Cold War

Cold War

OneD_Smut
ادامه‌اش، چون تو یه تلگراف جا نشد -.-

فندکش رو روشن کرد و داخل منفذ تعبیه شده بالای پیپ برد. انگشت اشاره‌شو به منفذی که در انتهاش قرار داشت چسبوند و همونطور که با استفاده از فندک داخلش رو حرارت می‌داد، دود حاصل از سوختن مواد رو بالا کشید. 

با شنیدن صدای محکمِ به هم خوردنِ در ساختمون، دستپاچه از جاش بلند شد و پیپ شیشه‌ای رو هم روی زمین انداخت. 

توی ساختمون دو طبقه‌ و کهنه ساختی که در جنوبی‌ترین نقطه هانتسویل قرار داشت، فقط باب زندگی می‌کرد، زوج جوون گی توی زیرزمین که یکیش اکثرا قاطی می‌کرد و از خونه بیرون می‌زد و یه پسر جوون دیگه که همین چند وقت پیش خودکشی کرد و هنوز جایگزینی واسش پیدا نکرده بودن. 

با توجه به اینکه لیام هم دیشب به خاطر قهر و لجبازی از خونه بیرون زد و طبق تجربیاتش تا دوازده ساعت دیگه نباید پیداش می‌شد، پس کسی که وارد ساختمون شد کسی جز زین نمی‌تونست باشه.

با عجله در رو باز کرد که دید حدسش درست بوده. مرد آسیایی برخلاف بیشتر اوقات که شلخته لباس می‌پوشید، پیرهن سفیدی تنش کرده بود و کت چرمی هم روش. موهاشو پشت سرش بسته بود و طبق معمول اسلحه‌اش دستش بود و سیگارش بین انگشتاش.

-سوراخ های توی کف خونه‌ام...

زین با شنیدن صدای باب، سرش رو چرخوند و اون رو با سر و وضع داغون جلوی در خونه‌اش دید‌. موهای ژولیده‌اش تو هوا بودن و ربدوشامبر و باکسر نسبتا کوتاهی هیکل ریزه میزه‌شو پوشونده بود. خیالش راحت بود که باب یه پیرمرد معتاد بدبخته و هر بلایی سر خودش و خونه‌اش بیاره در نهایت می‌تونه به خاطر سطح هوشیاری همیشه پایینش یه جوری خودش رو توجیه کنه.

-باب! من هیچ شتی در مورد سوراخ‌های خونه‌ات نمی‌دونم. احتمالا وقتی دوباره کراک می‌کشیدی، خودت یه بلایی سر کف خونه‌ات آوردی رفیق.

-‏تو منو چی فرض کردی کونی؟ شاید بعضی وقتا نشئه باشم ولی حتی در این مواقع چرا باید بخوام کف خونه‌مو سوراخ کنم؟!

باب با صدای بلند سر زین که کلید خونه‌شونو جا گذاشته بود و الان داشت همه سوراخ سنبه‌های دَم درشون رو می‌گشت تا کلید زاپاسی پیدا کنه، داد کشید که زین از کوره در رفت و متقابلا داد کشید:

-اسلحه قانونیه احمق! مفنگیا و جاکشا و...جقیام حتی اینو می‌دونن!

با یادآوری و به زبون آوردن فحش جدیدی که لیام تازه یاد گرفته بود، نتونست به خشمی که در یک آن به وجودش چیره شد غلبه کنه و مشتشو محکم به در خونه کوبید.

-جقی؟! الان بهت نشون میدم جقی کیه! هر دفعه که شما دوتا کونی سروصدا می‌کنین...

شکستن در خونه‌شون‌، به خاطر دفعات متعددی که طی این چند سال بعد از هر دعوا محکم به هم کوبیده شده بود، کار سختی به نظر نمی‌رسید. به جای ایستادن در راهرو و گوش دادن به کصشرای باب، کمی از در فاصله گرفت. دستشو جلوی بدنش جمع کرد و بی درنگ با آخرین سرعت شروع به دویدن به سمت در خونه‌اش کرد و ثانیه‌ای بعد داخل خونه‌اش بود و در چوبی دو شقه شده بود.

زین وقتی وارد خونه‌اش شد، باب هم بیخیال اون در خونه‌اش رو محکم به هم کوبید و دست از سرش برداشت. اما زین نتونست بیخیال لیام بشه. نتونست بیخیال حجم بزرگی از فکر و خیال که با به یاد آوردنش به سرش هجوم آورده بودن، بشه.

-جقی، جقی! بیشتر شبیه آت و آشغال‌هاییه که توله‌های جلال از فروشگاه می‌خریدن! 

دسته کلید رو که جلوی در خونه روی زمین دید، با پاش ضربه محکمی بهش زد که رفت با دیوار مقابلش برخورد کرد و صدای ناهنجارش باعث شد زین برای لحظه‌ای چشم‌هاشو تنگ کنه و دندون‌هاشو به هم فشار بده. 

اهمیتی نداد و از در فاصله گرفت و به سمت اتاق نشیمن راه افتاد. دست‌هاشو به حالت تمسخر بالا آورد و به حرص و جوش خوردن‌هاش ادامه داد:

-جقی! ها! جقی!

از پله‌ها پایین اومد و راهشو به سمت اتاق خوابشون کج کرد که یهو وسط اتاق نشیمن با دیدن کاپشن لیام که روی مبل افتاده بود، سرجاش متوقف شد. این همون کاپشنی بود که قبل رفتن تنش کرده بود. 

خنده‌اش که تا اونموقع از سر اعصاب خوردی بود، در آن واحد با دیدن کاپشن دوست پسرش به لبخندی از روی سرخوشی و شادی تبدیل شد. صدای خنده‌اش رو برای اینکه لیام هم بشنوه بالا برد و با صدای بلندی گفت:

-بهت که گفتم برمیگردی! نگفتم؟!

چند ثانیه صبر کرد تا صدای غرغرهای لیام رو بشنوه. صدای قدم‌هاش که بهش نزدیک می‌شد. دست‌هاشو مشت می‌کرد و محکم به قفسه سینه‌اش می‌کوبید. اما برخلاف انتظارش هر چه بیشتر صبر کرد، فقط صدای تلویزیون باب که مثل سوهان روحانش بود، بلندتر شد.

