CLOSER...

CLOSER...

solin

به نیم رخ دوست پسر جذابش که با تمرکز در حال رانندگی بود نگاهی انداخت و پرسید:

- سه ساعت تمام تو ماشینیم ، یه جا واسه استراحت نگه دار.

مینهو بدون اینکه حرفی بزنه لباشو با زبون تر کرد و سری تکون داد ، جیسونگ به محوطه جنگل مانند سمت راستش نگاهی انداخت و به کلبه ای چوبی که در میان درختان بید وجود داشت اشاره کرد:

- اینجا! بریم اینجا!

مینهو به کلبه نگاه کرد و پس از ثانیه ای با تردید لب زد:

- یکم...ترسناک نیست؟!

جیسونگ خندید و مشتی به بازوی پسر کنارش زد:

- هی ، اینا فقط برای قصه هاست!

مینهو باز هم سری تکون داد و با وجود اینکه کمی ترسیده بود ، سرعت رو کم کرد و کنار جاده ایستاد ، به هر حال رد کردن درخواست عزیزترین فرد زندگیش براش سخت ترین کار ممکن بود!

جیسونگ با ذوق بچگانه ای از ماشین پیاده شد و بدون توجه به مینهو به سمت کلبه رفت ، 

بالاخره رسید و فضای دور و اطرافش رو با چشماش رصد کرد ، شاخه های خسته درختان بید افتاده روی کلبه پوسته پوسته قدیمی که بیشتر از نصف اش رو پوشونده بودن و مهم تر از اون صدای آواز آهنگین دلخراشی که در فضا پیچیده بود ، باعث شد تا پسر نگاه کنجکاو ـشو به کلبه بدوزه ، خواست قدمی به سمت پله های جلوی کلبه برداره که صدای بلند مینهو از پشتش شنیده شد:

- نزدیکش نشو! خطرناکه روح داره!

 خنده بلندی کرد و با دستش مینهو رو نشون داد:

- ترسو رو نگاه! گفتم که روح و این خزعبلات وجود نداره! احیانا فیلم ترسناک زیاد میبینی نه؟

مینهو نگاه بدگمانی به کلبه و درختان انداخت و آب دهانشو قورت داد:

- صدای آواز رو نمیشنوی؟ 

جیسونگ با لبخندی که نشان از بی اعتقاد بودنش به روح ها میداد ، چند بار به شونه ی مینهو زد و او رو به سمت کپه ای شاخه خشک که گوشه ای قرار داشت ، هل داد:

- تا من میرم این تو و برمیگردم آتیش روشن کن! سرده!

مینهو پوفی کشید و باشه ای گفت ، مثل همیشه در مقابل هان جیسونگ باخته بود و باید تسلیم میشد. جیسونگ پشتش رو به مینهو کرد و بی توجه به آوازی که هر لحظه آهنگین تر و واضح تر میشد، شروع به بالا رفتن از پله ها کرد. 

" بیا نزدیک! نزدیک تر! بیا باهام بازی کن! "

دروغ بود اگه میگفت که با این وجود هنوز هم نترسیده ، همزمان با طی کردن اخرین پله ، در قیژ قیژ کنان باز شد و سیب گلوی جیسونگ از ترس تکون کوچیکی خورد ، برگشت و از بالا نگاهی به مینهو کرد که مشغول درست کردن آتیش بود ، نمیتونست برگرده چرا که جیسونگ پسری نبود که کاری رو نیمه تموم بذاره! به ناچار پاهاش رو کشید و از در عبور کرد ، پسری با موهای بلوند و جثه ای ظریف و کوچک که روی صندلی نوسانی نشسته بود و موهای عروسک روی پاهاش رو نوازش میکرد ، اولین صحنه ای بود که جیسونگ دید.

دومین صحنه ، منظره ی دختران سفید پوشی بود که دست هم رو گرفته بودن و بصورت دایره میچرخیدن و اواز میخوندن.

جیسونگ قدمی به جلو برداشت که باعث شد پسر سرش رو بالا بگیره و لبخندی شیرین ولی غمناک روی لب هاش نقش ببنده:

- خوش اومدی...!

مکثی کرد و با صدای خیلی آرومی زیر لب ادامه داد:

- قربانی جدید!

