Coffe☕

Coffe☕

Kookv

همیشه وقتی به خلوت ترین کافه مارسی میرفتم حس خوبی میگرفتم اون کافه گرم بود هرچند هوای مارسی خیلی سرد نبود اما ونیز گمشده من بود جایی که کم پیش می اومد کافه خلوت پیدا کنی و همیشه شلوغ بود پر از ادم ها با هویت های مختلف که سر یه میز میشتن و قهوه یا نوشیدنی گرمی برای رهایی از سرمای ونیز سفارش میدادن(: 

اگه چند وقت پیش ازم میپرسیدن حس خوب چیه؟میگفتم ساعت شش غروب وقتی کافه خلوته گوشه سالن بشینم و یه کاپ قهوه سفارش بدم و دفتر همیشگیم رو بیرون بیارم و چند خطی بنویسم درباره ونیز،مارسی روزایی که از شنبه تا جمعه میگذرونم 

اما حالا دوباره اون سوال رو از خودم میپرسم حس خوب چیه؟میگن اگه بیشتر از پنج ثانیه فکر کردی و چیزی نگفتی نگران خودت باش(: چهار ثانیه گذشت و بعد سرم رو بالا گرفتم و گفتم دست هاش وقتی دور فنجون قهوه حلقه میشه ....مسخره است نه؟اینکه به جای گفتن زیبایی های مارسی و ونیز و کلی چیزای قشنگ فرانسه بگی دست هاش!!

چشم هاش پر از داستان بود داستان های گفته نشده مثل دریایی طوفانی که شنا کردن توی این دریای پر تلاطم سال ها وقت میخواست سال ها باید میشستی و داستان هاش رو گوش میدادی اما برای منی که همیشه ضعیف بودم پا گذاشتن به این دریای طوفانی غیر ممکن بود اما شاید میتونستم راه ساده تری برای فهمیدنش پیدا کنم پس گفتم دست هاش!

اون ها مثل نیجب زاده ای پاک و پرشکوه بودن و وقتی چند ثانیه بهشون خیره میشدی میفهمیدی چقدر خودنمایی میکنن.

شاید اون روز برفی در خلوت ترین کافه شهر ونیز دلم میخواست به جای اون فنجون قهوه بودم اما من اونقدر گرم و پر از حس خوب نبودم شاید مثل یه آیس لاته لعنتی سرد و بی احساس بودم 

چون اگه مثل قهوه بودم همونجا سر همون میز وقتی نگاهم به چشم های دریاییش گره خورد میگفتم دست هات خیلی زیباست و شاید اون میخندید و میگفت احمق!

اما حرفی رد و بدل نشد و تنها بخار داغ قهوه رو میدیدم و دست هایی که هیچوقت قرار نبود راجبشون حرفی بزنم شاید مسخره و بچگانه به نظر برسه اما وقتی حس خوبت میشه دست هاش لازم نیست سرت رو بالا بگیری و بهش خیره بشی مثل خط قرمز کشیدن برای خودته که از این محدوده جلو تر نرو تا دچارش نشی....

اگه اون روز منم میتونستم یه فنجون قهوه به جای اب بگیرم شاید حالم بهتر بود و این غصه ها رو سر هم نمیکردم شاید هم اثر دارویی بود که چند دقیقه پیش بخاطر درد زیادم با اب خوردم!مشغول حرف زدن با خودم بودم که صداش منو از دنیای تصوراتم بیرون کشید.

"حالت خوبه؟رنگت پریده؟"

این بار مجبور بودم سرم رو بالا بگیرم و به چشم هاش از پشت عینکش خیره شم.

"خوبم یکم سرم درد میکنه و خوب نمیدونم شاید معده دردم دارم"

قیافش نگران تر شد و بیخیال نوشیدن قهوه شد "باشه پس بهتره ببرمت تا خونه حالت بد نشه یه وقت دیگه میایم"

دوست داشتم بیشتر بمونیم حتی اگه حرفی هم نزنیم اما شاید اون لحظه این حس که نگرانم بود رو بیشتر دوست داشتم "نه یه تاکسی میگیرم خودم میرم تو بیشتر بمون"

کیفم رو برداشتم و دکمه های پالتوم رو بستم و صندلی رو عقب دادم "منم باهات میام"

دستم رو گرفت اره همون دست هایی که گفتم شبیه نجیب زاده هاست

لبخند بی جونی زدم و تشکر کردم و از کافه بیرون اومدیم سرمای زمستون باعث شده بود درد بیشتری رو حس کنم و دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم حس میکردم چیزی به از هوش رفتنم نمونده

شونه هامو گرفت و دستش رو برای گرفتن تاکسی سمت خیابون دراز کرد و فورا تاکسی زرد رنگی جلومون توقف کرد و سوار شدیم.رنگ لب هام به سفیدی میزد و عرق کرده بودم مثل اینکه دیگه سردم نبود و داشتم تب میکردم صدای راننده رو که میگفت کجا میرید خانم رو شنیدم اما نتونستم جوابی بدم و اون به جای من گفت بیمارستانی همین نزدیکی ها

"هی من خوبم"

پوزخندی زد و شیشه کنارش رو بالا داد"اره معلومه"

حس کردم نمیتونم مقاوت کنم پس اجازه دادم سرم روی شونه اش بیفته قطره اشکی روی گونه ام چکید شاید اون قدر درد نداشتم پس چرا انقدر حالم بد بود؟!

"چیزی نیست کجات دقیقا درد میکنه؟؟"

بدون اینکه نگاهش کنم گریه هام شدت گرفت نگاهی به بیرون انداختم انگار برف هم بعد از ساعت ها باریدن بند اومده بود "قلبم درد میکنه"

نفهمیدم از کجا اوردمش فقط چیزی رو گفتم که میخواستم دستش رو روی پیشونیم گذاشت و وحشت کرد"خدای من داغی!!! اقا لطفا سریع تر حالش خوب نیست"

و سرعت گرفتن ماشین رو حس کردم سرم رو بالا اوردم و با چشم هایی که انگار بخاطر گریه زیاد تار میدید دست هاش رو گرفتم "من خوبم باشه؟؟من فقط پر از دردم من فقط دلم میخواد تموم بشه نگرانم نباش هیج کس نمیتونه دردهامو ازم بگیره نه حتی دکتر لعنتی اونا منو از پا دراوردن"

با حرفام بیشتر شوکه اش کرده بودم و لعنت که نمیتونستم بخاطر چتری های مزخرفم که بلند شده بود و گریه هام درست ببینمش

دست هاش رو دور شونه ام حلقه کرد و اجازه داد تا دوباره روی شونه اش بخوابم "این چیزا رو نگو احمق تب کردی داری هذیون میگی یکم بخواب الان میرسیم"

و اون روز تنها چیزی که به یادگار موند دست هاش بود که تا اخرین لحظه گرفتمشون(:

اون مثل قهوه بود گرم و پر از حس ناب

Report Page