دقایق طولانی گذشت و وقتی صدایی از لیام درنیومد، خنده‌اش از بین رفت و بین ابروهاش چین افتاد. دلشوره گرفته بود. نکنه پرنسسش بلا ملایی سر خودش آورده باشه؟

-لیام؟

از کنار مبل فاصله گرفت و به سمت اتاق خوابشون قدم برداشت. همینطور که جلو می‌رفت، ناخودآگاه اسلحه‌اش رو بالا گرفت و خشابشو جا انداخت. مثل اینکه می‌تونست با اسلحه از کشته شدن روحش توسط صحنه ناخوشایندی که از تنها عشق زندگیش می‌دید، جلوگیری کنه.

-لی لی؟

به طرف اتاقشون که درش نیمه‌باز بود و چراغش خاموش، حرکت کرد. قبل از ورودش به اتاق، بزاق تلخ دهنش رو به سختی قورت داد که اخم‌هاش بیشتر از قبل درهم رفت. اگر اتفاقی برای لی لی‌‌ش می‌افتاد، هیچوقت نمی‌تونست بابتش خودش رو ببخشه.

در یک آن در رو کامل باز کرد و کلید برق رو بالا زد که دید لیام اونجا هم نیست. با دیدن اتاق خالی نفس راحتی کشید و لب پایینش رو گاز گرفت. اون لحظه تازه فهمید که چقدر برای دیدن صحنه دلخراشی که بازیگر اصلیش پرنسسشه، ناتوانه.

چراغ اتاق رو خاموش کرد و راه رفته رو دوباره برگشت. این بار نزدیک مبل که رسید، ناامیدتر از همیشه بود. کاپشن لیام رو از روی مبل برداشت تا چکش کنه که یدفعه درست در همون لحظه در حموم باز و لیام پشت سرش نمایان شد. 

-زین!

با شنیدن صدای لیام، کاپشن از دستش افتاد و به سرعت برق و باد به طرفش برگشت.

با دیدنش، جلوی در حموم، لب‌هاش ناخودآگاه برای شکل دادن یه لبخند پت و پهن کش اومدن. سرتاپاشو با دقت آنالیز کرد. موهای نمدارش رو با نگاهش نوازش کرد، لب‌های خوش فرم و براقش رو بوسید، روی سینه‌های برجسته‌ و عضله‌هاش به نرمی دست کشید و حوله‌ای که دور کمرش بود رو تنها با نگاهش باز کرد.

-هر دفعه یه جوری با نگاهت منو می‌خوری که انگار تا حالا لمسم نکردی!

زین خنده ریزی از سر شنیدن دوباره صدای لیام بعد از بیست و چهار ساعت دوری کرد و گفت:

-کل روزو داشتی چه غلطی می‌کردی عزیزم؟

-‏فکر کنم منظورت کی باشه.

زین که در ذهنش تازه حوله لیامو روی زمین پرت کرده بود و روی تخت خوابونده بودش، با به هم خوردن خلوتشون توسط یه غریبه، در آن واحد جایگاهش روی لیام توی ذهنش تغییر پیدا کرد به تماشاچی که نظاره گرِ بفاک رفتن دوست پسرش توسط مرد سیاه پوستِ قد بلند و درشت هیکلی بود که کنارش جوجه ام به حساب نمی‌اومد.

تصورات توی ذهنش به قدری سمی بود که بیشتر از اون نتونست تحملشون کنه. سرشو چندبار به تندی تکون داد و چشم‌هاشو برای لحظه کوتاهی بست تا افکار کشنده‌اش خیلی زود از بین برن. 

در نهایت وقتی چشم‌هاشو باز کرد، به ناچار با فاکد آپ ترین حال ممکن به مردی که از پشت لیام بیرون اومده بود و کنارش جای گرفته بود، خیره شد. تفاوت قدی محسوسی که داشتن، باعث شده بود برای دید زدن قیافه‌اش سرشو بلند کنه و این قضیه داشت در حد مرگ عذابش می‌داد.

وقتی به اندازه کافی با تماشای فیس از خودراضی و نگاه پیروزمندانه‌‌ی مرد خودش رو شکنجه کرد، نگاهش رو پایین کشید که با صحنه ناخوشایندتری مواجه شد. با لب‌های کج و کوله و یک ابروی بالارفته که باعث خنده لیام شده بود، تو چشم‌های مردِ نفرت انگیزی که جایگاهش رو دزدیده بود زل زد و گفت:

-هی! اون حوله منه!

زین با انگشت اشاره‌اش به حوله دور کمر مایکل اشاره کرد که لیام به هر سختی که شده خنده‌اشو خورد و از لبه حوله گرفت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:

-اوه آره. این حوله توعه!

زین اوضاع اسفناکی داشت و لیام کامل متوجه این بود اما اون لحظه نمی‌خواست و نمی‌تونست براش دلسوزی کنه. زین باید متوجه می‌شد که بدرفتاری با پرنسسش عواقب خوشی رو در پی نداره و لیام قصد داشت به بدترین نحو ممکن این درس رو بهش یاد بده.

لیام جلوی نگاه ناباور زین که هنوز نتونسته بود صحنه مقابلش رو با خودش حلاجی کنه، به مایکل نزدیک‌تر شد و دستشو روی سینه‌اش گذاشت.

-این شازده همونیه که راجع بهش می‌گفتی؟

-‏خودشه.

مایکل با تحقیرآمیزترین نگاه ممکن سرتاپای زین رو برانداز کرد و در نهایت روی دیکش ثابت موند. پوزخندی زد و ادامه داد:

-انتظارم بیشتر از اینا بود.

لیام با ناز و عشوه و البته فیک خندید. خودش رو بیشتر به مایکل چسبوند و دستشو روی سینه‌اش به حرکت درآورد. 

زین نمی‌تونست چیزی که می‌بینه رو باور کنه. همینطور هاج و واج مونده بود و دنبال دلیل و منطقی برای منظره روبروش می‌گشت. نگاهش بین لیام و مثلا دوست پسر جدیدش در رفت و آمد بود و هر کاری که می‌کرد نمی‌تونست اون ها رو به هم ربط بده و هر لحظه فقط گیج‌تر از قبل... 

صبر کن صبر کن! البته که اونا نمی‌تونستن به هم ربط پیدا کنن! خودشه! چون لیام و زین، زوج افسانه‌ای سارق، فقط و فقط به همدیگه ربط پیدا می‌کردن. و هیچوقت به دلیل مشخصی نمی‌تونستن به کس دیگه‌ای ربط پیدا کنن.

این بار اون پوزخند زد. پوزخندی که تبدیل به خنده شد و در ادامه این زین بود که مقابل نگاه‌های متعجب عاشق پیشه‌های مقابلش داشت از ته دل می‌خندید.

