Classmate

Classmate

Hana

جین پسر پولداری که با تیپ و استایل خاصش توجه همه رو به خودش جلب میکنه،مثل شبای قبل دوباره وارد بار شد و جای همیشگیش نشست.همه‌ی نگاها و توجه‌ها سمت اون بود اما یه چیزی براش جدید بود اونم نگاه‌های پسر جوونی که روبروش نشسته بود.



پسر روش رو برگردوند و مشغول کار خودش شد اما جین محو چشمای اون شده بود خودشم نمیتونست دلیل کارش رو بفهمه ولی هرچی بود اینو میدونست که میخواد یه بار دیگه به چشمای اون پسر نگاه کنه.

همونطور که مشغول نوشیدن شرابش بود و نسبت به دخترای اطرافش بی تفاوت،زل زده بود به پسری که روبه‌روش نشسته بود اما پسر هیچ حرکتی نمیکرد پشت به جین مشغول نوشیدن مشروبش بود..

پسر بالاخره قصد چرخوندن صندلیش رو کرد تا بتونه جمعیت رو ببینه اما متوجه نگاهای خیره‌ی جین شد پوزخندی زد و از جاش بلند شد،به سمتش رفت و روبروش ایستاد:

-اینقد جذابم که چشم ازم برنمیداری؟

جین که انگار به خودش اومده بود خنده‌ی بلندی کرد:

+شوخی میکنی؟ من فقط به یه جا خیره شده بودم و انگار تو توی اون نقطه بودی و به خودت گرفتی!

-بله بله درسته...آقای کیم سوکجین چطور میتونه به آدمای اطرافش توجه کنه؟

جین با تعجب بهش نگاه کرد

-اوه! انگار نشناختی... باشه درکت میکنم به هرحال بعد از اون همه سال طبیعیه نشناسیم... من کیم تهیونگ هستم یادت اومد؟

+کیم تهیونگ؟

جین داشت تلاش میکرد تا بتونه به یاد بیاره اون کیه و در آخر این از ذهنش عبور کرد: همکلاسی سال آخر دبیرستان که مدام با هم دعوا میکردیم؟

+یادم اومد! ما که دل خوشی از هم نداشتیم تعجب میکنم که اینطور با هیجان اومدی سمتم

-به هرحال یه زمانی توی یه کلاس درس میخوندیم درسته با هم خوب نبودیم ولی بعد از این همه سال نمیتونیم مثل دوتا همکلاسیه قدیمی همو ببینیم؟

تهیونگ بعد از حرفش سکوت کرد و با خودش گفت: اگه دلیل بدرفتاری هامو میفهمیدی مطمئنا الان بیشتر ازم متنفر بودی

جین هنوز حرفی نزده بود حسابی شوکه شده بود نه به خاطر اینکه همکلاسی قدیمیشو دیده بلکه به خاطر اینکه نمیدونست چه اتفاقی داره بین عقل و قلبش میوفته قلبش مدام سعی میکرد به جین بفهمونه که یه حسایی به تهیونگ داره اما نه الان از همون موقعی که دعواهاشون شروع شد و عقلش هم مثل اینکه با قلبش دعوا داشت سعی میکرد به جین بگه که اصلا درست نیست و شما نمیتونید باهم باشید

وقتی تهیونگ رفت کنار جین نشست اون یهو به خودش اومد و تهیونگ خندید

-هنوز از من میترسی؟

+بترسم؟ کیم تهیونگ من همون موقعشم ازت نمیترسیدم فقط حوصله‌ی بحث و دعوا با تو رو نداشتم اما همیشه مجبورم میکردی که عصبانی بشم و واکنش نشون بدم

-خب قصدمم همین بود اینکه برم روی اعصابت و تو مجبور بشی دعوا کنی یا داد بزنی...واقعا وقتی داد میزدی جذاب میشدی

جین از این حرفش شوکه شده بود حتی خود تهیونگم نفهمیده بود چی گفته و مدام داشت به خودش فحش میداد به هرحال اون این همه سال تحمل کرد و سعی داشت جینو فراموش کنه اما عشق اون خیلی بزرگتر از این حرفا بود که به این راحتیا از یاد بره

تهیونگ برای اینکه حرفی که زده رو یه جوری جمعش کنه مجبور شد یه چیزی بگه

 -ااا منظورم اینه که بامزه میشدی

و اما بازم فهمید که گند زده و داره خودشو لومیده

جین که همچنان در تلاش برای پیدا کردن حسش بود اینبار به حرف اومد

+تهیونگ معلوم هست چی داری میگی؟ جذاب شدن و بامزه شدن؟ تو به خاطر اینا منو عصبانی میکردی؟ ببینم احیاناً گِی نیستی؟؟

تهیونگ میخواست محو بشه اما نه نباید خودش رو میباخت

-فقط یه شوخی بود تو واقعا رو مخم بودی برا همین عصبانیت میکردم تا یکم آروم بشم و اینکه نه من گِی نیستم

+باشه بگذریم بهتره امشب رو به خاطر دعواهای دوران نوجوونیمون خراب نکنیم بیا سعی کنیم از این به بعد دوستای خوبی باشیم

و بعد شروع کردن به خوردن مشروب اونقد خوردن که هردوشون مست شده بودن و اصلا هوشیاری نداشتن،وقتی سعی میکردن بلند بشن و به سمت خروجی برن مسئول بار به سمتشون اومد و گفت:

آقایون بهتره که امشب رو اینجا بمونید به نظر میاد اصلا هوشیار نیستید...از اونجایی که آقای کیم از مهمون های ویژه ی ما هستن بهترین اتاق رو براتون انتخاب میکنیم...آقای کیم لطفا همراه دوستتون دنبال من بیاید

