coma?

coma?


خیلي خوب به خاطر میاورد، انگار که همه چیز درست همین دیروز اتفاق افتاده بود.

به تازگی توی این محله ساکن شده بودن. مریض شده بود و برای همین نمیتونست روزای اول سال تحصیلی رو توی مدرسه باشه، آخرین سال لعنتی ای که باید مدرسه رو تحمل میکرد.

درست برعکس سونگمین، برادر ناتنیش.

وقتی سونگمین به خونه برگشت بجای صحبت درباره معلم‌ـا، دانش‌آموزا، فضای مدرسه ای که مینهو هنوز ندیده بود یا هرچیز دیگه‌ای، شروع کرد به گفتن از دوتا برادر.

برادرای ناتنی‌ای که درست مثل خودشون بودن. مینهو میتونست برق توی چشم‌های سونگمین وقتی درباره اون دوپسر - که توی کلاسش بودن - حرف میزد رو ببینه.

یک هفته بعد، وقتی بیماری مینهو اونقدری بهبود پیدا کرده بوده بتونه سر کلاس‌هاش حاضر شه، اولین کسایی که توی مدرسه ملاقات کرد اون دو برادر بودن. یا بهتره بگیم اولین کسایی که سونگمین به مینهو معرفی کرد.

دوتا پسر خجالتی که یکیشون جهشی خونده بود تا خودش رو به پایه‌ی برادرش برسونه. درست مثل اولین دوست مینهو توی کلاس خودش، هیونجین.

خیلی طول نکشید تا روابط برادرها باهم مشخص شه، دو برادر کوچیک‌تر که تبدیل به دوستای صمیمی هم شدن و...

داستان مینهو و اون برادر بزرگتر، پسری که مثل سنجاب بود و هر زنگ بدون هیچ منتی، با وجود خجالتی بودنش پشت در کلاس مینهو منتظر میموند تا خوراکی‌ـاشو با اون بخوره کمی متفاوت بود.

مینهو احمق نبود، میدونست که احساسش به اون پسر چیزی بیشتر از یه دوست یا حتی یه دونگسنگه. جیسونگ خیلی سریع و راحت راه خودش به قلب مینهو رو باز کرده بود.

همیشه برای مینهو سوال بود که چرا. چرا بجای خوردن اون خوراکیا با برادر روباه شکل و کیوتش، سراغ اون میومد و هرروز براش جوکای بابابزرگی جدید تعریف میکرد.

طولی نکشید که مینهو جواب سوالش رو بگیره - وقتی یه روز بارونی، اولین باری که چهار نفری باهم بیرون میرفتن - جیسونگ آروم از جمعیت دورش کرد و درحالی که هردوشون زیر یک چتر ایستاده بودن لب‌هاشو بوسید.

جیسونگ فکر میکرد براش شر میشه، اما نمیتونست احساسش رو توی کلمات جا بده، نمیدونست از کجا شروع کنه یا اصلا چطور به پسر بزرگتر بگه. اما وقتی مینهو متقابلا اونو بوسید کمی از اضطرابش کم شد و تونست برای اولین بار توی اون روز لبخند بزنه.

مینهو مطمئن بود قراره چه جمله‌ای از زبون جیسونگ بشنوه، 'ببخشید، این فقط یه اشتباه بود.' و احتمالا دیگه هیچوقت اون جیسونگ همیشگی رو نبینه؛ بیخبر از اینکه یه همراهی ساده هنگام بوسه‌ـشون شجاعت اعتراف کردن رو به جیسونگ داده بود.

'دوستت دارم.'

وقتی مینهو برای اولین بار بعد از اون بوسه این جمله رو از زبون جیسونگ شنید، درحالی که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود اینبار خودش لب‌هاشو روی لب‌های جیسونگ گذاشت.

'منم دوستت دارم، جیسونگ'

و بعد از اون بود که هردو تصمیم گرفتن کمی تنها باشن، دونفره؛ و با خبر باهم بودنشون پیش برادرای کوچیک‌تر و نگران‌‌ـشون، جونگین و سونگمین برگشتن.