در نهایت، وقتی یه دل سیر خندید، تو صورت لیام که ترسیده از حرکتی که می‌خواست بزنه بهش خیره شده بود، زل زد و گفت:

-صبر کن ببینم...یه لحظه صبر کن. این همون ایده‌ی نابت برای انتقام از منه؟ برای به گوه خوردن انداختنم؟ اونم با این یارو؟!

طوری که زین با اسلحه توی دستش حرف می‌زد و برای اشاره به مایکل اون رو به سمتش نشونه می‌رفت و قدرتش رو به رخ مخاطبینش می‌کشید، باعث شد هردوشون بی هیچ حرفی سرجاشون بمونن. 

اما لحن حرف زدنش موقع تلفظ کلمات "انتقام" و "این یارو" به قدری تمسخرآمیز بود که مایکل حداقل بالا رفتن دمای بدنش رو از روی حرص و خشم نتونست کنترل کنه و لیام که بهش چسبیده بود، متوجه این شد.

زین نگاهش رو از بزدلای مقابلش گرفت و بهشون پشت کرد و همونطور که ازشون فاصله می‌گرفت، دست‌هاش رو بالا برد و لیام رو مخاطبش قرار داد:

-اوکی، اوکی. من دیگه هیچوقت بهت شلیک نمی‌کنم. خیلی عذر می‌خوام. حالا زود باش از شرش خلاص شو.

-‏خیلی دیره زین! مایکل پارتنر جدیدمه‌. 

تحکم صدای لیام باعث شد زین دوباره به سمتش برگرده و ناباورانه تو چشم‌هاش زل بزنه. این پسر شوخیش گرفته بود مگه نه؟! دیگه تا کجا میخواست پیش بره؟

-پس...بیا بخورش!

زین پوزخندی به لیام که انگشت فاکشو به سمتش گرفته بود و الان داشت به همراه مایکل بهش می‌خندید، زد. تازه می‌فهمید پرنسسش چه مرگشه! لی لی‌ش فقط خیلی از دستش عصبانی بود و قصد داشت دقیقا همون رفتاری که خودش باهاش داشت رو با اون بکنه.

-تو نمی‌تونی با یکی از اونا دوست شی!

صدای خنده دوتاشون که قطع شد، دوباره اسلحه‌اشو بالا برد و به سمت مایکل نشونه رفت و گفت:

-جیز باورم نمیشه اجازه دادی بکنتت! یه بار دیگه دوش بگیر لی لی! تصور دوتاتون باهم حالمو بهم می‌زنه!

-‏هی تو! نژادپرست فسقلی! شاید الان وقتشه که یکی بهت آداب و اصول یاد بده!

مایکل دیگه نتونست بیشتر از اون به تحقیرهای زین گوش بده؛ لیام رو کنار زد و انگشت اشاره‌شو به سمت مرد آسیایی مقابلش گرفت. خواست بهش نزدیک بشه که لیام زود به خودش جنبید و سعی کرد جلوی درگیر شدنش با زین رو بگیره.

-مایکل، نه!

در مقابل زین هم جلوتر اومد و رو به لیام که با ترس به صورت برافروخته مایکل زل زده بود و لبش رو محکم گاز می‌گرفت، گفت:

-‏اون حالیش نیست مگه نه؟!

-‏اوه چرا خیلی هم حالیمه! تو قراره جنده کوچولوی من شی!

مایکل بالاخره از کوره در رفت و زیر دست‌های لیام که سعی داشت مانع حرکت اضافه‌ای از سمتش بشه، قدمی به جلو برداشت و با مشت ضربه نسبتا آرومی به سینه مرد مقابلش زد. 

این کارش فقط باعث شد صدای بلند زین، برای چندمین بار در روز چهار ستون خونه رو به لرزه دربیاره.

-آروم باش شارلاتان! آروووم! ببین این مربوط به رنگ پوستت نیست! تو دنیای من فقط یه معیار هست که آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه. 

زین دست‌ لیام رو که حد فاصلی رو بینشون ایجاد کرده بود تا به همدیگه نپرن رو کنار زد و به مایکل که با چشم‌های از کاسه بیرون زده بهش خیره شده بود، نزدیک شد و ادامه حرفش رو با صدای رسا و بلندتری گفت:

-ساده بگم، تو زنده‌ای؟ یا مرده؟!

و در یک حرکت غافلگیرکننده دستش رو که مشت شده بود، تو شکم مایکل فرود آورد و اون رو با تمام قدرتش به عقب هل داد. مایکل با ضربه‌ای که بهش وارد شد، تعادلش رو از دست داد و چند قدم عقب رفت. اما قبل از اینکه فرصت کنه روی زمین بی‌افته، ماشه اسلحه زین سه بار به سمتش کشیده شد و در نهایت بعنوان یک مرد مرده روی کف خونه زین و لیام به زمین خورد.

-سوال دیگه‌ای نیست؟ 

زین رو به جسد مایکل بلند فریاد زد اما چون اون قدرت پاسخگویی بهش نداشت، جوابش رو لیام با صدای بلندش داد.

-لعنتی! متنفرم وقتی این کارو می‌کنی!

طبق معمول با کشتن یه نفر دیگه تو قصه‌ی عاشقانه‌‌اشون دوباره با غرغر‌های پرنسسش روبرو شده بود. با کلافگی نفسشو به بیرون فوت کرد و اسلحه‌اش رو به غلافش برگردوند. دستشو روی صورتش کشید و با حال زار تو صورت لیام که با دست‌های جمع شده جلوی سینه و قیافه‌ای شاکی روبروش ایستاده بود، زل زد.

-‏فکر کردم با هم به توافق رسیدیم! بعدِ کاتر پای هیچ آدمی قرار نبود به زندگیمون باز بشه!

لیام با شنیدن لحن صدای زین که شاید برای اولین بار تو عمرش رنگ شرم به خودش گرفته بود، نتونست احساساتشو کنترل کنه. مثل همیشه در مقابلش کم آورد و صداش حین جواب دادن بهش لرزید.

-‏پس عین شت برخورد کردن باهامو تمومش کن! من دیگه خسته شدم زین. دیگه نمی‌تونم باهات بمونم. دنبال یه جایی دور از توام.

-‏ولی هیچ جایی دور از من برای تو وجود نداره! چرا متوجه نیستی؟ ما به همدیگه تعلق داریم!

زین وقتی لبخند ریز لیام رو دید، بهش نزدیک‌تر شد و با چشم پوشی از این مسئله که تا چند شب قرار بود بی خوابی بکشه، مستقیم زل زد توی چشم‌هاش. باید اون رو تحت تاثیر خودش قرار می‌داد. با نگاهش. حرف‌هاش. لمس‌هاش. 

