روانشناسی رنگ؛
@Astudioرنگ در سینما یعنی به چرخش افتادن یادها و احساسها. چه بسیار فیلمها که بیواسطه با رنگ یا رنگهایی به یادشان میآوریم. از تکنیکالرها تا سینمای امروز. از حرکت آبیهای تیرهی لباسهای سوارهنظام در زیر آبی آسمانی دختری با روبان زرد تا قابهای اشباعشده از آبیِ فیلم کیشلوفسکی. از دیوارها و مبل قرمز اتاق نشیمن رابرت میچم در خانه از راه تپهی وینست مینهلی تا اتاقهای انباشته از قرمز فریادها و نجواها تا پردهها و روتختی و لباسهای مگی چونگِ در حال و هوای عشق. از گریزهای بیپایان کری گرانت در دل فضاهای خاکستری شمال از شمال غربی تا پرسههای آرام درک بوگارد در آبی و خاکستریهای ساحل مرگ در ونیز. جستجوهای سیریل این پسربچهی با دوچرخهی داردنها ــ در خیابانهای شلوغ یا خلوت ــ بدون تیشرت و کاپشن قرمزش چیزی کم داشت. تغییر رنگ لباس کاراکترهای دوستپسرها و دوستدخترهای اریک رومر چیزی از تغییر مودها و تغییر جهتهای عاطفی کاراکترها به ما میگفت و همزمان خبر از سرخوشی و طنازی خود فیلمساز میداد. فیلمهای گدار، به همان بیپروایی تغییر مسیرها و مودهای رواییشان، از رنگی به رنگ متضاد جهش میکنند و رنوار در سهگانهی رنگیاش نقاشیهای امپرسیونیستها (یکی کارهای پدر) را بر مبنای گرامری سینمایی به حرکت درمیآورد. حرکت کیارستمی میان سه مود متفاوت عاشقانهی زیر درختان زیتون، سرد و دلمردهی طعم گیلاس و بالاخره ظاهراً آرام اما باطناً پرتشنج باد ما را خواهد برد با ظرافت از دل تغییر رنگهای میان این سه فیلم به ثمر مینشیند و حتی در سومی به چنان مهارتی میرسد که گویی لغزش از هر قاب رنگین به درون قاب دیگر چیزی جز گیرانداختن کاراکتر مرکزی در یک مود روانی تازهتر نیست. دنبال کردن داستانی از داگلاس سیرک در نیمهی دوم کاریاش از دنبال کردن رنگها جداییناپذیر بود. آنتونیونی، پاول/پرسبرگر، تارکوفسکی، دیوید لین، هو شیائو شین، دیوید لینچ، لوکرسیا مارتل و ... کارکردهایی نبوغآمیز از رنگ در ساختن تنشهای درونی و بیرونی کاراکترهایشان به نمایش گذاشتند. سیاههی نامها بیپایان است. رنگ در یک نما میتواند به همان اندازه کلیدی باشد که طول آن نما، یک کات و زاویهی دوربین. در این معنا رنگ یعنی همهی سینما (دستکم از یک زمان مشخص به بعد) و بحث از رنگ درون یک فیلم یعنی بحث از تجربهی کلیت آن فیلم.