هردو با تعجب بهم دیگه نگاه کردن و مدام از خودشون میپرسیدن اون مرد دقیقا با کدومشون بود اونا که هردوشون کیم بودن؟...ترجیح دادن دیگه بیشتر از این فکر نکنن و به دنبال اون مرد برن درحالت عادی غیر ممکن بود که اون دو نفر بتونن پیش هم توی یه اتاق باشن اما اونا مست بودن اونقدری که حتی توان فهمیدن اینکه کجان و کجا باید برن رو نداشتن

بالاخره به اتاق رسیدن مرد با لبخند به اون دوتا نگاه کرد و گفت:

بفرمایید امیدوارم شب خوبی داشته باشید

و بدون هیچ حرف دیگه ای از اونجا رفت جین و تهیونگ هردو خودشون رو انداختن روی تخت و تلاش کردن تا خوابشون ببره اما اون افکاری که توی هوشیاری میتونستن جلوش رو بگیرن الان بهشون هجوم اورده بود و دیگه نمیتونستن بیشتر از اینا جلوش رو بگیرن.

تهیونگ خودش رو به جین رسوند و بدون اینکه بدونه داره چیکار میکنه لبای جین رو بوسید هرچی میگذشت شدت بوسشون زیاد تر میشد اینکه جین همراهیش میکرد باعث شده بود تهیونگ نتونه به همین راحتی ازش جدا بشه اما بالاخره تصمیم گرفت از لبای جین دل بکنه تا بتونه بیشتر پیش بره

اون به سمت گردن جین رفت و روش کیس مارکای ریزی گذاشت که صدای ناله جین باعث شد ملایمتشو بذاره کنار و کاری کنه که کبودیای زیادی روی بدنش ایجاد کنه.

وقتی ناله‌های جین ادامه پیدا کرد تهیونگ بیشتر از این نتونست خودشو کنترل کنه میدونست خیلی زوده اما اون زمان زیادی منتظر بود پس کمتر از یه ثانیه همه‌ی لباساشونو دراورد و بعد از گذاشتن بوسه‌های آروم روی صورت جین،کارش رو شروع کرد.


...


جین قصد داشت توتختش جابه‌جا بشه اما با اولین تکونی که خورد فریادش بلند شد و باعث شد تهیونگ یهویی از خواب بپره،هردو متعجب بهم نگاه میکردن اما با دیدن اینکه هیچ لباسی تنشون نیست بیشتر شوکه شدن و بهم زل زدن

+تو دیشب با من چیکار کردی عوضی؟

-من چیزی یادم نمیاد از کجا معلوم خودت شروع نکرده باشی؟

جین عصبانی شد و خواست هجوم ببره سمت تهیونگ اما اونقد درد داشت که نمیتونست تکون بخوره پس ترجیح داد سرجاش بمونه

+لعنتی ما دیشب با هم بودیم این چجوری ممکنه؟ زود باش باید فکر کنیم ببینیم چجوری به اینجا رسیدیم

- با همین وضعیت فک کنیم؟

جین اهمیت نداد

+آره الان این مهم نیست 

هردو مشغول به یاد اوردن اتفاقای دیشب بودن و داشتن برای خودشون میگفتن

 -بهتر نیست برای همدیگه بلند بلند تعریف کنیم

+چرا بذار من شروع کنم!...ببین ما همو دیدیم و تو اومدی سمت من بعد از اینکه همدیگه رو شناختیم...

-نشستیم پیش هم و تصمیم گرفتیم دوستای خوبی باشیم و مشروب خوردیم و بعدش...

+اونقدر مست بودیم که نمیتونستیم بریم خونه و هیچی یادمون نبود مسئول بار اجازه نداد ما بریم و گفت که یه اتاق برامون آماده میکنن وقتی که رفتیم تو اتاق...‌ چیی؟؟؟ ما با هم رفتیم تو یه اتاق؟؟

-متاسفانه بله بعدش چیکار کردیم؟؟ دیگه یادت نمیاد من نمیتونم به یاد بیارم

+یه چیزایی از جلو چشمم رد شد. وقتی اومدیم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدیم...

-چیشد؟

+ممم... همدیگرو بوسیدیم؟!

-واتتت؟؟؟ و بعد از اون ادامه دادیم و رسیدیم به اینجا؟ (تهیونگ با انگشت به خودشون اشاره میکنه)

+بله دقیقا...ببینم تو میخواستی بازم منو مسخره خودت کنی؟ میخواستی اذیتم کنی؟؟

-نه باور کن من...من

+تو چی؟؟؟

-هرکاری که انجام دادم از ته قلبم بود به خاطر...

+چرا واضح حرف نمیزنی؟

-دیگه خسته شدم...من دوستت دارم کیم سوکجین،دلیل همه‌ی اون آزار و اذیتا توی دبیرستان همین بود نمیخواستم اجازه بدم حسم قوی بشه چون تو ازم کلا متنفر میشدی اصلا نگامم نمیکردی برای همین بود،من نتونستم فراموشت کنم. حالا فهمیدی؟؟ میتونی هرچی دلت میخواد بهم بگی حتی میتونی منو بزنی میدونم عشقمو قبول نمیکنی

+اما این نظر خودته از کجا میدونی شاید قبول میکنم

-چی؟

+تهیونگ شی منم بین عقل و قلبم موندم،داشتم دربرابر قلبم موفق میشدم اما تو جلوشو گرفتی...الانم قلبم پیروز شد من بالاخره فهمیدم باید قبول کنم که عاشقت شدم.

Report Page