-حالا بهم بگو چرا؟

یک قدم دیگه به جلو برداشت. دستش رو بالا برد و تار موهای نمدارِ پخش شده روی صورت لیام رو با لطافت کنار زد. گونه‌های سرخش رو با دو انگشت شصت و اشاره‌اش نوازش کرد و با صدایی که عمدا خمارش کرده بود، گفت:

-جوابشو می‌دونی. بگو.

لیام خنده نمکینی کرد و با لحن بچگونه‌ای که وقتی زین نازشو می‌کشید به سراغش می‌اومد، گفت:

-چون ما زامبی‌اییییم!

با حرف لیام، لبخند محوی روی لب‌های زین نشست. دست راستشو پایین‌ آورد و انگشت‌هاشو با ملایمت زیر چونه پرنسسش کشید. فاصله‌ بینشون رو به کمتر از یک اینچ رسوند‌ و طوری که سردی بازدم‌هاش صورتشو مورد نوازش قرار بدن، گفت:

-دقیقا! ما زامبی‌ایم! مردگان متحرک! هرچی می‌خوای صدامون بزن، ما خیلی وقته که دیگه بخشی از دنیای بیرون نیستیم. 

-‏زنده‌ها قابل اعتماد نیستن.

-‏درسته پرنسس کوچولوی من. حالا بگو ببینم. با اون پفیوز که واقعا نخوابیدی؟

-‏البته که نه! ولی خب، دروغ چرا، اولش قصد داشتم مخشو بزنم. اما یه سری مسائل پیش اومد که نتونستم.

-‏مسائل؟

-‏یادم اومد که متعلق به توام!

-‏خب، خوبه.

-‏و نهایتا ازش درخواست کمک کردم. اون هم در ازای هشتاد دلار قبول کرد برای یه شب نقش پارتنرمو بازی کنه.

-‏درخواست کمک برای...

زین حین توضیحات لیام، دستش رو آروم روی بدن خوش فرمش می‌لغزوند‌ و بدون اینکه نظرشو جلب کنه، پایین می‌‌آورد. سوال معلوم‌الجوابی که به ذهنش رسید رو با لحن اغواکننده‌ای از لیامش پرسید اما قبل از به پایان رسوندنش، در یک حرکت ناگهانی، کون لیام رو از روی حوله‌اش چنگ زد و بعد سوالش رو تکمیل کرد.

-سوزوندن کون من؟

-‏اوخ، آره.

لیام که هیچوقت نتونسته بود با تصمیمات و کارهای لحظه‌ای زین کنار بیاد، با دلخوری دست‌هاشو روی سینه‌اش گذاشت و بهش فشار وارد کرد تا ازش فاصله بگیره. اما در جواب، زین دست‌ دیگه‌‌اش رو هم پشتش برد و حلقه‌ی محکمی رو دور کمر پسر درست کرد. پیشونیشو به پیشونیش چسبوند و خیره در نگاهش گفت:

-کجا داری فرار می‌کنی؟

-‏یه جایی که تو نباشی.

-مگه همچین جایی هم هست؟ جایی که تو باشی و من نباشم؟ هوم؟

آروم زمزمه کرد و دیگه جوابی نشنید. البته زیادم مهم نبود‌‌‌. بالا پایین رفتنِ تندِ قفسه سینه لخت لیام که متصل به قفسه سینه خودش بود، براش از هر جواب دیگه‌ای که از زبونش می‌شنید، قاطع‌تر و شیرین‌تر بود.

چشم‌هاش رو به آرومی بست. حلقه دور کمر معشوقش رو کمی شل کرد و لب‌هاشو جلو برد تا بعد از یک روز جدایی، دلی از عزا دربیاره اما لیام که دلش هنوز با مَردش صاف نشده بود، با شل شدن دست‌هاش دور کمرش، دوباره دست‌هاشو روی سینه‌اش گذاشت و این بار موفق شد اون رو از خودش جدا کنه.

زین که غرق در حال و هوای عرفانی خودش بود، وقتی به خودش اومد که دید نه تنها چیزی دستگیر لب‌هاش نشدن، بلکه آغوششم خالی شده. هوف کلافه ای کشید و دوباره به لیام نزدیک شد. از بازوهاش گرفت و با اعصابی خورد گفت:

-چرا اینطوری می‌کنی؟

-‏چون نمی‌خوام دوباره تسلیمت شم و تو فردا دوباره بهم برینی.

-‏نه، نه عزیزم. این اتفاق دیگه تکرار نمی‌شه‌. بهت قول میدم.

-‏تو هر دفعه همینو میگی. مثل من که هر دفعه پیشت برمیگردم.

-‏و باور کن هر دفعه که ترکم می‌کنی، نمی‌تونم بگم می‌میرم و زنده میشم، چون احمقانه‌ست یه زامبی هیچوقت نمی‌میره! اما بذار، بذار من احمق باشم، بذار بهت بگم که من واقعا در نبود تو می‌میرم و زنده میشم. بذار بهت بگم هر غلطی هم که بکنم، هر گوهی هم که بخورم، مطلقا نمی‌تونم از ذهنم بیرونت کنم. حتی برای یه لحظه. تو مدت همین هفت سال، طوری به ذره ذره وجودم نفوذ کردی که اصلا برام مثل هفت سال به نظر نمیاد. حس می‌کنم از همون اولش باهام بودی. حتی وقتی زنده بودم. حتی وقتی پاکستان بودم و با پسرعموم می‌شستم کراک می‌کشیدم‌‌. تو اونجایی و به خاطر اعتیادم هرچی از دهنت در میادو بارم می‌کنی. توی بقالی سر کوچه‌مون که برای جلال شاگردی می‌کردم؛ تو رو می‌بینم که در نبودش نشستی روی پاهام، زل زدی توی چشمام و من دارم یک به یک تارهای موهاتو می‌شمرم. تو...

با سیلی که تو گوشش خورد، صداش قطع شد و حرفش ناتموم موند. تعجب نکرد. حتی یه ذره. فقط کمی شوکه شد. می‌دونست این سیلی رو چرا خورده، پس لال مونی گرفت. دستشو رو جای سیلی لیام روی گونه‌اش گذاشت و با دلخوری ظاهری بهش چشم دوخت.

-فاک زین فاااک! باورم نمیشه باز داری به همون تاکتیک همیشگیت عمل می‌کنی!

-‏همیشه که موثر بود...حالا انشالله که دفعه بعدی بگیره. خوب شد حداقل گفتی کارساز نیست، بقیه‌شو که نصفه موند‌ می‌ذارم برای دفعه بعدی. حیفه!

