City

City

🍁𝒱𝑒𝓃𝒾𝓃

اونجا چیکار میکرد؟!

نمیدونست.

دوباره توی همون شهر بود ولی نه شهر مثل قبل بود، نه خودش؛ فقط اسم شهر مثل سابق بود و اسم خودش.

آسمون خراش هایی که به نظر میومد تا ابرها بالا رفتن ولی شهر بیشتر از قبل سقوط کرده بود. یا شاید هم اون اینطور فکر میکرد؟!

خیابون توی نورهای رنگی دفن شده بود و اون منتظر سبز شدن یه چراغ بود. نگاهش رو به چراغ راهنمایی دوخت. هنوز 20 ثانیه مونده بود تا رنگش عوض بشه.

پوزخندی زد. آدما هم به همون سرعت تغییر رنگ میدادن و چراغ راهنمایی حداقل به دلیل موجه و محکمی عوض میشد ولی آدما...؟!

چراغ سبز شد.

شروع به راه رفتن کرد. پاهاش رو روی خط های سفیدی که دیگه به خاکستری متمایل شده بودن میذاشت. نور سفیدی که از چراغ یه ماشین به چشمش افتاد، یادش انداخت که باید دود سیگارش رو بیرون بده. لب هاش رو از هم فاصله داد و اجازه داد دود کمرنگ از میونشون به آسمون بره.

حالا به سمت دیگه ی خیابون رسیده بود.

کام دیگه ای از سیگارش گرفت و دودش رو بیرون داد.

چراغ برای ماشین ها سبز شده بود.

اون آدما کجا میرفتن؟

نگاهش رو به روبه‌روش دوخت.

کام دیگه ای گرفت و سیگار رو روی زمین انداخت. دست هاش رو توی جیبش برد و قدم های آهسته‌ش رو به سمت انتهای خیابون کشوند. ساختمونای بلند بهش اجازه نمیدادن آسمون رو ببینه.

توی اون عصر آخر پاییز، تنها کسی که برای رسیدن عجله نداشت، اون بود. ماشین ها بوق میزدن تا راهشون رو سریعتر باز کنن و پیاده ها به هم تنه میزدن.

اون آدما واقعا کجا میرفتن؟

باد آرومی که میوزید باعث میشد موهای بلندش روی صورتش پخش بشن و جلوی دیدش رو بگیرن اما اون، اون خیابون رو مثل کف دستش میشناخت.

میتونست سنگینی چندین نگاه رو روی خودش احساس کنه، اما بی توجه بهشون قدم های همچنان آهسته‌ش رو روبه‌جلو برمیداشت.

خودش داشت کجا میرفت؟

نمیدونست.

ایستاد.

یه چراغ دیگه که باید تغییر رنگ میداد.

سیگار دیگه ای روشن کرد.

نگاهش رو به خیابون دوخت.

ساختمون ها هنوز هم بلند بودن و غرق در نورهای رنگی.

با دست آزادش یقه ی پالتوی مشکی رنگش رو بالا داد.

باد شدیدتر میوزید.

اون خیابون قبلا پر از درخت هایی بود که برگ هاشون روی زمین میریختن ولی اون لحظه تنها چیزی که روی زمین سقوط میکرد، خاکستر سیگار اون بود.

چراغ سبز شده بود. دوباره به راه افتاد.

"کجا دارم میرم؟"

توی سرش از خودش پرسید.

جوابی نداشت که بده؛ پس فقط راه رفت.

آسمون تاریک تر شده بود و نورها پررنگ تر.

نگاهش رو به روبه‌روش دوخت.

خیابون تموم شده بود.

اون نرسیده بود ولی ماشینای جدیدی توی خیابون اومده بودن.

موهاش رو کنار زد.

تنها کسی که هیچوقت نمیرسید، خودش بود.


Report Page