C.l
بچه گرگی که گرگ میخاد:"وقتی به هیونجین رسیدن ایستاد و خم شد تا نفسی بکشه هر سه نفر نفس نفس میزدن و سعی میکردن اکسیژن و به ریه هاشون برسونن،وقتی صاف ایستاد متوجه فلیکس که با لبخند بهش نگاه میکرد شد و درمقابل بهش زل زد که باعث شد فلیکس خجالتی بکشه و به دستگاه های رو به روش خیره بشه.
با قیافه سوالی به هیونجین خیره شد
+چرا اینجاییم
فلیکس کنار هیونجین ایستاد و به غرفه پشمک فروشی اشاره کرد
×پشمک،من عاشق پشمکم هربار که میایم شهربازی هیونجین اول برام پشمک میگیره
هیونجین به مردی که پشمک میفروخت پولی داد و یه پشمک گرفت و به فلیکس داد
فلیکس با گرفتن پشمک صورتی رنگ از هیونجین ذوق کرد و لبخند بزرگی زد
×پیش یه سوی دستگاه های بازی
با دست خالیش دست هیونجین و گرفت و کشید
برای لحظه ای چانگبین حس کرد شخص سوم یه قراره دو نفرس و خاست فقط بشینه و صبر کنه اما چند ثانیه بعد هر دو منتظر بهش زل زده بودن
_هیونگ تو واقعا یه پیرمردی تکون بخور سو چانگبین
شونه ای بالا انداخت و همراهی کرد
+حواسم هست بهم گفتی سو چانگبین
_چرا اینقد حساسی؟
+من حساس نیستم
_تو حساسی،همین الانشم داری گیر میدی پیرمرد
چانگبین به سمت هیونجین برگشت
+تو زیادی پرویی
_نه تو فقط یه پیرمرد حساسی
فلیکس که تا الان با خنده به بحث بچگونه چانگبین و هیونجین نگاه میکرد قبل از اینکه همو بزنن بینشون ایستاد و خنده ای کرد
×شما دوتا واقعا بچه این
این حرفش کافی بود تا صدای اعتراض هر دو دربیاد
×غر زدن بسه من میخام بازی کنممم
فلیکس دقیقا مثل بچه ها پشمک میخورد و با ذوق به دستگاه ها خیره میشد تا یکی از اون ها رو انتخاب کنه و این برای چانگبین کیوت بود
بلاخره فلیکس شروع کرد به انتخاب کردن،بازوی چانگبین و گرفت و پاهاشو روی زمین زد
×هیونگ هیونگ هیونگگگ مننن اون عروسک جوجهه رو میخام میشه بگیری؟تو بازوهات بزرگن فکر کنم بتونی هدف ها رو با تیر بزنی و برنده بشی
چانگبین خنده ای کرد و برای اولین بار به بازوهاش افتخار کرد اون همه کار کردن بلاخره بدردش خورده بود
+باشه باشه
به سمت مرد رفت و پولی کف دستش گزاشت،تفنگ مخصوص و دست گرفت و سعی کرد به قوطی هایی که چیده شده بودن تیر بزنه.دفعه اول فقط چندتا از قوطی ها افتادن و هیونجین با دیدن این صحنه خنده ای کرد و شروع کرد به مسخره کردن چانگبین و شکلک دراوردن
_کمک میخای پیر مرد؟
چانگبین تفنگ و به طرف پایین تنه هیونجین گرفت
+اوه حالا یکی باید زندگی تورو نجات بده دلقک
هیونجین ترسید و پشت فلیکس قایم شد،خنده های فلیکس باعث شد هردو شروع کنن به خندیدن،چانگبین تفنگ و برگردوند و تمرکز کرد هر دوتا دوست ساکت به چانگبین زل زدن و منتظر نتیجه تمرکز چانگبین شدن،چندثانیه بعد تیر به سمت قوطی ها رفت و باعث شد همه قوطی ها روی زمین بریزن.
وقتی فروشنده عروسک جوجه رو به چانگبین داد فلیکس از خوشحالی داد کوتاهی زد و به سمت چانگبین رفت و با چشمای درخشان به عروسک جوجه نگاه کرد
×هیونگ تو عالیییی
جوجه ر از دست چانگبین گرفت و بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و در همون لحظه چانگبین و هیونجین با لبخند به خنده های فلیکس زل زده بودن