-دفعه بعدی؟ دفعه بعدی؟؟؟

لیام که نمی‌تونست از سر خشم و عصبانیت سرشو به کدوم دیوار خونه‌شون بکوبه، باز هم به فاک فاک گفتن ادامه داد که زین در نهایت طاقت نیاورد و نتونست بیشتر از این بال بال زدن عشقش رو ببینه. دوباره رفت مقابلش قرار گرفت و دست‌هاشو که قفل سرش بودن و داشتن موهای ابریشمی و قشنگشو می‌کندن رو جدا کرد و پایین آورد.

-باشه حرص نخور. هرچی می‌خوای بگی بگو. خودتو خالی کن.

-‏تو باز داشتی خرم می‌کردی مگه نه؟ باز داشتی خرم می‌کردی!

-‏آره داشتم خرت می‌کردم.

-‏فاااک! فااااک...

لیام ناله کنان خواست دست‌هاشو از توی دست‌های زین دربیاره اما زین محکم‌تر از قبل بهشون چسبید و گفت:

-آره ببین، داشتم خرت می‌کردم، اما خب که چی؟ یعنی حق اینکارم ندارم؟ بابا احمق من عین دیوونه‌ها عاشقتم‌. الان هم زدم بالا. تا یه دور نکنمت خوابم نمی‌بره. چرا سختش می‌کنی مسئله رو؟

لیام که اکثر مواقع به کمک دست‌هاش حرف می‌زد، وقتی دید زین قصد رها کردنشونو نداره، همراه با بالا پایین کردن دستای اون بلند بلند شروع به غر زدن کرد:

-واقعا ازم می‌خوای بهت بدم؟ الان؟ امشب؟ یه جسد چند متر اونورترمون افتاده و قراره تا فردا بوی گند بگیره. بعد تو به فکر عیش و نوشتی؟

-تو بخواب من خودم برمی‌دارم می‌برمش از خونه. خوبه؟

-‏نه زین! نه! خوب نیست! تو باز خرم می‌کنی. در واقع داشتم دوباره می‌شدم. ولی دستم زرنگ‌تر از قلب بدبختم بود!

-‏فاک به دستت...راستی خیلی بد درد گرفت می‌دونی؟

-‏تو باز خرم می‌کنی. من بهت اعتماد می‌کنم. و تو بعدا دوباره بهم شلیک می‌کنی. باهام عین شت برخورد می‌کنی. من اینو نمی‌خوام زین. من یه رابطه سالم می‌خوام. یه رابطه سالم و پایدار. چون من قرار نیست بمیرم زین، و نمی‌خوام جنابعالی گند بزنی به چند صد سال زندگی که پیش رو دارم!

زین چیزی نگفت. فقط طولانی ترین هوف عمرش رو کشید. هردوشون یه دردی داشتن ولی این کجا و اون کجا. بینشون کهکشان‌ها فاصله بود.

دست‌های لیام رو بر خلاف میل باطنیش رها کرد و سرش رو پایین انداخت. لیام چیزی نگفت و فقط با عصبانیت بهش خیره موند تا ببینه مثل همیشه راه حلی پیدا می‌کنه یا نه. 

زین اما نه دیگه فکر کرد و نه افسوس خورد و نه تلاش کرد کارهاشو توجیه کنه. یک بار برای آخرین بار تصمیم گرفت‌. سرش رو بلند کرد. صادقانه تو چشم‌های لیامش که بارونی شده بودن زل زد و برخلاف همیشه بی هیچ مکر و حیله‌ای رو بهش گفت:

-من همینم لیام. من گوهم. یه تیکه گوه. می‌دونی که چیه؟

-‏زین...

-‏می‌دونم که می‌دونی چیه. یه تیکه گوه بوگندو که دست و پا درآورده. دلیل مرگمم به خاطر همین گوه بودنم بود‌. ولی من دوستت دارم لیام. اینو جدی میگم. و نمی‌خوام از دستت بدم. چون تو تنها چیز و کسی هستی که بخاطرش از اینکه قرار نیست هیچوقت بمیرم پشیمون نیستم. من می‌تونم وقت بیشتری باهات بگذرونم. چی از این بهتر؟ اما دست خودم نیست، اخلاق ندارم. عوضی‌ام. یه عوضی به تمام معنا. نمی‌تونم مثل بقیه عشق و احساساتمو ابراز کنم. و بعضی وقتا جداً می‌رینم. نمی‌تونم چیزی رو هم تضمین کنم، نمی‌تونم قول الکی بدم، ولی از یه چیزی مطمئنم. اونم اینه که هیچوقت قرار نیست از دوست داشتنت دست بردارم. من تا ابد عاشقت می‌مونم. و تو مختاری هر کاری که دوست داری باهام بکنی. می‌تونی یه دور بدی بکنیم یا بذاری و بری. اما مطمئن باش هر کاری هم که بکنی، من باز هم دوستت خواهم داشت.

زین بعد از تموم شدن حرف‌هاش، پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت. این تمام زین بود. زین همه چیز راجع به خودشو، سفره دلشو، جلوی لیام پهن کرده بود. دیگه بعد از این نه شرمنده می‌شد و نه عذاب وجدان می‌گرفت. چون قرار نبود لیام رو مجبور به انجام کاری بکنه. و نمی‌خواست به این فکر کنه که لیام ممکنه ترکش کنه. می‌دونست ناراحته. اما این هم می‌دونست که دوستش داره‌. لیام کسی رو که دوست داشت هیچوقت ترک نمی‌کرد، این هم از یکی اخلاق‌هاش بود، از اخلاق‌های گندش. و شانس آورده بود گیر زین که متقابلا دوستش داشت، افتاده بود.

-حداقل یه قول خیلی کوچیک بهم میدی؟

-‏لیام من واقعا نمی‌خوام امیدوارت...

-‏خیلی خیلی کوچولوعه!

سرش رو بلند کرد که دید لبخند بانمکی روی لب‌های پرنسسش شکفته و با انگشت‌های ریزه میز‌ه‌اش در حال نشون دادن یه چیز ریزه میزه تره. نتونست بیشتر از این جلوی خودشو بگیره، پا تند کرد و فاصله‌شونو از بین برد. دستشو گرفت. جلوی صورتش برد و روی دو انگشت سبابه و شصتش رو بوسه بارون کرد که باعث شد لبخند لی‌لی‌ش به خنده‌های ریزی تبدیل شه. با شنیدن خنده‌هاش، از بوسه زدن روی انگشت‌هاش دست کشید. توی چشم‌هاش خیره شد و گفت:

-اگر خیلی خیلی کوچولوعه...باشه!