مینهو شک نداشت که جیسونگ اون روز بیشتر از ١٠٠ تا عکس ازش گرفت. بهش گفت میخواد خاطره امروز رو برای همیشه نگه داره، و وقتی امروز تموم شه دیگه نمیتونه و برای همین باید هرچقدر که میتونه عکس بگیره.

مینهو مخالفتی نداشت، بالاخره خوشحالی‌ـشو به دست آورده بود پس چرا باید جلوی جیسونگ رو میگرفت؟

نه تنها اون روز، بلکه هیچوقت بعد از اون وقتی جیسونگ میخواست عکس بگیره شکایت نکرد. حتی بعدا از اینکه این تصمیم رو گرفته بود خوشحال شد؛ وقتی فهمید جیسونگ اون گوشی رو تبدیل به دفترچه خاطراتش کرده و تمام اتفاقات تلخ و شیرین رو با عکس و نوشته‌های زیرشون ثبت میکنه.

مینهو فارغ‌التحصیل شد. فکر نمیکرد روزی که ١١ سال و خورده‌ای انتظارش رو کشیده بود تبدیل به روزی شه که دلش بخواد هیچوقت، هیچوقت فرا نرسه. یکسال با جیسونگ درس خوندن خیلی زود به اتمام رسیده بود و مینهو نمیخواست پسر کوچیکتر رو تنها بذاره.

اما مجبور بود.

به جیسونگ قول داد که همیشه بهش سر بزنه، و با وجود تمام مشغله‌هایی که به عنوان یه دانشجوی سال اولی رشته حقوق داشت بازهم از کوچیکترین زمان خالی برای سر زدن به دوست پسرش یا دور دادنش توی شهر با ماشینی که به تازگی خریده بود دریغ نکرد.

جیسونگ آخرین سال تحصیلش رو به اتمام رسوند، هرچند یک ماهی رو نتونست درست درس بخونه چون باید مراقب دوست عزیزش، یا بهتره بگیم برادر کوچیکتر دوست پسرش، کیم سونگمین میبود.

البته، مینهو هم اوضاع متفاوتی نداشت. اون باید هیونجین رو آروم میکرد، پسری که خودش رو برای یک سال جهشی خوندن سرزنش میکرد. اگه این کارو نکرده بود میتونست دو سال با سونگمین باشه؛ نه حالا که فارغ التحصیل شده بود به برادر بهترین دوستش اعتراف کنه و اونو با احساساتی که درکشون نمیکنه تنها بذاره.

اما سونگمین، هیونجین، مینهو، جیسونگ و حتی جونگین این دوران رو پشت سر گذاشتن، که البته نتیجه‌ـش چیزی جز قرار گذاشتن سونگمین و هیونجین نبود.

اما مینهو هیچوقت فکرش رو نمیکرد که قصر شادی‌هاش به این زودی فرو بریزه...

چهارسال پیش رو هم به قدری خوب یادش بود که انگار همین چهارساعت پیش بوده.

روزایی که از خواب بیدار میشد، دو لیوان قهوه میریخت اما به تنهایی، توی یه خونه سرد و تاریک روی میز توی آشپزخونه مینشست و به فضای خالی رو به روش خیره میشد.

جیسونگ رو تصور میکرد، پسر سنجاب شکلی که هرروز با لبخندای شیرینش، روزش رو درخشان میکرد و بهش برای شروع یه روز دیگه انرژی میداد.

به یاد میاورد، روزی رو که جیسونگ با لپای سرخ و سری که تمام مدت پایین انداخته بود، با خجالت بهش گفت حالا که ١٨ سالش شده اجازه اینو داره که با مینهو زندگی کنه.

قشنگ ترین خبری که مینهو میتونست از زبون جیسونگ بشنوه.

درست دو هفته بعد از فارغ التحصیل شدن جیسونگ، پسر کوچیکتر زندگی مشترکش با مینهو توی این آپارتمان مدرن رو شروع کرد. زندگی مشترکی که شاید چندماه بیشتر طول نکشید..

مینهو نمیتونست تعداد روانشناسایی که به اجبار سونگمین و جونگین رفته بود رو بشمره.

