Cold

Cold

𝑆𝑜𝑟𝑎

_ هیونجین... من دوستت دارم! به عنوان یه دوست نه؛ به عنوان کسی که می‌خوام بهش عشق بدم.

این جمله دقیقاً جمله‌ای بود که جیسونگ وسط راهروی خوابگاه توی صورت هیونجین فریاد کشیده بود و بعد هم اولین بوسه‌اش از دستش رفته بود.

نور خورشید به آرومی از بین پنجره‌های سفید و پنجره نیمه باز به داخل می‌تابید. هیونجین توی افکارش عرق شده بود و به شب گذشته فکر می‌کرد. جیسونگ بعد از سیزده ماه زندگی کردن توی یه خوابگاه، احساساتش رو بهش اعتراف کرده بود و هیونجین هم، با گونه‌هایی گل انداخته سرش رو در جواب مثبت تکون داده بود.

نمی‌تونست جیسونگ رو پس بزنه؛ تمام وجودش این موضوع رو نشون می‌داد. هیونجین قبل از شنیدن اعتراف پسر کوچک‌تر هم می‌دونست که جفتشون بهم احساس متفاوتی جدا از "دوست" دارند و همدیگه رو چیزی غیر از حقیقت می‌بینند.

جیسونگ اسمش رو توی موبایلش «ماه درخشان🌕» سیو کرده بود و حتی یک‌بار موقعی که توی خواب حرف می‌زد، اسمش رو به زبون آورده بود.

_ یعنی الان من میتونم جیسونگ رو ببوسم؟

هیونجین با خجالت و ذوق زدگی زمزمه کرد و پاهاش رو تندتند روی تخت تکون داد. بالش کوچیکش رو توی آغوشش فشرد و سرش رو زیر پتوی سفید رنگش قایم کرد‌.

قلبش بی‌قرارتر از همیشه بود و لبخند روی لب‌هاش قصد از بین رفتن نداشت. هیونجین اوقات زیادی رو به اعتراف کردن فکر کرده بود ولی هر بار وحشت زده می‌شد! همیشه در آخر به این نتیجه می‌رسید که دوست عادی باقی موندن، بهتر از تنفر جیسونگ خواهد بود.

_ دیگه به این چیزا فکر نمی‌کنم، جیسونگ الان دیگه مال منه؛ چی دیگه غیر این اهمیت داره؟

هیونجین به آرومی روی تخت نشست و همون‌طور که پتو روی شونه‌هاش قرار داشت و بالش رو توی آغوشش گرفته بود، به تخت و جای خالی جیسونگ نگاه کرد. امروز اولین صبحشون به عنوان یه زوج بود و هیونجین واقعاً برای اولین بوسه‌اشون هیجان داشت.

_ منو به تست گرم برای صبحانه ترجیح داد.

هیونجین پتو و بالشی که دورش بودند از روی پاهاش پرت کرد و وارد دستشویی داخل اتاق شد. اول از همه چیز روی صورتش آب پاشید و با کمک قطرات سرد رنگش خواب از سرش بیرون رفت.

در دومین مرحله با مسواک زرد رنگش دندون‌هاش رو مسواک کرد و در آخر روی صورتش مرطوب کننده آوکادو مالید و با لبخند زدن به خودش، مراسم دستشویی بعد از بیدار شدن به پایان رسید.

توی آشپزخونه میز دو نفره‌اشون با کیک شکلاتی که دیشب خودش خریده بود و شیرکاکائو تزیین شده بود. کنار بشقاب کیک نوشته کوچیکی قرار داشت که توجه هیونجین رو بیشتر از میز خوشمزه مقابلش جلب می‌کرد.

" متاسفم که قبل از بیدار شدنت اتاق رو ترک کردم. اومدم بیرون بخاطر اینکه نمی‌خواستم درگوشی حرف زدن بچه‌ها اذیتت کنه؛ امیدوارم بفهمی چی میگم. زود صبحانه‌ات رو بخور و بعدش بیا باهم بریم بیرون. دوستت دارم جینی خوشگل من♡ "

هیونجین از هیجان پاهاش رو روی زمین تکون داد و نامه کوچیک رو به سینه‌اش فشرد‌. با چنگال نقره‌ای رنگی که روی میز بود کیک رو توی دهانش گذاشت و شیر کاکائوی خوش طعم، به عالی‌تر شدن این ترکیب دامن می‌زد.

طعم شیرین کیک به بهتر شدن صبحش کمک کرده بود و حالا برای دیدن جیسونگ و بغل کردنش خیلی بیشتر ذوق داشت. میخواست وقتی که دوست پسرش- یعنی واقعاً باید می‌گفت دوست پسرش- اوه خب اهمیت نداشت هیونجین به طرز عجیبی می‌خواست بوسه دیشب رو تلافی کنه و خودش هم جیسونگ رو ببوسه!

از روی صندلی بلند شد و بعد از عوض کردن لباس‌هاش از اتاق بیرون رفت. راهروی خوابگاه شلوغ بود و دانشجوهای زیادی در حال رفت و آمد بودند.

هیونجین جلوتر رفت و خودش رو به اتاق بهترین دوستش رسوند. وارد اتاق شد و اول از همه مینهویی رو دید که روی مبل کوچیکش نشسته بود و لاته‌اش رو می‌نوشید.

_ مینهو میدونی...

_ جیسونگ بسه، نزدیک‌تر نیا!

گوش‌های هیونجین با شنیدن اسم جیسونگ تیز شدند. مینهو سر بلند کرد و با دیدن پسری که توی اتاقشون بود از روی مبل بلند شد و کنارش قدم برداشت.

_ تو چرا اینجایی؟

_ جیسونگ رو پیدا نمی‌کردم و انگار اینجاست.

پسرک این رو گفت و مقابل درب اتاق ایستاد. بی‌توجه به اهمیت حریم خصوصی، دستش رو روی درب نیمه باز اتاق گذاشت و محکم بازش کرد.

_ دوست داری؟ چرا...

_ جیسونگ... داری چیکار می‌کنی؟

هیونجین دست‌هاش رو روی لب‌هاش گذاشت و چشم‌هاش ناخودآگاه پر اشک شدند. باورکردنی نبود! جیسونگ روی پاهای دختری که هم‌خوابگاهی مینهو بود، نشسته بود و یکی از دست‌هاش روی پهلوی دخترک قرار داشت!

_ هیونجین... تو... تو اینجا...

قبل از اینکه پسر کوچک‌تر بتونه موقعیت پیش اومده رو برای دوست پسر یک شبه‌اش توضیح بده، هیونجین قدمی عقب رفت و سر تکون داد.

_ متاسفم که مزاحم شدم. انگار سرت شلوغه!

لبخند آروم هیونجین از هر چیزی ترسناک‌تر بود. دستش رو روی دستگیره فلزی گذاشت و قبل از اینکه جیسونگ از روی پاهای دختر بلند بشه، درب رو بهم کوبید و به شونه مینهو محکم تنه زد.

_ هِی هیونجین داری چیکار می‌کنی؟

هیونجین بی‌توجه به مینهویی که صداش می‌کرد از اتاق بیرون رفت و با دست‌هایی که مشت شده بودند توی راهرو قدم برداشت. بغض توی گلوش گیر افتاده بود و سوزش چشم‌هاش درباره قطرات اشک هشدار می‌دادند.

_ ازت بدم میاد جیسونگ، ازت متنفرم!
















{ SKZFiction }

Report Page