-‏میشه، به خاطر من، سعی کنی یکم روی خودت کار کنی؟

-‏کمکم می‌کنی؟

-‏اوهوم.

-‏پس باشه.

-‏باشه؟

لیام ذوق زده گفت و زین در مقابل با لبخند دلگرم کننده‌ای سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و تکرار کرد:

-باشه. 

-‏یعنی واقعا اینکارو می‌کنی؟

-‏من بخاطرت هر کاری می‌کنم.

-‏پس چرا گفتی اگر خیلی خیلی کوچولوعه؟

-‏فقط می‌خواستم بیشتر باهات صحبت کنم.

لیام اخم ریزی کرد و با لحنی مثلا تهدیدآمیز گفت:

-‏زین من امشب قرار نیست بهت بدم. از الان گفته باشم.

-‏بگم گوه خوردم چی؟

-‏نچ.

-بگم همه گوهای عالمو خوردم چی؟

-‏تو که نمی‌تونی همه‌اشو بخوری!

-‏آره، راست میگی.

زین با گیجی سر تکون داد و با انگشت‌هاش کله‌شو خارید که لیام با دیدن قیافه‌اش، بلند بلند قهقهه زد. زین نیشخندی روی لب‌هاش نشست و با شیطنت گفت:

-خب پس باید چیکار کنم؟

-‏هیچ کار. امشبو بیخیال شو. فردا راجع بهش صحبت می‌کنیم.

-‏خبر داری دو هفته‌ست منو از خودت محروم کردی؟

-‏خبر دارم.

زین لب‌هاشو جلو داد و فیس متفکری به خودش گرفت. چند ثانیه تعلل کرد و بعد همزمان با شکوندن قولنج انگشت‌هاش، گفت:

-‏پس مثل اینکه چاره‌ای نیست. باید به زور متوسل شم.

با این حرف زین، لیام که ازش رو برگردونده بود، یهو به سمتش برگشت و با چشم‌های ورقلمبیده و دست‌های جمع شده جلوی سینه، گفت:

-بله بله؟! زور؟ عوضی بودنم حدی داره!

-‏ما که قراره از فردا اصلاح شیم. بذار این شب آخری دلی از عزا دربیاریم.

و در یک حرکت ناگهانی، تا وقتی که لیام هنوز داشت حرفاشو پیش خودش تجزیه تحلیل می‌کرد، خم شد و حوله رو ماهرانه به سمت خودش کشید، طوری که به همراهش لیام هم به سمتش کشیده شد و حوله از دور کمرش باز شد.

-خب خب، کجا بودیم؟

لیام تا به خودش بیاد، سرتاپا لخت تو بغل زین جاخوش کرده بود. یه لحظه یخ زد. نفهمید چی شد. مثل بچگیاش که هروقت می‌ترسید یا خجالت می‌کشید دنبال یه جای مرتفع می‌گشت که ازش بالا بره، جیغ نسبتا بلندی کشید و از دست زین فرار کرد و دوید رفت روی مبل وایستاد.

زین که آخرین بار هفت هشت ماه پیش شاهد همچین صحنه‌ای شده بود، نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره. از دلش گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کرد.

لیام که گوش‌هاش داشتن یخ می‌زدن و گونه‌هاش از شدت خجالت منجمد شده بودن، با دست‌هاش خودش رو پوشوند و داد زد:

-خیلی بیشعوری!

-‏خیلی احمقی! که فکر کردی چون رفتی روی مبل نمی‌تونم بگیرمت!

-‏چی...

زین تا لیام هاج و واج بود، خیز بلندی برداشت و خودش رو بهش رسوند. خواست روی همون مبل کارشو یکسره کنه که لیام این بار زودتر جنبید و جیغ و فریادکنان از مبل پایین پرید و فرار کرد به اتاق خوابشون. زین هم به دنبالش رفت و توی اتاق بالاخره گیرش انداخت‌. بی توجه به لیام که این بار روی تخت رفته بود، درو بست و از پشت قفلش کرد. کلیدشو تو جیب پشت شلوارش گذاشت و بعد یواش یواش به لیام که داشت می‌لرزید، نزدیک شد.

-آخه چرا می‌خوای زورم می‌کنی؟

-‏من که کاری نکردم! فعلا شما لخت شدی رفتی روی تخت منتظرم ایستادی!

زین به قیافه مظلوم پرنسسش خندید و لیام جز حرص خوردن نتونست کار دیگه‌ای انجام بده. 

زین استعداد عجیبی تو ناحق نشون دادن افراد در حالی که کاملا حق باهاشون بود، داشت و این جزو رومخ‌ترین توانایی‌هاش به حساب می‌اومد.

-من برنامه ریخته بودم بابت رفتار زشتی که باهام داشتی، ادبت کنم. پشیمونت کنم.

-‏منم برنامه ریخته بودم که امشب بکنمت! حالا که چی؟

زین به آرومی قدم برداشت و رفت پایین تخت ایستاد. لیام با کمتر شدن فاصله‌شون، خواست عقب بره که زین با حرفش سرجاش نگهش داشت.

-از چی می‌ترسی؟

-‏هی..هیچی!

زین نیشخندی زد و سرخوش از اینکه تونسته برای هزارمین بار لیام رو تو تله‌ی خودش بندازه، به یکباره خم شد. دست‌هاشو دور مچ پاهاش حلقه کرد و در یک حرکت به طرف خودش کشیدشون.

-خب باید بترسی! 

لیام که مثل همیشه در بی خبری مطلق مغلوب یکی دیگه از نقشه‌های خبیثانه زین شده بود، با کشیده شدن پاهاش، جیغ خفیفی کشید و از پشت روی تخت افتاد. 

زین وقتو تلف نکرد و سریع با پشت پاهاش کفشاشو درآورد و بالای تخت رفت و روش خیمه زد.

-بازم که بازنده شدی!

-‏خیلی‌‌...

لیام با گرفتار شدن دیکش بین دست سرد زین، حرفش نصفه موند. ناخودآگاه چشم‌هاش بسته شد و ناله بلندی کرد. با از خود بیخود شدن لیام، دوست پسرش به کمکش شتافت و جمله‌شو ادامه داد:

-خیلی چی؟

-‏زین...

لحن لیام موقع ادا کردن اسم زین، باعث شد حس خفه‌گی شدیدی بهش دست بده و دهنش برای نفس گرفتن باز بمونه. آه ریزی کشید و پلک‌هاش به تندی پریدن‌. گوشه لب پایینی‌شو گاز گرفت و به لیام که بی هیچ حرفی بهش خیره شده بود، چشم دوخت.

