کرد و همزمان سرعت ضربه هاش رو افزایش داد...!


بخاطر لذت و دردی که باهم به بدنش حمله ور شده بود، "آه" بلندی کشید و ناخن هاش رو داخل چرم مشکی مبل فرو کرد: هیونگ! آه...

- آروم باش بیبی...آخراشه...!

با آوای مردونه و خشدار شدش زمزمه کرد و نرمه ی گوش پسر رو مکید...!!


جانگکوک سرش رو به طرف عقب برگردوند و سعی کرد رایحه ی جذاب مرد که متشکل از عطر عرق، اسانس قوی دارچین و کام لعنتیش بود رو تنفس کنه، تا بیشتر توی عمق این رابطه دست و پا بزنه...!

برای بیشتر لذت بردن، به این "غرق شدگی" نیاز داشت...!!

با قرار گرفتن لب های تهیونگ روی لب های سرخ پسر کوچیکتر، هر دو نفر همزمان به ارگاسم رسیدن...


مک آرومی به گونه ی پف کردش زد و شکم سفیدش رو نوارش کرد... در حالیکه چشم های وحشی اش مماس جفت توپک درخشان و عسلی رنگ کوک بود، زمزمه کرد: درد داری؟

پسر سرش رو به نشونه ی "مثبت" تکون داد و بی‌جون لب زد: ی-یکم...


پسر بزرگتر فاصله ی چند اینچی صورت هاشون رو به صفر رسوند و بوسه ی کوتاه اما عمیقی به لب های نیمه باز پسرش زد...!

- استراحت کن بیب...




در حالیکه بافت خردلی رنگش رو به تن میکرد، نگاه کوتاهی به ساعت چوبی روی میز انداخت.. عقربه های ساعت بی رحمانه زمان 12:31 دقیقه ی شب رو نشون میدادن...!

با کلافگی شقیقه های دردمندش رو ماساژ داد و حوله ی سفید حمومش رو روی ساعت پرت کرد تا مبادا مجبور بشه صفحه ی شیشه ایش رو با جای باتری یکی کنه!!


طبق برنامه ای که کمپانی براش مشخص کرده بود باید قبل از اینکه فرو رفتگی های زیر چشمش در اثر کم خوابی دچار *برجستگی بشن، مدت زمان خوابیدنش رو سه ساعت افزایش میداد!


*وقتی گودی زیر چشم تا حدی ادامه پیدا کنه که حتی با کمک لوازم آرایشی هم قابل پنهان شدن نباشه، بهش میگن حالت برجستگی!


در اتاق رو بی سر و صدا باز کرد و قدم های بلندش رو تا خوابگاه جانگکوک کشوند...

ولی پسرکش از لحظه ی تموم شدن سکس شون تا حالا خواب بود!

اینو میتونست به راحتی از پوزیشن و لباس های تنش که هنوز عوض نشده بودن، بفهمه! حتی جایگاهشم از روی مبل تغییری نکرده بود...!


نم نم به موجود کیوت و بامزه ی روبروش نزدیکتر شد... تا جایی که بین شون به اندازه ی یه کفش تهیونگ فضای خالی وجود داشت...!

دمپایی های راحتیش از پاهاش بیرون افتاده بودن و تن صدای ضعیف نفس هاش، خبر از خواب عمیق و سنگینش میداد...!!

و گونه ی نرمش هنوزم بخاطر گازی که امروز ازش گرفته بود، به سرخی میزد!


فشار کوچیکی به لب های غنچه شدش وارد کرد و طعم شیرین اون ها رو چشید... اگرچه بدنش هنوزم لمسِ گردن سفید و ترقوه های برجسته ی کوکش رو طلب میکرد.. ولی ترجیح داد بیشتر از این به جانگکوک نسبتا بی هوشش تجاوز نکنه...!


بعد از اینکه نگاه سرسری به کل اتاق انداخت تا از نبود استف ها مطمئن بشه، خواست راه برگشت رو در پیش بگیره که ایده ای به ناگه از ذهنش عبور کرد!

پوزخند کمرنگی گوشه ی لبش نشوند و دوباره به پشت برگشت...!


- لعنتی تازه یادم اومد! من که برات پیام تبریک تولد نزاشتم..گذاشتم؟


❥The END

Report Page