موقعیت‌ـایی بود که جونگین، با وجود اینکه خودش برادر ناتنی جیسونگ بود، شب رو پیش مینهو میموند تا آرومش کنه؛ تا برای هزارمین بار بهش بگه اون بی‌تقصیره و هیچ گناهی نداره، شب‌ها و حتی روزهایی که مینهو به خوبی به یاد میاورد.

حالا چهار سال میشد که تنها زندگی میکرد.

همه دکترها از جیسونگ قطع امید کرده بودن، حتی خانواده‌ـش، همه به جز جونگین.

چهار سال میشد که هر روز، قبل از اینکه راهی دانشگاه شه به جای دیگه‌ای سر میزد؛ بیمارستان. تا ببینه جیسونگ چطوره، براش حرف بزنه، از روزی که پشت گذاشته براش بگه و دوباره بهش یادآوری کنه که دوستش داره و هرچقدر که لازم باشه منتظر برگشتنش میمونه؛ تا بتونه دوباره صدای خنده‌ـشو بشنوه، بغلش کنه، براش بستنی و چیزکیک بخره، تا دوباره چشم‌هاشو باز کنه و دلیل نفس کشیدن و شاد زندگی کردن مینهو باشه.

روزای اولی رو که جیسونگ به کما رفته بود خیلی خوب به یاد میاورد، تا دو هفته هیچکس موفق نشد اون و جونگین رو از بیمارستان بیرون ببره، حتی برای یک ثانیه؛ شبایی که هردو بیدار میموندن و در انتظار باز شدن چشم‌های جیسونگ گریه میکردن؛ و تمام اون شب‌ها، سونگمین و هیونجین از دور مینهو و جونگین رو تماشا میکردن و مراقبشون بودن، لحظه‌ای تنهاشون نمیذاشتن و هروقت گریه‌ـشون شدت میگرفت آغوش گرمشونو به روی هردو پسر باز میکردن.

تا شبی که مینهو از حال رفت و جونگین هم مجبور شد خودش رو جمع کنه تا بتونه مینهو رو از این آشفتگی نجات بده.

از اون شب به بعد بود که مینهو به خونه خودش برگشت، خونه ای که تک تک نقاطش یادآور یه خاطره متفاوت و شیرین از پسری بودن که معلوم نبود دوباره کی چشم‌هاش رو باز کنه؛ اصلا دوباره از خواب بیدار شه یا نه.

بارها چشم‌هاشو بوسیده بود و التماس کرده بود که یکبار دیگه بهش نگاه کنه، تمام شب‌های تولدی که بجای اون آرزو کرده بود تا دوباره بیدار شه. هر چند وقت بهش یاد آوری میکرد که اگه بتونه همه چیزش رو، حتی روحی که توی بدنشه رو بده تا دوباره بهش لبخند بزنه؛ اینکار رو بدون ثانیه ای تردید انجام میده.

احساس گناه کل وجود مینهو رو فرا گرفته بود، خودش رو مقصر وضعیت جیسونگ میدونست و نمیتونست دلسوزی جونگین، برادر کوچیکتر جیسونگ رو تحمل کنه.

مینهو ضعیف شده بود،

به وسیله افکارش و احساس گناهی که داشت روانی شده بود،

و منکرش نبود.

و اینجا بود که سونگمین شروع کرد به وقت گرفتن از روانشناسایی که فقط دارو تجویز میکردن، هرچند همین کار بود که مینهو رو نجات داد.

مینهو آروم شد، دوباره به کمک کسی که ازش کوچیک‌تر بود.

خجالت‌زده بود، اما همه بهش میگفتن که نباید باشه، اما چطور؟ کسی که بهش علاقه داشت فقط برای اینکه به موقع خودش رو به جشن تولد مینهو برسونه تصادف کرده بود و چشم‌هاشو باز نمیکرد.

مینهو فکر کرد که به زمان نیاز داره، شاید همونطور که همه میگفتن زمان مشکلش رو حل میکرد؛ اما گذر زمان فقط دردی که تحمل میکرد رو براش عادی کرد، تحمل کردن سوز زخمی که روی قلبش به جا مونده بود، زخمی که از قرار معلوم قرار نبود هیچوقت ترمیم شه...

Report Page