-می‌بینی؟ تو برای تحریک کردنم مجبوری از دستت کار بکشی. ولی من فقط کافیه اسمتو صدات بزنم.

-خب...تو مسلماً خیلی سکسی تر از منی مستر پین!

زین بی طاقت خم شد و چند میلی متر فاصله بینشون رو هم پر کرد. لب‌هاشو محکم به لب‌های بیبی‌ش کوبید و خیس شروع به بوسیدنش کرد. 

زبونش رو با عطش روی لب‌های صورتیش می‌کشید و لب بالاییشو به آرومی می‌مکید. 

لیام تمام تلاششو کرد که در مقابل زین بایسته و باهاش همکاری نکنه. اما بدن زین که دائم روی بدنش بالا پایین می‌شد و زبونش که دنبال راهی برای ورود به دهنش می‌گشت، باعث شد نتونه بیشتر از این مقاومت کنه و طبق معمول خودشو بهش باخت. 

کم کم بدنش شل شد و بالاخره تسلیم لب‌های خیس زین که حالا جایی بین گردن و شونه‌اش به رقص دراومده بودن، شد. آه آرومی کشید و با گذاشتن دست راستش پشت گردن زین، بی اختیار به خودش فشارش داد.

زین با لبخند محوی به لیام نزدیک‌تر شد و گاز نسبتا محکمی از شاهرگش گرفت، جاش رو لیسید و میک عمیقی بهش زد.

پایین تنه‌اش رو به پایین تنه‌ی لیام مالید و درحالی که پوست لطیف پسر رو پر از بوسه میکرد، لب هاش رو به سمت نیپل هاش کشید.

زبونش رو دور هردو چرخوند و یکی رو به دندون گرفت، با چشم های خمارش به لیام زل زد و با صدای عمیقی نیپل سرخ رنگ پرنسسش رو مکید.

لیام که به وضوح حرکت ریز لب های زین و کشیده شدن نیپلش رو به داخل لب های زین می‌دید، ناله‌ی بلندی کرد و گردنش رو به عقب انداخت.

با دست آزادش به ملافه‌های روی تخت چنگ زد و بی طاقت سعی کرد سر زین رو به پایین هدایت کنه.

زین از عجله‌ی لیامی که تا نیم ساعت پیش قاطعانه در مقابل بفاک رفتن مقاوت می‌کرد، نهایت لذت رو می‌برد و بیشتر وسوسه می‌شد تا اذیتش کنه. پس شروع کرد به زدن بوسه های ریز و خیس روی سطح شکم لیام، همه جا رو لیسید و بوسید و همزمان پشت دستش رو به نرمی روی دیک پسر کوچولوش کشید.

لیام لرز شدیدی کرد و پاهاش ناخوداگاه پریدن، بیشتر به پشت گردن زین چنگ زد و سعی کرد به دیک خودش نزدیک ترش کنه.

زین اما بوسه‌ی ریزی روی کلاهک دیک لیام گذاشت و در کسری از ثانیه به شکم چرخوندش. با برخورد مشت لیام به تخت و بلند شدن ناله‌ی اعتراض امیزش، خنده‌ی آرومی کرد و دستش رو از زیر شکم بیبیش رد کرد. 

-نمی‌خواستی دیگه نه؟

-‏فقط...خفه!

-‏هزاربار گفتم دعوا یه طرف سکس هم یه طرف!

به سمت عقب کشیدش تا از تخت فاصله بگیره و به حالت داگی بایسته. 

لیام مطیع توی پوزیشن خواسته شده قرار گرفت ولی همچنان قفسه‌ی سینه‌اش به تخت چسبیده بود، سرش رو کج کرد و گونه‌اش رو به بالشت فشار داد و قوس بیشتری به کمرش داد تا با به نمایش گذاشتن باسنش ویوی خوبی برای زین بسازه.

با حس انگشت‌های یخ زده‌ی زین درست جایی روی لب هاش، به سرعت هردو رو توی دهنش برد و شروع کرد به مکیدشون.

زبونش رو دورشون حرکت میداد و به آرومی ساکشون میزد، زین چندبار دستش رو عقب و جلو کرد تا به لیام توی خیس کردن انگشت هاش کمک کرده باشه و بالاخره بیرونشون کشید.

هردو رو دور رینگش حرکت داد و تکون شدید بدن لیام رو به وضوح دید. دست آزادش رو دور کمر پسر پیچید تا مانع از جلو رفتنش بشه و به رینگ لیام که مدام نبض می‌زد خیره شد.

اون پسر همیشه تشنه بود، تشنه‌ی وجود زین و هرچیزی که بهش مربوط میشد. اما عجیب بود که هر دفعه وارد رقابت باهاش می‌شد، در صورتی که می‌دونست همیشه در نهایت بهش می‌بازه.

به آرومی انگشت‌هاش رو به داخل فشار داد و زیر چشمی به لیام زل زد. 

لیام دندون هاش رو توی بازوی خوش فرمش فرو کرده بود تا از بلند شدن صداش جلوگیری کنه و مشتاق بودنش رو به چشم نیاره.

زین با خباثت چندباری انگشت هاش رو حرکت داد و قیچی زد، کم کم سومین انگشت رو وارد کرد و باعث شد لیام نتونه تحمل کنه و ناله‌ی بلندش فضای اتاق رو پر کنه.

پسر حالا روی دستاش قرار گرفته بود و بی اختیار قوس کمرش رو به آخرین حد رسونده بود تا شاید از دردی که توی رینگش پیچیده ذره‌ای کم کنه. 

با ورود چهارمین انگشت، قطره‌ اشک کوچیکی از چشم هاش چکید و با ناله‌ی جیغ مانندی اسم زین رو فریاد زد. 

زین با آرامش انگشت هاش رو حرکت داد تا پسر کوچولوش رو برای ورود جسم بعدی اماده کنه و پایین کمرش بوسه‌ی کوچیکی نشوند. 

چندبار ضربه زد و وقتی که حس کرد عضله های لیام کمی شل شدن، آروم انگشت هاش رو بیرون کشید. 

لیام بخاطر خالی شدنش آه کشید و سرش رو چرخوند تا زین رو ببینه، چشم های خیس و خمارش نشون دهنده‌ی این بودن که اون پسر تکه‌ی بیشتری از وجود زین رو میخواد.

زین که لبخند شیطانی روی لب‌هاش جوونه زده بود، به آرومی اسلحه‌ی کمریش رو از غلافش بیرون کشید و چشم های لیام با دیدنش به گرد ترین حالت ممکن رسیدن.

-می‌خوای...می‌خوای باهاش چیکار کنی؟

-‏به نظرت؟

-‏زین...

