City

City

nika^_^


امروز یه شاگرد جدید داخل کلاس داشتن،اون شبیه افسرده ها به نظر میرسید.


چند روز از ورود شاگرد منزوی به کلاسشون میگذشت، تهیونگ که بعد رفتن تمام بچه ها مطمئن شد کنار جونگکوک نشست و ازش پرسید:" حالت خوبه؟ خیلی ناراحتی."


جونگکوک بعد از اه عمیقی که کشید شروع کرد به تعریف کردن وقایع افتاده شده.


اون در حال بازی به سقف اتاق خیره شد، محفظه ای که همیشه با تخته پوشیده شده بود الان بسته بود، با برداشتن چراغ قوه پله که به بالا وصل بود رو پایین کشید.


وارد زیرشیروونی شد تا تخته رو پیدا کنه، اما اونجا تاریک بود.


بعد از چند ثانیه گشتن انگار راه ورود به اتاقش رو گم گرد،زیر شیروونی هیچ وقت بزرگ نبود.


بعد از چندثانیه با خاموش شده چراغ قوه حس خفگی بهش دست داد، تاریکی عام.


به دنبال نور میدوید اما فقط صدای خنده کریحی که بی شباهت به خنده دلقک کابوس‌هاش نبود می‌شنوید.


نوری رو از دور دید، با تمام سرعت به سمتش دوید اما اون نور هیچ شباهتی به اتاقش نداشت، یه شهر توی زیرشیروونی بود؟


به اینجا که رسید صدای هق هقش بلند شد، تهیونگ با صدای ارومی پرسید:" خب تو که الان تو خونه ای دیگه نه؟" جونگکوک به پسر خیره شد :" من هنوز از شهر خارج نشدم."


سرش رو بلند کرد اما با دیدن دلقک خندون پشت سر تهیونگ نفسش برید، اون با صدای بلند میخندید:" اون داره میخنده؟" تهیونگ:" کی؟" کوک:" دلقکی که پشت سرته."

_______________

نمیدونم ترسناک شد یا نه😂

اما بخدا خودم موقع نوشتن هی زیر پام رو نگاه میکردم کسی یا نه

در همین توانمه

Report Page