جیسونگ نگاه نامفهومی به پسر انداخت ، به نظر میرسید که حرف های دوست پسرش راجب روح و ترسیدنش برای چند لحظه کاملا بی معنی بوده پس لبخند آسوده ای زد ، از کنار دختران آواز خون عبور کرد و به پسر نزدیکتر شد:

- من...فکر میکردم اینجا کسی نیست و متروکه اس...

پسر بی توجه به جیسونگ لبخند گشادی زد و دست های کوچیکش رو به سمتش دراز کرد:

- بیا آشنا شیم تو مهمون منی! اسمم فلیکسه.

و اما چشمان جیسونگ غافل دست و گردن ترک خورده فلیکس شد و با خوشحالی دستاشو توی دست پسر گذاشت:

- خوشبختم خوشبختم! ولی باید برم دوست پسرم بیرون منتظره.

لبخند فلیکس کش اومد و درخشش ترسناکی چشماشو احاطه کرد:

- به دوست پسرتم بگو بیاد! مهمونی جالبی میشه!

جیسونگ بی توجه ، به دختران سفید پوش آواز خوان نگاه کرد و سپس چشمان پرسشی ـشو به چشمان مرموز و تاریک فلیکس دوخت:

- اینا کین؟

فلیکس عروسک رو کنار گذاشت و انگار که به گذشته دردناکی از زندگیش فکر میکرد⁦، به نقطه ای خیره شد و لب زد:

- آدمای من ، وسیله های من...کسایی که منو از تنهایی در میارن ؛

صداش رفته رفته خاموش شد و جیسونگ باد سرد ناخوشایندی رو در پشت گردنش احساس کرد ، نوازش سرد مرگ بود که پوست پسر رو نوازش میکرد و به او هشدار میداد تا هر چه زودتر کلبه و فلیکس رو ترک کنه و از اون مکان مخوف دور شه ؛ 

و اما جیسونگی که نمیتونست جلوی کنجکاوی ـشو بگیره و بوی خطر رو احساس کنه ، جلوتر رفت و به غمناک و دلخراش تر شدن آواز دختران توجهی نکرد ، حالا به نظر میرسید که تنها یک قدم بین فلیکس و او فاصله ـست!

فلیکس لبخندی زد و با خود فکر کرد ، جمع دختران سفید پوش ـش با جیسونگ سفید پوش و آواز خوان رنگ تازگی به خود میگیره ، به هر حال او اولین پسری بود که قرار بود به قربانی های فلیکس بپیونده! اولین کسی که همجنس و همسن او بود ، کسی چه میدونست؟ شاید خیلی راحت تر از بقیه دختر بچه ها اسباب سرگرمی و تفریح پسر کک و‌ مکی می شد!

فلیکس لب های درشت و گوشتیش ـو با زبون خیس کرد و برق داخل چشماش قوی تر شد ، براش عجیب بود که پسر سنجاب مانند رو به روش هنوز هم متوجه اون همه نشونه نشده بود! 

از روی صندلیش بلند شد و با این حرکت ، صندلی قیژ بلندی به عقب کرد و چند دور نوسان خورد. عروسک رو که حالا چشماش روشن شده بودن و موهای طلاییش حتی در نور کم داخل کلبه برق میزدن ، برداشت و اون رو جلوی جیسونگ گرفت ، جیسونگ مردمک چشمان فضولش رو از دور و بر گرفت و با منگی به عروسکی که به طرفش گرفته شده بود ، نگاه کرد. فلیکس لبخند به ظاهر دوستانه ولی ترسناکی زد و لب هاش به جمله ای باز شدن:

- میای با هم بازی کنیم؟

نگاه لرزان جیسونگ که خبر از تردیدش میداد ، روی عروسک و چهره خندان فلیکس به نوسان در اومد. باد سرد وزش شدید تری گرفت ، صدای آواز غمگین تر و بلند تر و چرخش دختران سریعتر شد. انگار همه کائنات دست به دست هم داده بودن تا به جیسونگ بگن هر چه زودتر از اونجا فرار کنه!

پسرک که کم کم داشت از اون فضا و پسر کک و مکی عحیب میترسید ، دستاش رو دور خودش حلقه کرد تا در برابر سرمای غیر طبیعی کلبه از خودش محافظت کنه و با صدای آرومی گفت:

- من...چیزه باید...برم...لینو منتظرمه ، خوشحال شدم از دیدنت فلیکس شی!