-‏فقط بهم اعتماد کن.

با درهم رفتن اخم‌های لیام سرشو با شرمندگی تکون داد و گفت:

-می‌دونم. می‌دونم از دیک راست نشوی موقع پورن دیدن غیرقابل‌ اعتمادترم. ولی فقط...بهم اعتماد کن. همین یه بارو.

حلقه‌ی دستش برای نگه داشتن لیام محکم تر شد و به آرومی و با اطمینان پلک زد تا خیالش رو راحت کنه. 

-فقط همین یه بار...

سر کلت رو که بهش صدا خفه کن وصل کرده بود، روی رینگ لیام گذاشت و با احتیاط به داخل فرستادش. ناله‌ی بلند لیام به خاطر سردی فلزی که واردش میشد بلند شد و لب هاش رو گاز گرفت.

زین آروم به حجم اسلحه اضافه کرد و تمام مدت حواسش جمع بود که به پسرش آسیبی نرسونه و به بزرگ‌ترین علاقه‌اش بعد لیام، یعنی کشیدن ماشه، توجهی نکنه. 

پلک های لیام از شدت هیجان و لذت بسته شده بودن و توان نفس کشیدن نداشت.

با هربار عقب و جلو شدن اون جسم سرد میلرزید و آه و ناله هاش تموم نشدنی بودن. 

زین سرعت ضربه هاش رو بالا برد و اسلحه رو عمیق داخل لیام کوبید‌. با برخورد نوک فلز به پروستاتش، جیغ نسبتا بلندی کشید و سعی کرد از بین دست های زین در بره. زین محکم تر لیام رو گرفت و آروم زمزمه کرد:

-هیش پسر، آروم باش. می‌خوام همونطور که یه بار باهاش بهت آسیب زدم، یه بارم بهت لذت بدم.

لیام هق زد و سرش رو پایین انداخت. قطره های اشکی که از شدت لذت از چشم هاش پایین می‌ریختن، روی ملافه ها فرود می‌اومدن و صداش حتی برای یه لحظه هم آروم نمیشد.

زین با حس نزدیک بودن لیام اخم ریزی کرد و اسلحه رو بیرون کشید. از تخت پایین رفت و کمر لیام رو عقب تر برد تا به رینگش دسترسی داشته باشه. 

پشت سرش ایستاد و شلوارش رو همراه باکسرش پایین کشید.‌ در برابر ناله های ریز و آروم لیام که با تکرار کردن مکرر اسمش مخلوط شده بود، لب هاش رو گاز گرفت. دیکش رو بین انگشت هاش گرفت و ضربات پی در پی‌ای به رینگش زد.

لیام بی طاقت قفسه‌ی سینه‌اش رو به تخت مالید و فریاد زد:

-کامان زین، زود باش لعنتی، زود باش

زین با شنیدن صدای لیام به یک باره تا نیمه واردش شد و فریاد پسر رو بلند کرد. کمی منتظر شد تا به حجمی که واردش شده بود، عادت کنه و نیمه‌ی دیگه‌ی دیکش رو وارد کرد.

بدن لیام بی حال روی تخت ولو شده بود و هق هق های آرومش توی بالشت خفه می‌شد. زین با محکم کردن دست هاش دو طرف پهلوی لیام ثابت نگه‌اش داشت و کمرش رو حرکت داد.

اول با ریتم آرومی شروع به ضربه زدن کرد و رفته رفته سرعتش رو بالا برد.

لایه‌ی نازکی از عرق بدن هردو مرد رو پوشونده بود و دمای اتاق هر لحظه پایین‌تر می‌رفت. لیام بی وقفه آه می‌کشید و ناله هاش باعث می‌شد تا زین هم نتونه صداش رو کنترل کنه.

زین کمی روی لیام خم شد و دستش رو دور دیک پسر پیچید، شروع به هندجاب دادن کرد و همزمان ضربات محکمش رو مستقیم روی پروستات لیام کوبید.

مردمک چشم های لیام به عقب برگشته بود و لب هاش برای نفس کشیدن از هم باز مونده بودن، ریه هاش تقلای اکسیژن می‌کردن و درحال چشیدن نهایت لذت بود.

با زیادتر شدن سرعت زین، تحملش تموم شد و با فشار بین انگشت های زین به اوج رسید. بدنش رو روی تخت ول کرد و بلند نالید.

با تنگ شدن رینگ لیام، زین چشم هاش رو به هم فشرد و نفسش رو حبس کرد. آه حبس شد‌ه‌اش رو با بلندترین حالت ممکن بیرون فرستاد و توی رینگ لیام به ارگاسم رسید.

لیام بخاطر سوزش بی اندازه‌ای که داخل بدنش حس کرده بود، هیس بلندی کشید و لبش رو گاز گرفت.

زین به آرومی از لیام خارج شد و شروع به کشیدن نفس های عمیق کرد. کنار پرنسسش نشست و انگشت های خیس از کامش رو به لب هاش مالید.

لیام با اشتیاق انگشت های زین رو توی دهنش برد و مشغول ساک زدن شد‌. تمام کام رو لیسید و همراه با آب دهنش قورتشون داد.

زین نیشخندی زد و دستش رو روی قفسه سینه لیام گذاشت و همراه خودش روی تخت خوابوندش. پتو رو روی دوتاشون کشید، سر پرنسسش رو روی سینه‌‌اش گذاشت و دستشو داخل موهای لطیفش برد. 

انگشت‌هاشو به آرومی بین موهاش می‌کشید و نوازشش می‌کرد. منتظر موند تا وقتی که ریتم نفس کشیدنش منظم بشه، خم شد و بوسه ریزی روی موهاش نشوند و به آرومی لب زد:

-اگه به خاطر تو قراره زامبی خوبی شم، اینکارو می‌کنم. پس فقط جنده خوبی باش و روی مخم نرو.

____________________________

یکی دیگه از ایده‌های فیک/شورت استوریم که تبدیل به اسمات شد

نمی‌خوام توضیح زیادی راجع به زامبی بودنشون بدم دوست دارم بعدا که تبدیل به فیکش کردم متوجه‌اش بشین، ولی همین قدر بگم که زامبی های من شبیه هیچکدوم از زامبی هایی که تا حالا توی سریالا و فیلما دیدین نیستن

نظرم یادتون نره، آخرین اسماتیه که تا چهار پنج ماه آینده براتون نوشتم

زحمت قسمت اسماتشم عسل کشید دستش درد نکنه خودم زیاد تو اسمات نوشتن وارد نیستم

https://t.me/BiChatBot?start=sc-157940-Fob817g

لاو یو آل و بای

Report Page