فلیکس لبخند ترسناک ـش رو حفظ کرد و رگ دستش رو که داشت پاره میشد ، با دست دیگرش پوشوند. 

همیشه هر وقت میخواست جون کسی رو بگیره بدنش به ترسناک ترین حالت ممکن تغییر وضعیت میداد ، رگ های دستش انقدر باد میکردن تا میترکیدن و خون سرد و قرمز از درونشون به بیرون فواره میزد ، مردمک سیاه چشماش که او رو در ظاهر پسری مهربون و خوش قلب نشون میدادن ، محو میشدن و سفیدی تمام کره چشم ـش رو میپوشوند ، و لب های بزرگ و جذابش پوسته پوسته و بی رنگ میشدن.

جیسونگ قدمی به عقب برداشت و همزمان که به در کلبه نگاه میکرد و با خود نقشه فرار میچید ، حرفش رو ادامه داد :

- آره دیگه...منتظرمه...آخه...بهش گفتم...زود برمیگردم...

فلیکس لب ها ـشو که کم کم حالت طبیعی خود رو از دست میدادن ، آویزون کرد و با صدای نازکی در نظر خودش کیوت بود ، گفت:

- ولی ما هنوز با هم بازی نکردیم! هنوز ازت پذیرایی نکردم ، این چه مهمونی ای شد خب؟

جیسونگ قدم دیگه ای به عقب برداشت و در عوض فلیکس اون قدم رو با جلو رفتنش حبران کرد ، 

هنوز لبخند ترسناک فلیکس از روی لب های متمایل به بی رنگش محو نشده بود که جیسونگ برگشت و نگاه ملتمسانه ای به در خروجی انداخت ، انگار برای جیسونگ تا اون در هزار سال فاصله وجود داشت!

فلیکس در حرکتی ناگهانی به جلو پرید ، یقه جیسونگ رو گرفت و لب هاش ـشو روی لب های کوچک و سنجاب مانند جیسونگ چسبوند ، حالا که نمیتونست با دادن عروسک‌ به او ، روحش رو بگیره پس بهترین راه این بود که از طریق بوسه ذره ذره روحشو بمکه و او رو هم در جمع دختران اواز خوان قرار بده ، 

جیسونگ دست و پا زد و تلاش کرد تا خودش رو نجات بده ولی دیر شده بود ، دست فلیکس گردن پسر رو محکم چنگ زد و او رو بیشتر به خودش چسبوند ،

فریاد های خفه جیسونگ که آخرین صداهایی بودن که از خود تولید میکرد ، در دهان فلیکس منعکس میشدن ، چند دقیقه ای گذشت ، همچنان لب های فلیکس اتصال محکم ـشونو به لب های جیسونگ حفظ کرده بودن تا اینکه بدن تقلا کنان پسر بی حرکت موند و چشماش برای اخرین بار بسته شدن ، همزمان با افتادن دستاش کنار بدنش ، فلیکس لب هاشو از روی لب هاش برداشت و به جیسونگ بی جان خیره شد.

لبخند محوی زد و خندید:

- دخترا براتون یه مهمون جدید آوردم!
***

به آتشی که در بین شاخه های خشک بید در حال شعله کشیدن بود ، نگاه میکرد و افکارش ـو پیش دوست پسرش جا گذاشته بود ، مدت زیادی از رفتن جیسونگ به داخل کلبه میگذشت و هنوز هیچ خبری ازش نشده بود.

مینهو ی نگران سنگی به داخل آتش پرت کرد و نگاه جدی ای به کلبه انداخت ، وقتش رسیده بود تا ترس ـش رو کنار بذاره و دنبال جیسونگ بره ، بالاخره تا ابد که نمیتونست جلوی آتش منتظرش بمونه!

همونطور که از پله های جلوی کلبه بالا میرفت ، در دل ترس آشکارش رو خفه میکرد. در قیژ قیژ کنان به نشونه خوش آمد گویی به روش باز شد و مینهو که انتظار چنین چیزی رو نداشت ، تکون کوچکی خورد.

پسر مو بلوندی روی صندلی نوسانگر نشسته بود و به عروسک زیبای روی پاهاش نگاه میکرد. 

دختران کم سن و سالی ، آواز زیبا و دلنشینی میخوندن و به دور خود میچرخیدن و پسری پشت به مینهو روی صندلی ای جلوی پیانو قدیمی و خاک خورده ای نشسته بود و انگشتاش ، با ظرافت و مهارت روی کلید های پیانو مینشستن و ملودی زیبایی رو تولید میکردن. 

فلیکس با چشمان درنده سر تا پای مینهو ی قربانی رو برانداز کرد و از روی صندلیش بلند شد ، دوباره چشم های عروسک روشن شدن و موهای طلاییش درخشیدن! چرخش دختران سریعتر شد و رگ های فلیکس شروع به باد کردن کرد.

- خوش اومدی...!

مینهو اما بی توجه به فلیکس به دنبال جیسونگ ، دور کلبه خاک گرفته چشم میدواند و او رو جستجو میکرد.

فلیکس عروسک رو از گردن گرفت و قدمی به سمت مینهو برداشت:

- اسمم فلیکسه! تو چی؟

مینهو نگاه مظنونی به فلیکس انداخت و ناگهان به خاطر گرد و غبار زیاد فضا عطسه ای کرد:

- جیسونگ...(عطسه)...کجاست؟

پسر پیانیست تکون کوچکی خورد و این حرکت از نگاه فلیکس دور نموند چرا که به یکباره در چشمان فلیکس ، موج نگرانی جریان پیدا کرد ، لبخندی از بی خبری زد و شونه ای بالا انداخت:

- جیسونگ؟ کی هس؟

مینهو به دختران و پسر که در نظرش شباهت زیادی به دوست پسرش داشت ، نگاهی انداخت و قدمی به سمت جیسونگ برداشت.

فلیکس حلقه دستش ـو دور گردن عروسک محکم تر کرد ، گویی که عروسک رو مینهو یی تصور میکرد که در حال خفه کردنشه! :

- نزدیک نشو!

مینهو که انگار هیچ چیز نمیشنید ، همچنان به طرف پسر پیانیست حرکت میکرد و فلیکس در کمال تعجب بدون اینکه جلوی او رو بگیره ، به تماشای این صحنه پرداخته بود!

بالاخره فاصله بین مینهو و حیسونگ پر شد و دست مینهو از پشت شونه ی لاغر و سرد دوست پسرش رو گرفت و او رو به سمت خود برگردوند:

- جیسونگ...

جیسونگ با چشمانی تاریک که سفیدی در اون وجود نداشت و گلوله بزرگ اشک در حفره چشماش لبخندی غمناک زد ، معنای لبخندی که لب های خونینش رو پوشونده بود رو فقط دختران سفید پوش میفهمیدن! 

کسانی که توسط فلیکس مرده بودن و در کلبه زندگی جدیدی رو شروع کرده بودن ، زندگی ای که برای دختران به معنای ساعت ها چرخیدن و آواز خوندن و برای جیسونگ ، به معنای پیانو زدن رقم خورده بود!

مینهو از شوک صحنه رو به روش ، دستش رو از روی شونه جیسونگ برداشت و قدمی عقب رفت:

- تو...

جیسونگ لبخندی زد که خون از گوشه لبش به بیرون جاری شد و چونه اش رو پوشوند ، برای آخرین بار دست مینهو رو گرفت و لب زد:

- از این جا...فرار کن! 

مینهو سرش رو ناباور به طرفین تکون داد ، انگار که نمیتونست روح شدن دوست پسرش و اتفاقاتی که براش افتاده بود رو هضم کنه ، 

و در اون لحظه صحنه جالبی در حال رخ دادن بود ، دو پسری که عاشق هم بودن با چشم های گریان از هم خداحافظی میکردن و فلیکسی که راضی از تماشای صحنه ، لبخند خبیثانه ای روی لب هاش نشونده بود و بدنش برای گرفتن جون یه انسان دیگه آماده میشد.

جیسونگ اشک هاش ـو با پشت دست پاک کرد و دو انگشتش رو روی لباش گذاشت ، اون ها رو بوسید و سپس انگشت هارو روی لب مینهو قرار داد و گفت:

- دوستت دارم! فراموشم نکن!

Report Page